دانلود و خرید کتاب زنگبار آلفرد آندرش ترجمه سروش حبیبی
تصویر جلد کتاب زنگبار

کتاب زنگبار

نویسنده:آلفرد آندرش
انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب زنگبار

کتاب زنگبار یا دلیل آخر، داستانی نوشته آلفرد آندرش با ترجمه سروش حبیبی است. این کتاب، داستان زندگی پسری ماجراجو، یک کشیش، یک کمونیست شکست خورده و دختری یهودی است که می‌خواهند فرار کند و همین جریان آن‌ها را به هم نزدیک می‌کند. 

زنگبار به تمام زبان‌های بزرگ دنیا ترجمه شده است و یکی از کتاب‌هایی است که در نوع خود، با فرم و محتوای متفاوتی که دارد، رمانی متفاوت به شمار می‌رود.

درباره کتاب زنگبار

زنگبار یا دلیل آخر، داستان زندگی چند نفر است که به واسطه نقشه‌ای که برای فرارشان می‌کشند، با هم آشنا می‌شوند و به هم وابسته. 

پسری که مشتاق زندگی ماجراجویانه به سبک هاکلبری‌فین است، همراه با ملوانی تندمزاج، کشیشی رو به موت، کمونیستی سرخورده از حزب شکست‌خورده‌اش و دختری یهودی که می‌خواهد فرار کند، آشنا می‌شوند. آن‌ها در روستایی ساحلی به هم می‌رسند و برای فرار از آلمان نازی اواخر دهه‌ ۱۹۳۰ نقشه‌ای می‌کشند. اما نقشه آن‌ها هم برای فرار خودشان است و هم، قرار است یک مجسمه را هم با خود ببرند؛ این مجسمه کوچک و زیبا در کلیسا قرار دارد و پلیس می‌خواهد آن را ضبط کند... 

این موضوع، فرار آن‌ها و نقشه مشترکشان برای همراه بردن مجسمه باعث نزدیکی و وابستگی‌شان به یکدیگر می‌شوند و درونیات آن‌ها را نمایان می‌کند. 

کتاب زنگبار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

زنگبار کتابی جذاب برای تمام دوست‌داران رمان‌ها و ادبیات خارجی است. 

درباره آلفرد آندرش

آلفرد آندرش، نویسنده کتاب زنگبار، که توماس مان و ماکس فریش را می‌توان از شمار ستایندگان بسیارش شمرد، یکی از داستان‌سرایان پیشگام آلمان پس از جنگ جهانی دوم است و مثل هاینریش بل و گونتر گراس یکی از نافذکلام‌ترین و سازنده‌ترین منتقدان دموکراسی نوبال جمهوری فدرال آلمان به شمار می‌رود.

او زندگی پر فراز و نشیبی را از سر گذراند. ۴ فوریه ۱۹۱۴ در مونیخ متولد شد و در جوانی در صف کمونیست‌ها مبارزه می‌کرد. در سال ۱۹۳۳ و زمانی که هیتلر روی کار آمد به داخائو، یکی از بدنام‌ترین اسارتگاه‌های آلمان رفت. در آغاز جنگ جهانی دوم به جبهه رفت و در سال ۱۹۴۴ از جبهه ایتالیا فرار کرد. او یک سال به عنوان اسیر جنگی در آمریکا زندانی شد و پس از پایان جنگ موفق شد به آلمان برگردد. 

در آلمان به روزنامه‌نگاری و نوشتن برای نشریه‌ها و رادیو مشغول شد. او از مبارزان راه دموکراسی به شمار می‌آید و در پدیدآمدن ادبیات دموکراتیک آلمان سهم بسیار داشت.

آلفرد آندرش در ۲۱ فوریه ۱۹۸۰ در ۶۶ سالگی در آلمان چشم از دنیا فروبست.

درباره سروش حبیبی

سروش حبیبی مترجم معاصر ایرانی خرداد ۱۳۱۲ در تهران متولد شد. او را به دلیل ترجمه‌های بسیاری که از آثار ادبی بزرگ دنیا از زبان‌های فرانسوی، روسی، آلمانی و انگلیسی انجام داده است، می‌شناسیم. او از سال ۱۳۵۸ در فرانسه اقامت دارد.

او در دبیرستان فیروز بهرام تحصیل کرد و از سال ۱۳۲۹ در مدرسه عالی پست و تلگراف ادامه تحصیل داد و سپس به خدمت وزارت پست و تلگراف و تلفن درآمد. ده سال بعد و در سال ۱۳۳۹ برای ادامه تحصیل به دانشکده فنی دارمشتات در آلمان رفت و به مدت سه سال به تحصیل در رشته الکترونیک پرداخت. در همین زمان بود که زبان آلمانی را فراگرفت. او نقش بسیار مهمی را در تغییر اداره پست و تلگراف به مخابرات ایفا کرد.

او در زمینه ترجمه، ابتدا با مجله سخن همکاری کرد. مدتی را به عنوان سرویراستار در انتشارات دانشگاه آریامهر کار کرد و در طی چهار دهه فعالیتش در زمینه ترجمه آثار ارزشمندی از خود به جا گذاشته است.

سروش حبیبی مترجمی چندزبانه است و همین موضوع، سبب جلب اعتماد مردم به ترجمه‌های او شده است. او بسیاری از آثار بزرگان ادبیات روسیه را مانند آثار تولستوی و داستایفسکی به فارسی برگردانده است که هنوز هم جزء بهترین‌ها به شمار می‌روند. او فارسی زبانان را با نویسندگانی مانند رومن گاری، آلخو کارپانتیه، الیاس کانتی، هرمان هسه، امیل زولا و آنتوان چخوف آشنا کرده است.

بخشی از کتاب زنگبار

هلاندر کشیش با خود می‌گفت کنودسِن کمکم می‌کند. کنودسن این‌طور نیست. کینه به دل نمی‌گیرد. در مقابل دشمن مشترک کمک می‌کند!

از بیرون هیچ صدایی نمی‌آمد. هیچ جایی خالی‌تر از صحن جلو کلیسای سن گئورگ نبود، خاصه پایان پاییز. هلاندر لحظه‌ای این خلوت را با غیظی شدید نفرین کرد؛ خلوت حیاط و سه درخت زیزفونی را که در کنج میان بازویی چلیپای کلیسا و جایگاه همسرایان بود و دیگر برگی برایشان نمانده بود، و سرخی محزون دیوار صامت آجرین را که ارتفاعش را از پنجره اتاقش نمی‌توانست بسنجد و دیوار بازویی چلیپای جنوبی کلیسای سن گئورگ بود. کف صحن جلو کلیسا روشن‌تر از آجرهای سرخ تیره دیوار آن و نیز روشن‌تر از دیوار خانه کشیش و عمارت‌های کم‌ارتفاع مجاور بود. این‌ها بناهایی قدیمی بودند، با دیوارهای آجرینِ سوخته‌رنگ و سردرهای پله‌پلهٔ کوتاه و خانه‌هایی ساده، با بام‌های سفال‌پوش.

هلاندر بر سنگفرش پاکیزه‌روفته صحن فرونگریست و در دل گفت هیچ‌وقت هیچ‌کس از این صحن عبور نکرده، هرگز! و این البته خیالی واهی بود. مسلم بود که مردم، حتی از همین گوشه مسدود، از این فضای خلوتی که خانه کشیش در آن بود، می‌گذشتند؛ بیگانگانی که تابستان از کنار دریا بازمی‌گشتند و به تماشای کلیسا می‌آمدند و مؤمنانی که برای نماز به کلیسا وارد می‌شدند و به خطابه‌های روحانی او گوش می‌دادند و شمّاس و خود او. با این‌همه، هلاندر با خود می‌گفت که خلوتی صحن کلیسا حرمانی بی‌پایان است.

کشیش با خود می‌گفت جایی به مردگی کلیسا! و به این دلیل بود که فقط کنودسن می‌توانست به او کمک کند.

نگاهش را بالا برد. دیوار بازویی چلیپای کلیسا، سی هزار آجر که لوحی عریان بود، گستره‌ای دوبُعدی، بی‌هیچ ژرف‌نمایی، پرده‌ای به رنگ سرخ تیره، سرخی سنگ لوح، سرخی مایل به زرد، سرخی مایل به کبود و خلاصه فقط یک لوح سرخ، با درخششی خفه و بی‌ژرفا، آویخته در برابر پنجره او. سال‌ها بود که نوشته‌ای که انتظارش را داشت هرگز روی آن ظاهر نشده بود و او ناچار خود آن را با سرانگشت رقم می‌زد و هربار خود نوشته را پاک می‌کرد و کلمات و علامات تازه‌ای به جای آن می‌نوشت. سنگفرش صحن کلیسا در انتظار قدم‌هایی بود که صداشان هرگز آن‌جا نمی‌پیچید و صفحه دیوار در انتظار نوشته‌ای که هرگز به چشم نمی‌آمد.

هلاندر کشیش به‌ناحق گناه را از آجرها و سفال‌های تیره خانه‌ها و دیوار کلیسا می‌دانست. اجداد او همراه شاهِ سوار از مرزی آمده بودند که خانه‌ها همه از چوب بود و رنگین. در آن سرزمین، شنِ جلو خانهٔ چوبین کشیش‌ها زیر قدم‌های روندگان شادمانه صدا می‌کرد و نوید عدل و عافیت بر تیرهای خانه‌ها کنده شده بود. پیشینیان او خیال‌پردازانی بانشاط بودند و اغوا شدند که به مرزی کوچ کنند که اندیشه‌ها مثل دیوارهای آجرین کلیساها تیره و غم‌انگیز و زیاده بلند و بی‌تناسب بود و در این مرز جدید به تبلیغ پیام عافیت پرداختند. اما این پیامِ حق شنیده نشد. ظلمت غلیظ‌تر از آن نور ضعیفی بود که آن‌ها از سرزمین دوست‌خوی خود آورده بودند.

پوریای معاصر
۱۳۹۹/۱۲/۰۸

زنگبار داستان خیلی از ما آدمهاست، مایی که اینجا زندگی میکنیم

AS4438
۱۴۰۱/۰۵/۲۴

داستان زندگی کسانیکه ازآنچه که هست وهستند بیزارند ودنبال راه فراری دردنیای بهتری هستند. اغلب مثل پسرداستان اشتباه کرده وبازمیگردند، وبعضی چون کشیش تاآخرراه را میروند.

انسان هیچ‌وقت برای برداشتن یک قدم اساسی بیش از اندازه پیر نیست، مگر وقتی چیزی در درونش شکسته باشد.
شلاله
با خود می‌گفت من اما نمی‌خواهم یک قایق ماهیگیری بخرم و نانم را از این کار ملال‌آور درآورم. من قایقی می‌خواهم که با آن بزنم به دریای آزاد، قایقی که از این‌جا بیرونم ببرد. هر کاری که هک فین می‌کرد من هم می‌توانم بکنم؛ هم می‌توانم ماهی بگیرم، هم سُرخش کنم، هم خودم را قایم کنم.
شلاله
انسان به هیچ روی نباید خود را به این توهم واگذارد که خدا دعایش را اجابت کند. آدم فقط به آن سبب باید دعا کند که به وجود خدا یقین دارد. می‌داند که خدا هست، اما بسیار دور، به قدری دور که دسترسی به او ممکن نیست. خدا نمرده بود، ولی فریادزدن هم کار بی‌حاصلی بود. نعره‌کشیدن کسی که زیر شکنجهٔ دژخیم افتاده کاری بی‌معنا بود. البته انسان باید در مقابل شیطان مقاومت کند. باید به دیگران اندرز دهد، اما فقط به این منظور که به مردم یادآوری کند که دنیا در چنگ شیطان افتاده و خدا از انسان دوری جسته است. هیچ جایی برای تسلی وجود نداشت و بزرگی این مرد روحانی در همین بود که نوید عافیت را انکار می‌کرد. اما شهادت را نیز بی‌معنی می‌دانست. جایی که خدا به دردهای ما اعتنایی ندارد و دیوارهای این اتاقی که دنیای ماست هرگونه صدایی را فرومی‌بلعد، چه فایده دارد که انسان خود را به شکنجهٔ دژخیم تسلیم کند و فریاد بزند؟
نازنین بنایی
انسان هیچ‌وقت برای برداشتن یک قدم اساسی بیش از اندازه پیر نیست، مگر وقتی چیزی در درونش شکسته باشد.
نازنین بنایی
عجب مملکت مامانی نازی داریم! مردم جلو کشتی‌های بیگانه منتظر می‌مانند که شاید بتوانند از این خاک فرار کنند.
نازنین بنایی
انسان هیچ‌وقت برای برداشتن یک قدم اساسی بیش از اندازه پیر نیست، مگر وقتی چیزی در درونش شکسته باشد.
AS4438
پدرش مرده بود، زیرا هرگز نتوانسته بود دنیا را سِیر کند. سفرهای بی‌معنی‌اش به میان دریا و میخوارگی‌اش بیان فوران یأس بود و تلاش برای واکندن خود از زندگی‌اش که از هر چیز دیدنی خالی بود.
شلاله
با خود گفت من حالا به ماهی می‌مانم، یک ماهی جلو قلاب. آزادم به آن گاز بزنم یا نزنم. ماهی آزاد است؟ می‌تواند تصمیم بگیرد؟ از روی خرافات ماهیگیرانه‌ای که از قدیم به آن عادت کرده بود گفت معلوم است که می‌تواند! و با تحقیری که نسبت به ماهی داشت گفت: منتها ماهی شعور ندارد؛ اگر داشت، به قلاب بند نمی‌شد.
شلاله
مگر یکی از این متون مقدسش را نمی‌خواند؟ راهب‌های جوان مگر این‌طورند؟ مگر می‌شود آدم راهب باشد و دل خود را به متن مقدسی که می‌خواند کاملا وانسپارد و جان جانش را در آن نیابد؟ کسوت راهبان را بپذیرد و آزاد بماند؟ قواعد زندگی رُهبانی را رعایت کند و ذهن خود را اسیر جزم نسازد؟
شلاله
هلاندر گفت شما یکی از آن‌هایی هستید که وقتی لازم باشد، می‌توانند مختصری را که از کتاب مقدس خوانده‌اند به یاد آورند. ‫گرگور گفت بله، من یکی از این‌جور آدم‌ها هستم. ولی خب، دانستن انجیل تقصیر من نیست. شمایید که آن را به‌زور به ما یاد داده‌اید
Smnhgh
جوان غیر از او و امثال او بود؛ ابدآ در کتابش بی‌خود نشده بود. تسلیم آنچه می‌خواند نبود. پس چه می‌کرد؟ به‌سادگی می‌خواند، با دقت و نازک‌اندیشی کوشان، تا معنی دقیق آنچه را می‌خواند دریابد. ذهنش سخت بر کتابش متمرکز بود. اما بر آنچه می‌خواند داوری می‌کرد. به نظر می‌رسید به سطرسطر آنچه می‌خواند آگاه است. دست‌هایش فروآویخته بود، اما پیوسته آماده که انگشت انتقاد بردارد و نشان دهد که چیزی در آنچه می‌خواند درست نیست و او آن را نمی‌پذیرد. گرگور در دل گفت بله، او سبکبارتر از ماست، و سبکبال‌تر. به کسی می‌ماند که هر لحظه می‌تواند کتاب را ببندد و برخیزد و به کار دیگری بپردازد.
Smnhgh
خاطره‌ای از پدرش نداشت. اما وقتی حرف‌های مادرش را دربارهٔ او می‌شنید، می‌فهمید که پدرش چرا مرده بود. پدرش مرده بود، زیرا هرگز نتوانسته بود دنیا را سِیر کند. سفرهای بی‌معنی‌اش به میان دریا و میخوارگی‌اش بیان فوران یأس بود و تلاش برای واکندن خود از زندگی‌اش که از هر چیز دیدنی خالی بود.
Smnhgh
خواب‌های من همه از اندوه سیاهند. هیچ‌چیزی که نوید تسلایی باشد در آن‌ها پیدا نمی‌شود.
نازنین بنایی
پدرش مرده بود، زیرا هرگز نتوانسته بود دنیا را سِیر کند. سفرهای بی‌معنی‌اش به میان دریا و میخوارگی‌اش بیان فوران یأس بود و تلاش برای واکندن خود از زندگی‌اش که از هر چیز دیدنی خالی بود.
نازنین بنایی
پسر با خود گفت تازه قایم‌شدن هم که نشد کار! آدم باید بگذارد و برود. آدم باید از این‌جا برود، اما باید به جایی هم برسد. آدم نباید کار پدر را بکند. پدر هم می‌خواست از این‌جا فرار کند. اما همه‌اش می‌رفت وسط دریا، بی‌هدف. وقتی آدم نخواهد غیر از وسط دریا جایی برود، ناچار هربار برمی‌گردد. پسر با خود می‌گفت آدم فقط وقتی می‌تواند از این‌جا کنده شده باشد که آن‌طرف دریا به خشکی برسد.
نازنین بنایی
اما حالا ناگهان دریافت که یهودیان تقریبآ همان هستند که سیاهان در امریکا. این دختر، این‌جا روی کشتی، درست همان نقشی را داشت که جیم سیاه‌پوست برای هکلبری فین. کسی بود که باید آزادش کرد.
شلاله
از مراسم تأییدم به بعد، دیگر پا به کلیسا نگذاشته‌ام. خودم هم نمی‌دانم که به چیزی اعتقاد دارم یا ندارم. به خدا چرا! اعتقاد دارم. اما تازه چند سال پیش بود که فهمیدم یهودی‌ام. بچه که بودم، فکر می‌کردم آلمانی‌ام. اما مدتی است که می‌گویند یهودی‌ام.
شلاله

حجم

۱۶۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۱۶۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰
۳۰%
تومان