کتاب کالسکه
معرفی کتاب کالسکه
کتاب کالسکه، نوشته نیکلای گوگول با ترجمه خشایار دیهیمی، جلد هشتم مجموعه تجربههای کوتاه است. بیست سال پیش که مجموعه تجربههای کوتاه زیر نظر حسن ملکی برای اولینبار منتشر شد، هدفش کمک به عاشقان کتاب بود که فرصت کمی برای مطالعه داشتند. این مجموعه را نشر چشمه دوباره منتشر کرده است.
درباره کتاب کالسکه
بسیاری از ما در زندگی فرصت خواندن یک رمان طولانی را نداریم، یا امکان حمل کتاب را هر روز تا محل کارمان نداریم و کتابها نیمهکاره میمانند. راه چاره پناه بردن به کتابهای کمحجم و کمورقی است که میشود آنها را بهسادگی خواند. کتاب خواندن در یک نشست. بین دو ایستگاه مترو، بین محل کار تا خانه،در مسیر دانشگاه و ... مجموعهی تجربههای کوتاه بهترین فرصت است برای خواندن در وقتهای اندک، برای خواندن در ساعتهایی که فکر میکنیم هیچکدام از کتابهای کتابخانهمان را نمیتوانیم بخوانیم. با مجموعهی تجربههای کوتاه شاهکارهای تاریخ ادبیات جهان و تاریخ نمایش جهان در اختیار ما قرار میگیرد.
کتاب کالسکه، داستان فیثاغوروویچ مالکی خردهپا است که روزی در میهمانی ناهار یک ژنرال سواره نظام ادعای عجیب و گزانهای میکند که تا پایان داستان باید برای رفع پیامدهای آن تقلا کند.
در طول مهمانی که تا پایان شب به درازا میکشد، ژنرال از اسب زیبایی سخن میگوید که بیهمتاست و جزو دارایی ویژه او به شمار میرود.
فیثاغوروویچ که مست است، برای خودنمایی، در پاسخ میگوید که کالسکهای شگفتانگیز دارد و حاضران را برای دیدن آن به خانهاش دعوت میکند. فردای آن روز متوجه میشود که مهمانان ادعای وی و دعوتش را جدی گرفتهاند و در حال آمدن به خانهاش هستند تا آن کالسکه را ببینند!
خواندن کتابهای مجموعه تجربههای کوتاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر فکر میکنید فرصتتان برای کتاب خواندن کوتاه است اما عطش خواندن و لذت بردن از دنیای کتاب شما را رها نمیکند، این مجموعه برای شما نوشته شده است.
بخشی از کتاب کالسکه
سرانجام، چندین دقیقه قبل از شام، از بازی ویست دست کشیدند، هرچند صحبت دربارهٔ آن ادامه داشت. فیثاغور فیثاغوروویچ کاملاً به خاطر داشت که پول زیادی برده است، اما حالا دستاش خالی خالی بود و وقتی که از سر میز بلند شد، مثل آدمی بود که دستمالی هم در جیب نداشته باشد. در این ضمن شام هم چیده شد. بدیهی است که از بابت شراب کموکسری نبود و فیثاغور فیثاغوروویچ هم ناچار و ناخواسته لیواناش را پُر میکرد، زیرا همیشه در سمت چپ و سمت راست او یک بطری شراب بود.
سر میز شام گفتوگوئی بسیار بسیار طولانی آغاز شد که در مسیری بسیار عجیبوغریب افتاد. مالکی که در نبرد ۱۸۱۲ در ارتش خدمت کرده و علیه ناپلئون جنگیده بود، از درگیریئی صحبت میکرد که کسی ندیده و نشنیده بود. بعد هم به دلایل کاملاً نامعلوم چوبپنبهٔ درِ بطری را برداشت و وسط کیک کاشت. خلاصه، زمانی که مهمانان اندکاندک قصد رفتن میکردند، ساعت سهٔ صبح بود و کالسکهچیها ناچار شدند عدهئی را مانند کیسهٔ برنج زیر بغل بزنند و ببرند. فیثاغور فیثاغوروویچ، با همهٔ ظاهر اشرافیاش، وقتی که در کالسکه نشست، چنان تعظیمهای غرّائی به چپ و راست میکرد که وقتی به خانه رسید دو گلولهٔ خار به سبیلاش چسبیده بود.
در خانه، همه چیز و همه کس در خواب ناز بود. کالسکهچی با زحمت زیاد نوکر را پیدا کرد و نوکر آقا را به دست یکی از زنان خدمتکار سپرد و فیثاغور فیثاغوروویچ با کمک او خود را به اتاق خواباش رساند و در کنار همْسر جوان و زیبایش، که چون فرشتهها در خواب بود و لباس خواب بلند سفیدی به تن داشت، بر تخت افتاد. صدا و تکان ناشی از افتادن شوهر در تخت، زن را بیدار کرد. او کشوقوسی به خود داد، پلکهایش را بلند کرد و سهبار چشماناش را بر هم فشرد و آنگاه با لبخندی نیمهخشمآلود آنها را گشود. اما چون دید او اینبار اصلاً مهر و محبتی ابراز نمیکند، به پهلو غلتید و صورت باطراوتاش را بر دستاش نهاد و به خواب رفت.
ساعت از آنچه در روستاها به آن صبح زود میگویند بسی گذشته بود که زن در کنار شوهرِ خُروپفی بیدار شد. وقتی که یادش آمد شوهر ساعت چهار صبح به خانه بازگشته است، دلاش به حال او سوخت و نخواست بیدارش کند و پاهایش را در دمپاییهائی لغزاند که فیثاغور فیثاغوروویچ با پست از پطرزبورگ برایش فرستاده بود. آنگاه خود را در روبدوشامبر سفیدی که انگار بر تن او میلغزید پیچید و به حمام رفت و با آبی که به طراوت خود او بود تن و بدناش را شُست و بعد سراغ میز آرایش رفت. وقتی که در آینه یکی دو نگاه به خودش انداخت، از قیافهٔ آن روز صبحاش بدش نیامد. به همین دلیلِ نه چندان مهم، دقیقاً دو ساعت دیگر جلوی آینه نشست. سرانجام لباس پوشید و با ظاهری آراسته و جذاب بیرون رفت تا در باغ هوای تازه استنشاق کند.
هوا در آن موقع عالی بود، آنقدر عالی که فقط روزهای تابستانی خوب میتوانند چنان باشند. آفتاب، که به وسط آسمان رسیده
حجم
۱۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۱ صفحه
حجم
۱۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۱ صفحه
نظرات کاربران
یه داستان کاملا معمولی انتظار داستان جذابی داشتم (به خاطر نویسنده)