دانلود و خرید کتاب دانوب خاکستری غاده السّمان ترجمه نرگس قندیل‌زاده
تصویر جلد کتاب دانوب خاکستری

کتاب دانوب خاکستری

ویراستار:مهدی نوری
انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۱۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دانوب خاکستری

کتاب دانوب خاکستری مجموعه شش داستان از غاده السمان، شاعر و نویسنده مشهور عرب است. او در این داستان‌ها از زخم جنگ شش روزه میان اسرائیل و کشورهای مصر و سوریه و اردن و تاثیر آن بر زندگی زنان و مردان نوشته است. 

این کتاب را با ترجمه نرگس قندیل زاده بخوانید و در دنیای داستان‌های شعرگونه این نویسنده توانای عرب غرق شوید. 

درباره کتاب دانوب خاکستری

در ماه ژوئن سال ۱۹۶۷، بین اعراب (کشورهای مصر، اردن و سوریه) و اسرائیل جنگی رخ داد که شش روز طول کشید. این جنگ با پیروزی اسرائیل به پایان رسید. اما جراحتی عمیق بر جان جهان عرب گذاشت این جراحت نیز مثل اثر هر رخداد عظیم دیگری در ادبیات، تاثیر خود را بر ادبیات جهان عرب نشان داد و در میان داستان‌ها و شعرهای نویسندگان و شاعران نمود پیدا کرد. غاده السمان نیز مانند هر فرد تاثیرپذیر دیگری، به خوبی توانسته است جای این زخم را در داستان‌هایش نشان دهد. 

کتاب دانوب خاکستری شامل شش داستان از غاده السمان است. اولین داستان این کتاب همنام کتاب، دانوب خاکستری است و داستان‌های دیگر آن، حریق آن تابستان، ساعت دوزمانه و کلاغ، لکه‌ای نور بر صحنه، لیلا و گرگ و ای دمشق نام دارند. سه داستان اول کتاب از کتاب کوچ لنگرگاه قدیمی که در سال ۱۹۷۳ منتشر شده بود، انتخاب شدند. منتقدان این کتاب را بهترین و مهم‌ترین اثر السمان می‌دانند. 

سه داستان دوم از کتاب شام غریبان انتخاب شده است که در نتیجه سفر او به اروپا و تجربیات این سفر نوشته شده است. در این داستان‌ها از زنان و مردان می‌خوانیم. از دلمشغولی‌های آنان هویتشان و تعلق خاطرشان به وطن. شکست در جنگ شش روزه سال ۱۹۶۷. زنانگی که سرکوب شده است و مرزهای واهی که میان خیال و واقعیت وجود دارد...

کتاب دانوب خاکستری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب دانوب خاکستری را به تمام کسانی که به ادبیات عرب علاقه دارند، پیشنهاد می‌کنیم. این کتاب برای دوست‌داران داستان کوتاه نیز جذاب است. 

درباره غاده السمان 

غاده السمان (به عربی: غادة أحمد السّمّان) در سال ۱۹۴۲ در دمشق متولد شد. او نویسنده و ادیب زن اهل سوریه و یکی از بنیان‌گذاران شعر نو در ادبیات عرب است. او در خانواده‌ای محافظه کار متولد شد. در کودکی مادرش را از دست داد و تحت تاثیر افکار پدرش بزرگ شد. پدرش دکتر احمد السمان، رئیس دانشگاه سوریه بود. 

غاده السمان تحصیلاتش را در دانشگاه سوریه با مدرک لیسانس در رشته ادبیات انگلیسی به پایان برد. فوق لیسانس را در دانشگاه آمریکایی بیروت گرفت و برای دکترا به دانشگاه لندن رفت. او مدتی را به عنوان استاد سخنران در دانشگاه دمشق کار کرد و مدتی هم به کار روزنامه نگاری مشغول بود. او همچنین با مجله الحوادث به عنوان نویسنده ستون «لحظات حریه» به معنای لحظاتی رهایی همکاری می‌کند. 

او در سال ۱۹۶۹ با دکتر بشیر الداعوق ازدواج کرد؛ او صاحب انتشارات دارالطلیعه و استاد دانشگاه و مدیر سابق بانک است. این ازدواج پسری به نام حازم را به آن‌ها هدیه کرد. در ایران السمان را با شعرهایش می‌شناسند که بسیار لطیفند اما در جهان عرب به داستان‌ها و رمان‌هایش مشهور است. از میان آثار او که به فارسی هم ترجمه شده‌اند می‌توان به بیروت ۷۵، شنا کردن در دریاچه شیطان، بار دیگر عشق، دریا ماهی را محاکمه می‌کند، پیچ در داخل زخم، دادگاه عشق و عاشق آزادی اشاره کرد.

بخشی از کتاب دانوب خاکستری

ژوئن ۱۹۶۷ بود و من در یکی از رادیوهای عربی کار می‌کردم. می‌گفتند میان مجریان رادیوهای عربی، من بهترین صدا را دارم. همه آنچه می‌دانم این است که هرگز به میکروفون توجهی نداشتم و وقتی نور قرمز در استودیو روشن می‌شد تا بدانم صدایم پخش می‌شود، حس می‌کردم پرده میان من و میلیون‌ها شنونده کنار رفته است. همیشه دیوار شیشه‌ای میان استودیوی پخش و اتاق کارگردانان و صدابرداران را مانند دیوار شیشه‌ای زیردریایی می‌دیدم که آن سویش میلیون‌ها چهره کوچک، با چشمان باز و کنجکاو و نگاه‌های کودکانه، گوش‌های خرگوشی‌شان را به شیشه چسبانده‌اند. آنان را دوست می‌داشتم و برایشان شعرهای زیبا و خبرهای تلخ و شیرین می‌خواندم. همواره احساس خوب پستچی درستکاری را داشتم که شبانه‌روز میان کلبه‌های روستایی آمدوشد دارد تا خبرها را، چه تلخ و چه شیرین، به مردم برساند.

تا این‌که آن شب شوم فرارسید... خدایا، هشتم ژوئن بود یا نهم؟

ولی چرا می‌گویم شوم؟ زیرا آن روز بود که دریافتم در چه گردابی از واقعیت‌های هولناک و پلید دست وپا می‌زنیم و سرانمان اصرار دارند که ما خود را فاتحان قلّه‌های تاریخ و هستی بپنداریم تا آنان کرسی‌های صدارت و بهره‌کشی‌شان را حفظ کنند... آیا آن هفته را، هفته جنگ ۱۹۶۷ را، از یاد می‌برم؟ آن روز حازم به من دستور داد همه سرودهای ملی را از آرشیو موسیقی بیرون بیاورم و اشعار حماسی آماده کنم تا میان خبرها و قطعات موسیقی پخش شود.

روزهای اول، سرود «ای اعراب! عزت و سربلندی» را پخش می‌کردم. با تمام وجود خوشحال بودم و برادرم و رزمندگانمان را در آستانه ورود به نیمه اشغال‌شده قدس می‌پنداشتم.

تا صبح روز پنجم جنگ هم ابدآ به ذهنم خطور نکرد بیانیه‌هایی که با صداقت تمام برای مردم می‌خوانم دروغ است و ما داریم زهر دروغ به خوردشان می‌دهیم و حنجره من ــ حنجره مخملین من ــ ابزار جنایت است. حتی پس از دهم ژوئن، که خبر شکست همه‌جا پیچید، هرچه را حازم می‌نوشت و شکست را عقب‌نشینی می‌نامید می‌خواندم؛ همه توجیهات و رجزهایی را که گویی از رادیوی کشوری پیروز ــ و نه شکست‌خورده ــ پخش می‌شود...

و یادم هست که آن شب، با شرمندگی تمام، سرود «ای اعراب! عزت و سربلندی» را پخش کردم و دیدم آن میلیون‌ها چهره که پشت شیشه استودیو می‌آمدند تا با چشمان باز و کنجکاو و نگاه‌های کودکانه اخبار را بشنوند، چین وچروک برداشته‌اند، به قدر هزار سال پیر شده‌اند و چشمانشان... چشمانشان دیگر آن حالت کودکانه را ندارد و، مانند کاسه‌های خون، قرمز و خونین و سرشار از خشم و آتش و تهدید شده است. گوش‌های خرگوشی‌شان هم که با آرامش به شیشه استودیو می‌چسبید، گوش‌های پلنگ خشمگینی شده بود که برای مبارزه تیز شده و آماده انتقام است. صدایم از شدت شرم و ترس می‌لرزید.

رادیو را در حالی ترک کردم که هزاران سؤال در دلم می‌جوشید، اما هنوز حکومت و نظام را مقدس می‌دانستم و باور داشتم که حق همواره با وطن است و حازم تجسم زنده اقتدار نظام.

منتظر دیدار شبانه با حازم ماندم. از او پرسیدم: «چرا مردم را فریب دادیم؟ چرا بیانیه‌های دروغین پخش کردیم؟ چرا حالا بر شکست سرپوش می‌گذاریم؟ چرا...؟ چرا؟...»

بر سرم فریاد زد: «پس تو مزدوری!...»

با خشم گفتم: «چرا فکرکردن به کشور به معنای مزدوری است؟ من فکر می‌کنم، پس مزدورم؟!... چرا؟...»

بار دیگر سؤال‌هایم را با خشم تکرار کردم، ولی او پاسخی نداد و فقط دهانم را با لب‌هایش بست. چه جواب سخیفی! ولی من پذیرفتم... با حقارت زنی که دوهزار سال است زیر شن‌های صحرا زنده‌به‌گور شده و پس از دوهزار سال که با تمام خون و تمام کروموزوم‌های موروث به انتظار گذرانده، اینک خود را در آغوش مردی می‌یابد... با چنین حقارتی بدو روی آوردم... و صدای دانوب آبی می‌آمد.

sadafi
۱۳۹۹/۱۱/۲۷

داستان های این کتاب در مورد زندگی انسان هایی است که چیزی را در جنگ از دست داده اند و جنگ زندگی شان را تغییر داده است. تمام روایت ها ، بجز روایت آخر از زبان زنان کشورهای عرب حاضر

- بیشتر
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۰۹/۲۴

مجموعه‌ای از شش داستان کوتاه که تماماً بازتاب دهنده آن چیزی هستند که غاده السمان در حقیقت زیسته است بدون کوچکترین بهره‌ای از خلاقیت. بدون هیچ ادویه‌ی اضافی، که قصه‌گویی را از خاطره‌گویی متمایز کندداستان‌ها چندین المان تکرار شونده را

- بیشتر
زهرا😎
۱۳۹۹/۱۱/۱۳

روایت های فوق العاده از حب وطن.. بسیار شاعرانه و لذت بخش.. واقعا شیرین و گیرا بود تک تک داستانها..

پوریای معاصر
۱۳۹۹/۱۱/۰۲

تجربه متفاوت و لذت‌بخشی از مطالعه

حسین
۱۳۹۹/۱۰/۳۰

کاش اون سه کشور عربی واقعا برای خدا و آزادی قدس با اسرائیل درگیر شده بودن، اما تاریخ همش درس هستش کاری که سه کشور عربی با اون همه ادعا نتونستند انجام بدن و مجبور به تسلیم شدن و خاک دادن یک گروه

- بیشتر
vida
۱۳۹۹/۱۱/۰۷

چقدر تلخ و تکراری و خسته کننده.

«شما پلیدی فحشا را فقط در تن زن می‌بینید، اما از کنار فحشای خودتان در سیاست و اخلاق و رفتارهای گوناگون می‌گذرید و پلک چشمتان هم هیچ نمی‌پرد... آقای محترم!» «مواظب حرف‌هایت باش...»
sedy
«آقای محترم!... حنجره‌ام را روسپی کردی و در تبدیل مؤسسات تبلیغاتی کشورم به خانه‌های فساد سهیم شدی... آقای بسیار محترم!» «مواظبحرف‌هایت باش...» «شما پلیدی فحشا را فقط در تن زن می‌بینید، اما از کنار فحشای خودتان در سیاست و اخلاق و رفتارهای گوناگون می‌گذرید و پلک چشمتان هم هیچ نمی‌پرد... آقای محترم!» «مواظب حرف‌هایت باش...» «شما با دیدن زنی که تن و روان خود را به پلیدی سپرده تا مثل شما شود و به میانتان راه یابد، خونتان به جوش می‌آید و در برابر تن بی‌حرمتش دیوانه می‌شوید، ولی در برابر تن بی‌حرمت وطن هیچ حسی ندارید. وطن من روسپی تاریخ است.»
احسان رضاپور
چسبیده به هم بر یکی از نیمکت‌ها نشستیم. مانند دانش‌آموزان کلاس اول دبستان در روز اول مدرسه بودیم که نمی‌دانند باید منتظر چه چیزی باشند... نه کسی می‌آید و نه معلمی از راه می‌رسد... آن روزن مثل چشمی دریده و بی‌مُژه به ما زل زده بود و خورشید سرد و کبودش می‌گزیدمان.
Parinaz Abbasi
ولی تو، با آن‌همه حرف که زدم و آن‌همه حرف که دوست داشتم بزنم، نفهمیدی و نمی‌فهمی... زیرا تا وقتی کلمات در دنیای تو معنایی دارند و در دنیای من معنایی دیگر، گفت‌وگو مرده است...
sedy
در طول دوران کاری‌ام در رادیوی آن کشور عربی، بخشی از آن دستگاه بودم... و چون بخشی از حنجرهٔ آن دستگاه بودم، برادرم را به کشتن دادم و هزاران تن دیگر را که نامشان را هم نمی‌دانم. من این را نمی‌دانستم تا روزی که دریافتم چگونه برادرم را کشته‌ام... چه ماجراهای هولناکی! بلندپروازی من، عقده‌های تاریخی زنانه‌ام و خباثت سیاسی رؤسایم دست به دست هم دادند و از من ابزار جنایت ساختند... صدای من ــ که می‌گفتند زیباترین صدای رادیویی است ــ ابزار جنایت بود... صدای افعی بود... می‌دانستم صداهایی با طول موج بسیار کم، که گوش قادر به شنیدنش نیست، می‌تواند باعث مرگ موجودات زنده شود. ولی نمی‌دانستم کشنده‌ترین طول موج‌ها همان است که کارمندان مزدور رادیو می‌نویسند
شبنم
«سعی کن صدای ازدست‌رفته‌ات را به دست بیاوری.» «ولی من دیگر هرگز گویندگی نخواهم کرد. دیگر صدا برایم مهم نیست.» «برای بازیافتن صدای ازدست‌رفته‌ات تلاش کن. من از صدایت حرف می‌زنم، نه از تارهای صوتی‌ات. بنویس. از سقوط در چاه سکوت بپرهیز. و به یاد داشته باش که تارهای دستت هنوز قطع نشده. بنویس.»
شبنم
چرا حازم تماس نگرفت تا دست‌کم بگوید چه اتفاقی افتاده؟ عصبانی است؟ سخن‌چینی‌ای در کار بوده؟ یعنی، با آن‌که روزی مبارزه می‌کردیم تا هیچ انسانی بدون محاکمه محکوم نشود، او هم مثل آنان شده و بدون محاکمه محکوم می‌کند؟ چرا؟
sedy
حالا سخنران دیگری برخاسته بود. ابورعد را، وقتی گفت «حس می‌کنم به فاحشه‌خانه آمده‌ام»، چنان ترش‌رو دیدم که تا آن زمان هرگز ندیده بودم. ادامه داد: «دیگر نمی‌شود این فحشای فکری را تحمل کرد. بهتر است بساط شب‌نشینی‌مان را به محلهٔ زیتونه ببریم. روسپیان آن‌جا دربارهٔ آبرو و شرف کم‌تر داد سخن می‌دهند تا روشنفکران دربارهٔ وطن‌پرستی.»
sedy
نابغهٔ دیگری برخاست و سخنان خود را اندر فضایل شکست آغاز کرد. گفت این نه شکست بلکه عقب‌نشینی بوده و هرکس جرئت کند و کلمهٔ شکست را بر زبان آورد خائن است... (چرا همیشه روبه‌روشدن با حقیقت خیانت است؟ ما که با پوشاندن حقایق به خود خیانت می‌کنیم، چگونه می‌توانیم پیروز شویم؟)
sedy
(اما آیا واقعآ می‌توان چیزی را اصلاح کرد؟ آیا هرگز می‌توان آثار ویرانی بناها و انسان‌ها را ترمیم کرد تا هرچیزی به همان وضعی که بوده بازگردد؟... درست همان‌طور که بوده؟...)
sedy
پس بیروت از بی‌آبرویی‌های من سخن می‌گوید! زدم زیر خنده. شرافت زن برایشان مهم‌تر از شرافت زمین است. با اختراع بی‌آبرویی‌های کوچک و صحبت از تن، خود را از یاد بی‌آبرویی بزرگ، یعنی شکست وطن، خلاص می‌کنند. برای مردان کشور من شکست خفت‌بار و عقب‌نشینی آرام و بی‌صدا از میدان جنگ آسان‌تر است از شکست و عقب‌نشینی از بستر یک زن. باید بازگردم
شبنم
نمی‌داند که من نمی‌توانم با هوشیاری کامل جایی تنها بمانم، زیرا تارهای گنگی در عمق جانم شروع می‌کند به لرزیدن و از پی آن خاطراتم، مثل دستی که در کار نواختنی وحشیانه است، می‌تازد و این تارها را می‌نوازد و آن‌گاه صدای شیون پنهانی می‌شنوم که از عمق جانم می‌وزد... اوایل به دنبال صاحب صدا می‌گشتم و می‌گفتم لابد زیر تخت، پشت در، پس پردهٔ حمام یا در کمد پنهان شده است. می‌گشتم و می‌گشتم و وقتی سکوت طولانی می‌شد، یقین می‌کردم که این صدا، مانند بادی از گور قربانیانِ بی‌خونخواه، با یک دنیا اندوه و زاری از درون خودم می‌وزد...
شبنم
هرشب و هرشب قسم می‌خوردیم که دیگر به گورستان بازنمی‌گردیم و هر شب از همهٔ گورستان‌های فکری و سیاسی و نمایش‌های ملی و مزایده‌های مربوط به شکست که نام رسمی‌اش را عقب‌نشینی گذاشته بودند به تنگ می‌آمدیم و چاره‌ای نداشتیم جز این‌که بعد از نیمه‌شب به گورستان برویم.
احسان رضاپور
به حزب پیوسته بودیم تا برای آزادی مبارزه کنیم، ولی بالادستی‌ها با اعضای حزب دیکتاتورمآبانه رفتار می‌کردند. به آنان گفتم: «نمی‌دانم چگونه ممکن است حزبِ منادی آزادی در کارهایش دیکتاتور باشد.»
احسان رضاپور
نمی‌دانستم کشنده‌ترین طول موج‌ها همان است که کارمندان مزدور رادیو می‌نویسند، من و امثال من با نادانی تمام می‌خوانیم و سپس به گوش‌ها می‌رسد و به کلمات بدل می‌شود و مردم، بی‌خبر از سمّ نهفته در دروغ‌های حساب‌شده و اکاذیب ابلهانه‌اش، آن را دریافت می‌کنند... وای بر من!
احسان رضاپور

حجم

۱۸۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۰ صفحه

حجم

۱۸۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۰ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان