کتاب مردهها سکوت میکنند
معرفی کتاب مردهها سکوت میکنند
کتاب مردهها سکوت میکنند، نوشته آرتور اشنیتسلر(شنیتسلر) که با ترجمه علیاصغر حداد منتشر شده است، جلد چهلم مجموعه تجربههای کوتاه است. بیست سال پیش که مجموعه تجربههای کوتاه زیر نظر حسن ملکی برای اولینبار منتشر شد، هدفش کمک به عاشقان کتاب بود که فرصت کمی برای مطالعه داشتند. این مجموعه را نشر چشمه دوباره منتشر کرده است.
بسیاری از ما در زندگی فرصت خواندن یک رمان طولانی را نداریم، یا امکان حمل کتاب را هر روز تا محل کارمان نداریم و کتابها نیمهکاره میمانند. راه چاره پناه بردن به کتابهای کمحجم و کمورقی است که میشود آنها را بهسادگی خواند. کتاب خواندن در یک نشست. بین دو ایستگاه مترو، بین محل کار تا خانه،در مسیر دانشگاه و ... مجموعهی تجربههای کوتاه بهترین فرصت است برای خواندن در وقتهای اندک، برای خواندن در ساعتهایی که فکر میکنیم هیچکدام از کتابهای کتابخانهمان را نمیتوانیم بخوانیم. با مجموعهی تجربههای کوتاه شاهکارهای تاریخ ادبیات جهان و تاریخ نمایش جهان در اختیار ما قرار میگیرد.
درباره کتاب مردهها سکوت میکنند
اِما و فرانتس یک قرار ملاقات پنهانی میگذارند. اِما متاهل است و سه فرزند دارد ولی فرانتس از اِما میخواهد همسرش را ترک کند و با او زندگی کند. اِما میپذیرد که از خانه فرار کند که اتفاقی تلخ رخ میدهد...
خواندن کتابهای مجموعه تجربههای کوتاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر فکر میکنید فرصتتان برای کتاب خواندن کوتاه است اما عطش خواندن و لذت بردن از دنیای کتاب شما را رها نمیکند، این مجموعه برای شما نوشته شده است.
بخشی از کتاب مردهها سکوت میکنند
مرد بازوی او را گرفت. رو به سوی درشکهچی کرد و گفت: «از پشت سر بیایید.»
قدمزنان راه افتادند. تا وقتی پل با شیب ملایم رو به بالا میرفت حرفی نزدند. وقتی غلغل آب را زیر پای خود شنیدند، لحظهئی ایستادند. دور و برشان را تاریکی ژرفی فرا گرفته بود. رودخانهئی بزرگ، با رنگی تیره، تا مرزهائی نامعلوم میگسترد. چشمشان در دوردست به چراغهای سرخگونی افتاد که به نظر میرسید بر فراز آب معلق اند و عکس آنها روی آب افتاده است. از ساحلی که پشت سر گذاشته بودند، رگههای لرزان نور بر سطح آب میافتاد و در سوی دیگر چنان بود که گویی رودخانه در دل علفزار محو میشود. از دور صدای رعد به گوش میرسید و صدا هر لحظه نزدیکتر میشد. هردو بیاراده به سوئی چشم دوختند که نورهای سرخگون سوسو میزدند. گاهی ناگهان قطاری از تاریکی بیرون میآمد و با پنجرههای روشن از زیر قوس پل میگذشت و میرفت تا لحظهئی دیگر دوباره در دل شب ناپدید شود. رفتهرفته صدای رعد فرو نشست. خاموشی همهجا را فرا گرفت. فقط گاهی صدای باد به گوش میرسید.
فرانس در پی سکوتی طولانی گفت: «بیا از اینجا برویم.»
اِما آهسته گفت: «حتماً.»
فرانس با حرارت بیشتری گفت: «بیا از اینجا برویم. منظورم این است که کاملاً برویم...»
«چنین چیزی شدنی نیست.»
«چون من و تو ترسو هستیم. اِما، به این دلیل شدنی نیست.»
«بچهٔ من چه میشود؟»
«پسرک از تو دلگیر نخواهد شد. من یقین دارم.»
زن آهسته پرسید: «یعنی چهطوری؟ یعنی بیسروصدا بگذاریم برویم؟»
«نه، ابداً. فقط کافی است بگویی دیگر نمیتوانی با او زندگی کنی، چون به دیگری تعلق داری.»
«مگر عقل از سرت پریده؟»
«اگر هم بخواهی، من بهجای تو با او حرف میزنم. بله، خودم به او میگویم.»
حجم
۲۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۸ صفحه
حجم
۲۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۸ صفحه
نظرات کاربران
ارزش خوندن داره
انتظار یک پایان بهتر رو داشتم ولی درکل ارزش خوندن داره.
نمونه ی موفق یک داستان کوتاه