ابوالقاسم فردوسی
در فرهنگ ایرانزمین شخصیتهای اثرگذار بسیاری نقشآفرینی کردهاند، اما هیچکدام را نمیتوان همپای حکیم ابوالقاسم فردوسی پرچمدار هویت ایرانی دانست. در روزگاری که زبان فارسی مهجور مانده و آنطور که باید قدر نمیدید، فردوسی نه با شمشیر و زره پولادین، بلکه با قلم فرهنگ و سرمایهی عمر، به جنگ با نادیدهانگاری این زبان برخاسته و آن را از خطر نابودی نجات داد.
حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاعر بزرگ حماسهسرا و سرایندهی کتاب ارزشمند شاهنامه، از دیرباز در میان مردم این سرزمین از موقعیتی والا برخوردار بوده است، اما بهرغم اهمیت و ارزش جایگاه این شاعر شهیر در ادب فارسی، اطلاعات موثق و قابلاتکایی از سرگذشت او در دست نیست. در ادامهی این مطلب کوشیدهایم تا با تشخیص اطلاعات سره از ناسره، به مرور زندگینامهی این شاعر و چگونگی خلق اثر ارزشمند او -شاهنامه- بپردازیم.
در باب نام و نامخانوادگی ابوالقاسم فردوسی، صرفنظر از کنیه و تخلصی که امروزه با ترکیب آنها شناخته میشود، هیچ سندی که بتوان با اطمینان به آن رجوع کرد، وجود ندارد. در منابع مختلف و مقدمهی برخی از نسخههای خطی شاهنامه، نامهای منصور، حسن یا احمد به او نسبت داده شده است که صحت هیچیک را نمیتوان با قطعیت پذیرفت. بر اساس نظر نظامی عروضی، محل تولد فردوسی روستای بزرگی به نام بیض یا پیض در ناحیهی طابران (طیبران) نزدیک شهر توس در خراسان بوده، اما تاریخ ولادت او بهصورت دقیق ثبت نشده است. برخی بر این باورند که فردوسی در سالهای ۳۲۵ یا ۳۲۶ هجری قمری متولد شده و عدهای نیز معتقدند که او در حدود سالهای ۳۲۹ تا ۳۳۰ هجری قمری پا به عرصهی هستی نهاده است. شواهد موجود نشانگر آن است که پدر فردوسی از نجیبزادگان و دهقانان توس به شمار میرفته و دارای املاک و اموال زیادی بوده و در میان مردم از مقام بلندی برخوردار بوده است.
چون خودِ شاعر، از همسر و فرزندان او نیز اطلاعات اندکی موجود است، اما برخی از مفسران چون حبیب یغمایی، محمدتقی بهار و ذبیحالله صفا یک زن را که در مقدمهی داستان بیژن و منیژه به او اشاره شده است به عنوان همسر فردوسی معرفی کردهاند که اگر این حدس درست باشد، گمان میرود که همسر او، هم باسواد و هم قادر به نواختن چنگ بوده باشد و این بدان معنا است که او هم مثل خود فردوسی به یک خانوادهی اصیل تعلق داشته است. از اشعار فردوسی چنین برمیآید که او صاحب یک فرزند پسر بوده که او را در سیوهفتسالگی (هنگامی که خود شاعر شصتوپنجسال داشته) از دست داده است و از دیگر فرزندان او نیز اطلاعات بیشتری در دست نیست.
روایت خلق شاهنامه توسط فردوسی نیز چون دیگر اطلاعات موجود از سرگذشت او ناقص و گاه آمیخته با افسانههایی است که بعید است بتوان آنها را راستیآزمایی کرد، اما اکثر منابع موجود، ریشهی سرایش شاهنامه را در کتاب شاهنامهی منثور ابومنصوری -که به فرمان ابومنصور محمدبن عبدالرزاق توسی جمعآوری شده بود- میدانند.
شواهد و قرائن موجود حاکی از آن است که در روزگار جوانی فردوسی، فردی به نام ابومنصور احمدبن محمد دقیقی -که گویا از همشهریان فردوسی نیز بوده است- به نظم داستانهای کهن فارسی بر مبنای شاهنامهی ابومنصوری همت گماشت؛ اما قبل از اینکه کار سرایش این داستانها را به سرانجام برساند، توسط غلامش کشته شد و این عاملی شد تا فردوسی تصمیم بگیرد که کار نیمهتمام او را به پایان برساند. دیری نپایید که فردوسی به واسطهی سرودن داستانهای کهن ایرانی در بین مردم آن روزگار شهرت یافت و همه مشتاق بودند تا بخشی از سرودههای او را بشنوند.
در آن دوران، شاعران جهت حفظ سرودههایشان از گزند روزگار و مکر دشمنان و کینهتوزان، آن را به یکی از پادشاهان قدرتمند عصر خود هدیه میکردند تا اثر به کمک قدرت و نفوذ آن پادشاه باقی مانده و نسلبهنسل به آیندگان انتقال یابد. فردوسی نیز که اثر خود را از چنین آسیبهایی در امان نمیدانست، تصمیم گرفت تا شاهنامه را به سلطان محمود غزنوی -که به واسطهی کشورگشاییهایی پیدرپی از پادشاهان قدرتمند دوران به شمار میرفت- پیشکش کند و تحت حمایت او سرایش شاهنامه را ادامه دهد.
از این رو، در سال ۳۹۴ یا ۳۹۵، فردوسی توسط ابوالعباس فضلبن احمد اسفراینی، وزیر سلطان محمود، به دربار او راه یافت. سلطان محمود به خاطر علاقهای که به زبان فارسی داشت شاعر را پذیرفت و شاهنامه را به دیدهی احترام نگریست و امکانات لازم را برای او فراهم کرد، همچنین به فردوسی وعده داد که در برابر هر بیت از شاهنامه، یک سکهی طلا به او پاداش میدهد.
پس از اتمام مراحل تحریر شاهنامه در هفت جلد توسط شخصی به نام علی دیلمی، فردوسی آن را از توس به غزنین برد تا به پیشگاه سلطان تقدیم نماید؛ اما برخلاف انتظار او، شاهنامه در دربار غزنویان چندان مورد توجه و اهمیت قرار نگرفت؛ با این حال آنچه بیش از همه موجب رنجش خاطر شاعر گشت، بیاعتنایی و خلف وعدهی سلطان بود که به جای یک سکهی طلا به ازای هر بیت، یک درهم به او داد و این عمل باعث دلآزردگی و خشم فردوسی شد، بهطوری که تمام صلهی دریافتی را به مردی حمامی بخشید و با سرایش اشعاری هجوآمیز، او را مورد نکوهش قرار داد.
آگاهی سلطان محمود از آنچه پیش آمده بود موجب برانگیخته شدن خشم او گردید و تصمیم گرفت سوارکاران ماهری را بفرستد تا فردوسی را بیابند و او را به سزای اعمالش -که همانا بیاحترامی به پادشاه و الطاف او بود- برسانند؛ اما یکی از دوستان فردوسی که در دربار سلطان محمود خدمت میکرد، نقشهی سلطان را به گوش فردوسی رساند و او شبانه غزنین را به مقصد مازندران ترک کرد و به سپهبد شهریار آلباوند، حاکم مازندران، پناه برد.
فردوسی واپسین سالهای عمر خود را در فقر و تنگدستی گذارند و چون به سن پیری رسید، قدرت انجام هیچ کاری را نداشت. او پیوسته از این دنیای زودگذر و بیوفا شکایت مینمود و از اینکه میدید به شاهنامه بیاعتنایی میشود و کسی قدر آن را نمیداند، دلآزرده و رنجیدهخاطر بود.
نقل است که احمدبن حسن میمندی، وزیر سلطان محمود، که به ارزش شاهنامه آگاه بود، همواره در پی فرصتی بود تا نظر سلطان محمود را نسبت به فردوسی تغییر دهد؛ و از این رو در یکی از سفرهای هند، با سلطان محمود بر سر اختلاف او با فردوسی گفتوگو کرد و از او خواست تا با پرداخت آنچه به شاعر وعده داده بود از او دلجویی نماید. سلطان محمود نیز با شنیدن این سخنان تصمیم گرفت پس از بازگشت از هند پاداش فردوسی را بهطور کامل پرداخته و او را به دربار فراخواند. سلطان پس از بازگشت به ایران، دستور داد که بارهای زر را بر روی شتران گذاشته و نزد شاعر فرستند، اما هنگامی که شتران با بارهای زر از دروازهی توس وارد میشدند، تابوت فردوسی را از دروازهی دیگر شهر بیرون میبردند.
پس از مرگ فردوسی، مردم جسم بیجانش را به قبرستان مسلمانان بردند تا در آنجا به خاک بسپارند، اما فرد متعصبی که در آنجا بود فردوسی را بیدین و کافر (رافضی) خوانده و اجازهی دفن او میان مسلمانان را نداد؛ بنابراین فردوسی را در میانهی باغی که به خود او تعلق داشت به خاک سپردند.
هرچند فردوسی در طول زندگی خود از اثر ماندگارش قدر ندید، اما با مرگ او روزبهروز بر ارج و قرب این اثر نزد مردم افزوده شد و عدهی زیادی داستانهای کهن ایرانی را در قالب اشعار شاهنامه برای فرزندان خود نقل کردند و بدین وسیله زبان فارسی در میان مردم جایگاه خود را بازیافت.