کتاب زنگبار
معرفی کتاب زنگبار
کتاب زنگبار یا دلیل آخر، داستانی نوشته آلفرد آندرش با ترجمه سروش حبیبی است. این کتاب، داستان زندگی پسری ماجراجو، یک کشیش، یک کمونیست شکست خورده و دختری یهودی است که میخواهند فرار کند و همین جریان آنها را به هم نزدیک میکند.
زنگبار به تمام زبانهای بزرگ دنیا ترجمه شده است و یکی از کتابهایی است که در نوع خود، با فرم و محتوای متفاوتی که دارد، رمانی متفاوت به شمار میرود.
درباره کتاب زنگبار
زنگبار یا دلیل آخر، داستان زندگی چند نفر است که به واسطه نقشهای که برای فرارشان میکشند، با هم آشنا میشوند و به هم وابسته.
پسری که مشتاق زندگی ماجراجویانه به سبک هاکلبریفین است، همراه با ملوانی تندمزاج، کشیشی رو به موت، کمونیستی سرخورده از حزب شکستخوردهاش و دختری یهودی که میخواهد فرار کند، آشنا میشوند. آنها در روستایی ساحلی به هم میرسند و برای فرار از آلمان نازی اواخر دهه ۱۹۳۰ نقشهای میکشند. اما نقشه آنها هم برای فرار خودشان است و هم، قرار است یک مجسمه را هم با خود ببرند؛ این مجسمه کوچک و زیبا در کلیسا قرار دارد و پلیس میخواهد آن را ضبط کند...
این موضوع، فرار آنها و نقشه مشترکشان برای همراه بردن مجسمه باعث نزدیکی و وابستگیشان به یکدیگر میشوند و درونیات آنها را نمایان میکند.
کتاب زنگبار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
زنگبار کتابی جذاب برای تمام دوستداران رمانها و ادبیات خارجی است.
درباره آلفرد آندرش
آلفرد آندرش، نویسنده کتاب زنگبار، که توماس مان و ماکس فریش را میتوان از شمار ستایندگان بسیارش شمرد، یکی از داستانسرایان پیشگام آلمان پس از جنگ جهانی دوم است و مثل هاینریش بل و گونتر گراس یکی از نافذکلامترین و سازندهترین منتقدان دموکراسی نوبال جمهوری فدرال آلمان به شمار میرود.
او زندگی پر فراز و نشیبی را از سر گذراند. ۴ فوریه ۱۹۱۴ در مونیخ متولد شد و در جوانی در صف کمونیستها مبارزه میکرد. در سال ۱۹۳۳ و زمانی که هیتلر روی کار آمد به داخائو، یکی از بدنامترین اسارتگاههای آلمان رفت. در آغاز جنگ جهانی دوم به جبهه رفت و در سال ۱۹۴۴ از جبهه ایتالیا فرار کرد. او یک سال به عنوان اسیر جنگی در آمریکا زندانی شد و پس از پایان جنگ موفق شد به آلمان برگردد.
در آلمان به روزنامهنگاری و نوشتن برای نشریهها و رادیو مشغول شد. او از مبارزان راه دموکراسی به شمار میآید و در پدیدآمدن ادبیات دموکراتیک آلمان سهم بسیار داشت.
آلفرد آندرش در ۲۱ فوریه ۱۹۸۰ در ۶۶ سالگی در آلمان چشم از دنیا فروبست.
درباره سروش حبیبی
سروش حبیبی مترجم معاصر ایرانی خرداد ۱۳۱۲ در تهران متولد شد. او را به دلیل ترجمههای بسیاری که از آثار ادبی بزرگ دنیا از زبانهای فرانسوی، روسی، آلمانی و انگلیسی انجام داده است، میشناسیم. او از سال ۱۳۵۸ در فرانسه اقامت دارد.
او در دبیرستان فیروز بهرام تحصیل کرد و از سال ۱۳۲۹ در مدرسه عالی پست و تلگراف ادامه تحصیل داد و سپس به خدمت وزارت پست و تلگراف و تلفن درآمد. ده سال بعد و در سال ۱۳۳۹ برای ادامه تحصیل به دانشکده فنی دارمشتات در آلمان رفت و به مدت سه سال به تحصیل در رشته الکترونیک پرداخت. در همین زمان بود که زبان آلمانی را فراگرفت. او نقش بسیار مهمی را در تغییر اداره پست و تلگراف به مخابرات ایفا کرد.
او در زمینه ترجمه، ابتدا با مجله سخن همکاری کرد. مدتی را به عنوان سرویراستار در انتشارات دانشگاه آریامهر کار کرد و در طی چهار دهه فعالیتش در زمینه ترجمه آثار ارزشمندی از خود به جا گذاشته است.
سروش حبیبی مترجمی چندزبانه است و همین موضوع، سبب جلب اعتماد مردم به ترجمههای او شده است. او بسیاری از آثار بزرگان ادبیات روسیه را مانند آثار تولستوی و داستایفسکی به فارسی برگردانده است که هنوز هم جزء بهترینها به شمار میروند. او فارسی زبانان را با نویسندگانی مانند رومن گاری، آلخو کارپانتیه، الیاس کانتی، هرمان هسه، امیل زولا و آنتوان چخوف آشنا کرده است.
بخشی از کتاب زنگبار
هلاندر کشیش با خود میگفت کنودسِن کمکم میکند. کنودسن اینطور نیست. کینه به دل نمیگیرد. در مقابل دشمن مشترک کمک میکند!
از بیرون هیچ صدایی نمیآمد. هیچ جایی خالیتر از صحن جلو کلیسای سن گئورگ نبود، خاصه پایان پاییز. هلاندر لحظهای این خلوت را با غیظی شدید نفرین کرد؛ خلوت حیاط و سه درخت زیزفونی را که در کنج میان بازویی چلیپای کلیسا و جایگاه همسرایان بود و دیگر برگی برایشان نمانده بود، و سرخی محزون دیوار صامت آجرین را که ارتفاعش را از پنجره اتاقش نمیتوانست بسنجد و دیوار بازویی چلیپای جنوبی کلیسای سن گئورگ بود. کف صحن جلو کلیسا روشنتر از آجرهای سرخ تیره دیوار آن و نیز روشنتر از دیوار خانه کشیش و عمارتهای کمارتفاع مجاور بود. اینها بناهایی قدیمی بودند، با دیوارهای آجرینِ سوختهرنگ و سردرهای پلهپلهٔ کوتاه و خانههایی ساده، با بامهای سفالپوش.
هلاندر بر سنگفرش پاکیزهروفته صحن فرونگریست و در دل گفت هیچوقت هیچکس از این صحن عبور نکرده، هرگز! و این البته خیالی واهی بود. مسلم بود که مردم، حتی از همین گوشه مسدود، از این فضای خلوتی که خانه کشیش در آن بود، میگذشتند؛ بیگانگانی که تابستان از کنار دریا بازمیگشتند و به تماشای کلیسا میآمدند و مؤمنانی که برای نماز به کلیسا وارد میشدند و به خطابههای روحانی او گوش میدادند و شمّاس و خود او. با اینهمه، هلاندر با خود میگفت که خلوتی صحن کلیسا حرمانی بیپایان است.
کشیش با خود میگفت جایی به مردگی کلیسا! و به این دلیل بود که فقط کنودسن میتوانست به او کمک کند.
نگاهش را بالا برد. دیوار بازویی چلیپای کلیسا، سی هزار آجر که لوحی عریان بود، گسترهای دوبُعدی، بیهیچ ژرفنمایی، پردهای به رنگ سرخ تیره، سرخی سنگ لوح، سرخی مایل به زرد، سرخی مایل به کبود و خلاصه فقط یک لوح سرخ، با درخششی خفه و بیژرفا، آویخته در برابر پنجره او. سالها بود که نوشتهای که انتظارش را داشت هرگز روی آن ظاهر نشده بود و او ناچار خود آن را با سرانگشت رقم میزد و هربار خود نوشته را پاک میکرد و کلمات و علامات تازهای به جای آن مینوشت. سنگفرش صحن کلیسا در انتظار قدمهایی بود که صداشان هرگز آنجا نمیپیچید و صفحه دیوار در انتظار نوشتهای که هرگز به چشم نمیآمد.
هلاندر کشیش بهناحق گناه را از آجرها و سفالهای تیره خانهها و دیوار کلیسا میدانست. اجداد او همراه شاهِ سوار از مرزی آمده بودند که خانهها همه از چوب بود و رنگین. در آن سرزمین، شنِ جلو خانهٔ چوبین کشیشها زیر قدمهای روندگان شادمانه صدا میکرد و نوید عدل و عافیت بر تیرهای خانهها کنده شده بود. پیشینیان او خیالپردازانی بانشاط بودند و اغوا شدند که به مرزی کوچ کنند که اندیشهها مثل دیوارهای آجرین کلیساها تیره و غمانگیز و زیاده بلند و بیتناسب بود و در این مرز جدید به تبلیغ پیام عافیت پرداختند. اما این پیامِ حق شنیده نشد. ظلمت غلیظتر از آن نور ضعیفی بود که آنها از سرزمین دوستخوی خود آورده بودند.
حجم
۱۶۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۶۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
نظرات کاربران
زنگبار داستان خیلی از ما آدمهاست، مایی که اینجا زندگی میکنیم
داستان زندگی کسانیکه ازآنچه که هست وهستند بیزارند ودنبال راه فراری دردنیای بهتری هستند. اغلب مثل پسرداستان اشتباه کرده وبازمیگردند، وبعضی چون کشیش تاآخرراه را میروند.