فرانتس کافکا
فرانتس کافکا، نویسنده آلمانی زبان، در سال ۱۸۸۳ در پایتخت چک به دنیا آمد. کافکا در یک خانواده آلمانی زبانِ یهودی در پراگ متولد شد. در آن زمان پراگ مرکز پادشاهی بوهم، یکی از سرزمینهای متعلق به امپراتوری اتریش-مجارستان بود. او بزرگترین فرزند خانواده بود و دو برادر کوچکتر داشت که هر دوی آنها پیش از شش سالگی فرانتس مردند. سه خواهرش نیز در جریان جنگ جهانی دوم و در اردوگاههای مرگِ نازیها جان باختند.
کافکا که سایه پدری مقتدر و سختگیر بر آن سنگینی میکرد، ترس از پدرش را تا آخر عمر با خود به همراه داشت. مادرش فرد ضعیفی بود و نمیتوانست در برابر اقتدار همسرش از فرزندانش حمایت کند. در نتیجه فرانتس فردی ترسو، منزوی و ضعیف بار آمد. او شدیداً از خودش متنفر بود و تلاش میکرد تا خود را در میانِ کتابها پنهان کند. فرانتس دوست داشت، نویسنده شود اما از دید پدرش محال بود، در نتیجه مجبور شد در ادارات و شرکتهای مختلف کار کند.
کافکا زبان آلمانی را به عنوان زبان اولش آموخت و زبانِ چکی را هم کم و بیش بینقص صحبت میکرد. او با زبان و فرهنگ فرانسه نیز آشنایی داشت و یکی از رماننویسان محبوبش گوستاو فلوبر بود.
فرانتس کافکا در هجده سالگی، دیپلم گرفت و سپس در دانشگاه کارلف به تحصیل در رشته شیمی پرداخت. ولی پس از دو هفته، رشته خود را به حقوق تغییر داد. این رشته، آینده روشنتری پیش پای او میگذاشت که سبب خشنودی پدرش میشد. همچنین دوره تحصیل طولانیتر آن به کافکا فرصت شرکت در کلاسهای ادبیات آلمانی و هنر را میداد.
سرانجام در تاریخ ۱۸ ژوئن ۱۹۰۶ با مدرکِ دکترای حقوق فارغالتحصیل شد و یک سال در دادگاههای شهری و جنایی به عنوان کارمند دفتری، خدمت سربازی بدون حقوق خود را انجام داد. یک سال بعد به استخدام یک شرکت بیمه ایتالیایی درآمد و حدود یک سال به کار در آنجا ادامه داد. از نامههای او در این مدت برمیآید که از برنامه ساعات کاری شش صبح تا هشت شب ناراضی بوده؛ چون نوشتن را برایش سخت میکرده است.
در ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۸ استعفاء داد و دو هفته بعد، کار مناسبتری در مؤسسه بیمه حوادث کارگری پادشاهی بوهم پیدا کرد. اغلب از کار خود به عنوان «کاری برای نان درآوردن» و پرداخت مخارجش یاد کرده است. با این وجود، هیچگاه کارش را سرسری نگرفت و ترفیعهای پیدرپی نشان از پرکاری اوست. در همین دوره کافکا کلاه ایمنی را اختراع کرد و به دلیل کاهش تلفاتِ جانی کارگران در صنایع آهن بوهم و رساندن آن به ۲۵ نفر در هر هزار نفر، یک مدالِ افتخار دریافت کرد.
کافکا در بیست و نه سالگی با فلیس بوئر که در برلین نماینده یک شرکت ساخت دیکتافون بود آشنا شد. در طول پنج سال، آنها نامههای بسیاری برای هم نوشتند اما کافکا که اغلب خندهرو و اجتماعی بود، در زندگی شخصی و روابطش زیاد موفق نبود. بهطوریکه پس از دو بار نامزدی با فلیسه، در سال ۱۹۱۷ رابطه آنها به پایان رسید. رابطه بعدی کافکا با دختری به نام دورا دایامنت بود. کافکا و دورا ریشههای یهودی داشتند و طرفدار سوسیالیسم بودند، بنابراین خیلی زود تصمیم گرفتند که رابطه نزدیکتری با هم ایجاد کنند و در برلین با یکدیگر هم خانه شدند.
کافکا را عموماً به نوشتههای تلخ او میشناسند. او در داستانهایش جهانی را ترسیم میکند که به هیچ عنوان خوشایند نیست، بلکه بیشتر به یک کابوس شبیه است، اما بسیاری از انسانها در دوران تاریکی از زندگیشان، هرچه قدر کوتاه هم که باشد، در چنین جهانی گرفتار میشوند. دورانی که در آن در برابر قدرتها، قضاوتها و اشخاص بیدفاع میشویم، زمانی که احساس میکنیم سرنوشتمان از دستانمان خارج شده است، زمانی که در جامعه یا حتی خانواده خود به سخره گرفته میشویم و یا از ظاهر خود احساس شرم میکنیم و به وضعیتی دچار میشویم که احساس میکنیم تنها سزاوار مردن و له شدن هستیم. گویی یک حشره موذیای بیش نبودهایم.
منتقدین بسیاری نقش پدر کافکا را در آثار او پررنگ میدانند. کافکا در سال ۱۹۱۹، در سی و شش سالگی، نامهای ۴۷ صفحهای به پدرش نوشت و تلاش کرد در آن نامه، نقش او را در آسیبهایی که بعدتر با آنها مواجه شده بود، بیان کند. او در این نامه مینویسد: «پدر عزیزم! از من خواستی تا توضیح دهم چرا از تو میترسم، مانند همیشه هیچ پاسخی به ذهنم نرسید بیشتر به این دلیل که من به راستی از تو میترسم... آنچه من نیاز داشتم کمی تشویق بود، کمی محبت، اما من هرگز شایسته آن نبودم. من هرگز نتواستهام درک کنم که تو چگونه نسبت به رنج و سرخوردگیای که با حرفها و قضاوتهایت به من القا میکردی ناآگاه بودی؛ گویی هیچ شناختی از قدرتی که در اختیار داری نداشتی... تهدید تو به آنکه مغایر تو حرفی نزنم و دستی که در همراهیش بلند شده بود، همواره همراه من است. آنچه من از تو گرفتم مکث ولکنت زبان بود و خودت، هر زمان که مسألهای به تو مربوط میشد، سخنران قهاری بودی و باز این برای تو زیاده بود تا سرانجام من ساکت گرفتم، شاید در آغاز از سر اعتراض اما بعدها از سر آنکه دیگر نمیتوانستم در برابر تو فکر کنم یا حرف بزنم.»
کافکا نامهاش را به مادرش داد تا به دست پدرش برساند اما مادرش، با ضعفی که همواره از خود نشان داده بود، چند روز بعد نامه را به فرانتس برگرداند و درخواست کرد که فرانتس خاطرِ پدر زحمتکش خود را رنجیده نکند و آن نامه هرگز به دست هرمان کافکا نرسید.
کافکا در زمان حیاتش تنها سه داستان کوتاه منتشر کرد که مسخ یکی از آنها بود و تا آخرطولِ زندگیاش گمنام باقی ماند. سه نوشته برجسته دیگرش، قصر، محاکمه و آمریکا همگی پس از مرگ او منتشر شدهاند. او فکر میکرد هیچ یک از سه اثرش ارزش خواندن ندارند و آنها را ناتمام رها کرد و سفارش کرده بود تا بعد از مرگش همه آنها را بسوزانند. خواهر او مانع این عمل شد و برای انتشار کتابهای فرانتس اقدام کرد. چند سال بعد از مرگش، کافکا از شهرتی وسیع برخوردار شد. قضاوت مستبدانه، احساسِ گناه، ترس، حقارت، ازخودبیگانگی مفاهیمی هستند که در میان آثار کافکا قابل مشاهده است.
کافکا سالهای بسیاری از عمرش را بیمار بود. در چهل و یک سالگی، به سل حنجره دچار شد و در نتیجه نمیتوانست تا اواخر عمرش غذایی را بدون درد کشیدن بخورد. او داستان کوتاه آخرش، «هنرمند گرسنگی»، را با الهام از این بیماریش نوشت. چند روز بعد از پایان این کتابش، بر اثر بیماریاش از دنیا رفت.
تقدیر از آثارش چند سال بعد از مرگش آغاز شد. تا جنگ جهانی دوم کافکا به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان دوران شناخته میشد. چند سال بعد از مرگ کافکا، خانواده و اکثر نزدیکانش در هولوکاست کشته شدند.
معرفی کتابهای کافکا
همانطور که گفتیم، فرانتس کافکا در طولِ زندگی آثار کمی منتشر کرد. فقط سه مجموعه داستان کوتاه از جمله بهترین اثرش، مسخ، گمنام و کشف نشده ماند. شهرت عظیم پس از مرگش مدیون سه رمان است: محاکمه، قصر و آمریکا.
یکی از جالبترین نکاتی که دربارهی آثار فرانتش کافکا وجود دارد این است که او تمام آثارش را خطاب به پدرش نوشته است. او سعی کرده در کتابهایش عواطف سرکوب شدهی خود را به نمایش بگذارد. قلم کافکا در شرح وقایع و درماندگیها بینظیر است، او معمولا در کتابهایش یک شخصیت را در یک فضای واقعی قرار میدهد اما اتفاقات عجیب و غریبی برای آن شخصیت رخ میدهد و کافکا شخصیت را در مقابله با این حس نشان میدهد.
محاکمه، قصر، مسخ، آمریکا، داستانهای کوتاه کافکا، نامه به پدر، گروه محکومین، تمثیلات، دیوار چین، دیوار از جمله آثار او هستند.
برخی از جملات کافکا
من درون قفس هستم. میلهها در درون من است.
تنها و رها شدهایم چون کودکانی گم کرده راه در جنگل، وقتی تو روبروی من میایستی و مرا نگاه میکنی چه میدانی از دردهایی که درون من است و من چه میدانم از رنجهای تو و اگر من خود را پیش پای تو به خاک افکنم و گریه و زاری سر دهم، تو از من چه میدانی بیش از آنچه از دوزخ میدانی آن هم آنچه دیگری برای تو بازگو میکند که سوزان است و دهشتناک از این رو ما انسان ها باید چنان با احترام چنان اندیشناک و چنان مهربان پیش روی هم بایستیم که در مقابل درهای دوزخ.
همه چیز حتی دروغها در خدمت حقیقت هستند سایه ها نمیتوانند آفتاب را خاموش كنند.
قدرت فریادها به اندازهای است كه می تواند خشونت فرمانهای صادر شده بر ضد انسان را درهم بشكند.
آدمها خستهتر و پریشانتر از آنند که فکر کنند و این است که به خرافات پناه میبرند.