دانلود و خرید کتاب ارباب ها ماریانو آزوئلا‬‌‫ ترجمه سروش حبیبی
تصویر جلد کتاب ارباب ها

کتاب ارباب ها

انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۱۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ارباب ها

کتاب ارباب ها نوشته ماریانو آزوئلا‬‌‫ است و با ترجمه سروش حبیبی در نشر ماهی منتشر شده است. این کتاب روایتی جذاب در قلب مهم‌ترین دوران انقلاب مکزیک است.

درباره کتاب ارباب‌ها

دکتر ماریانو آزوئلا دوران سرشار از انقلاب و ضدانقلاب و غارت و خونریزی مکزیک را مرکز داستانش قرار است و در آن حال و هوا نوشته است. او در زمان زندگی‌اش بزرگ‌ترین چهره ادبی مکزیک بود. داستان ارباب‌ها در دوران کوتاه مادرو بر قدرت نوشته شده است. داستان این کتاب در شهر کوچکی در غرب مکزیک روایت می‌شود که مردم تحت نفوذ و مالکیت خانواده‌ای تاجربانکدارمالک روزگار می‌گذرانند. این خانواده انگل‌وار شیرهٔ جان مردم را می‌مکند و بر قدرت خود می‌افزایند. آن‌ها که در دوران پورفیریو دیاز به نعمت و قدرت رسیده‌اند، برای تحکیم موقعیت و حفظ منافع و مزایای خود از هیچ کار پلید و خبیثانه‌ای رویگردان نیستند.

بار عمدهٔ داستان بر دوش رودریگز است، روشنفکری شاعرمنش و منزوی که برخلاف همشهریان رادیکالش می‌اندیشد و تنها مغز روشن‌اندیش و تیزهوش شهر به شمار می‌رود. رودریگز نجیب‌ترین و درخشان‌ترین قهرمان آثار نویسنده است. ما در داستان ماجرای عشق عمیق و شورانگیز رودریگز به اسپرانزا بینیاس را هم می‌خوانیم.  

خواندن کتاب ارباب‌ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات مکزیک پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب ارباب‌ها

دون ایگناسیو دستمالش را درآورد و آن را به‌دقت بر فرش خاک‌آلود و نخ‌نما پهن کرد. سپس عرق‌ریزان و آه‌کشان زانو زد و زیرلب گفت: «آه که هوا چقدر گرم است.»

دون برنابه، برادر ارشد، رو به عقب گرداند. یک جفت چشم پیر و سوزان، جای‌گرفته در چهره‌ای پژمرده و مصیبت‌زده، از زیر شال سیاهی به او دوخته شد. بانویی خوش‌پوش که نقاب افسردهٔ حساب‌شده‌ای بر چهره نهاده بود، به او سلام کرد. همه از حضور دون ایگناسیو، مهم‌ترین عضو خاندان، خبردار شده بودند. فقط پدر خِرِمیا، کوچک‌ترین برادر، در سمت چپ کشیش دعاخوان ایستاده و چشم‌دوخته به سقف زیر گنبد و گلدسته و شکوه زرین کلیسای هالی ترینیتی حالت خلسهٔ خود را حفظ کرده بود. چهرهٔ موش‌وار و پوزهٔ باریکش در یقهٔ شق و یراق‌دوزی‌های لباس رسمی کشیشی‌اش فرورفته بود. مرد دراز و کوژپشت و افسرده‌ای به نام دون خوان شمعی به دست دون ایگناسیو داد و او هم از مرد تشکر کرد.

دون خوان به میان جمعیت عقب رفت و خوشنود از تشکر دون ایگناسیو لبخند کمرنگی برلب آورد. شمع‌هایی را که دسته‌دسته در بغل داشت به سوگواران پیرامون خود می‌سپرد.

زن سالخورده‌ای که با دقت به دون ایگناسیو چشم دوخته بود، دست سیاه و استخوانی‌اش را به سوی او دراز کرد و گفت: «ناچیتو، کلاهت را بده من نگه دارم.»

و دون ایگناسیو گفت: «متشکرم.»

مرد دیگری پیش آمد و گفت: «ناچو، متأسفم که باید بروم، از صمیم قلب متأسفم. اما ساعت نُه است و دولورس در دکان تنهاست.

خودت خوب می‌دانی که در این مصیبت با تو شریکم. هرچه نباشد، ما با هم همشاگردی بوده‌ایم.»

دون ایگناسیو دست خود را به فشار انگشتان خیس از عرق همشاگردی‌اش سپرد و گفت:

«متشکرم، دون تیموتئو.»

«دون ایگناسیو! شمع دوم سمت راستتان دارد خادم کلیسا را می‌سوزاند.»

دون ایگناسیو آستین خادم را کشید و شمع را نشانش داد. خادم برگشت و بی‌آن‌که تغییری در چهره‌اش ظاهر شود گفت: «متشکرم.»

در طول مراسم دعا و تعزیه، همه در پی بهانه‌ای بودند تا با دون ایگناسیو صحبتی کنند و احترام و وفاداری خود را نسبت به مؤسسهٔ بزرگ دل یانو و پسران ابراز دارند. دون ایگناسیو به شکلی خستگی‌ناپذیر «متشکرم» خود را تحویلشان می‌داد. سرانجام کشیش‌ها، پشت سرهم و برای آخرین بار، سه مرتبه دور تابوت طواف کردند تا شیطان را از متوفی دور کنند.

مراسم به پایان رسید. شش دهقان قلچماق تابوت نو و برّاق را روی شانه بلند کردند و بیرون بردند و خیل عزاداران نیز به دنبال آن‌ها روان شدند.

AS4438
۱۴۰۱/۰۱/۱۸

کتاب خوب ولی مملو ازاسامی ادامه دار، نمیشه هیچکدام ازاسامی را بخاطر سپرد، ازاین سبک کتابها که فقر مردم دربرابر زورگوئی وتعیین تکلیف ستمگران برای مردمی که چاره ای جز تحمل وقبول این ستمگری هاندارند.

maryam
۱۴۰۰/۱۲/۰۲

خیلی آموزنده و دارای نثر روان و داستان گیرا. توصیه میکنم حتما یک بار این کتاب را بخوانید

Ehsan Abedi
۱۴۰۱/۰۲/۲۱

پرست این کتاب برشی از تاریخ مکزیک بود ولی میشه این موضوع بسط داد برای بیشتر جوامع. تو داستان همه طور ادمی می شد دید، خاین، متملق، سواستفاده گر، روشنفکر، حتی کسانی که ادای روشنفکران در میارن. یه جامعه کامل

- بیشتر
کسی که می‌خواهد گندم درو کند، اول باید تخمش را بکارد. جهل توده‌ها یک مصیبت ملی است. هرکس با جهل مبارزه نکند مجرم است. خیال می‌کنی چرا ما چهل سال است زیر چکمه‌های استبداد پورفیریو دیاز له شده‌ایم؟ چون هیچ‌چیز نمی‌فهمیم.
مرسده خدادادی
حکومت چیزی نیست جز شکل نظم‌یافتهٔ ظلم و بی‌عدالتی که صورت قانونی به خود گرفته و سودایش در دل هر رذل بی‌شرفی خانه دارد.
مرسده خدادادی
نگفتم جهل توده‌ها یک مصیبت ملی است؟ هزار بار گفتم.
مرسده خدادادی
دون تیموتئو که گویی بار سنگینی را از شانه‌اش برداشته بودند، به کلیسا بازگشت تا دعایش را تمام کند. با ایمان و زهد فراوان دعا خواند، اما درعین حال در مغزش حساب پنجاه حلب روغنی را می‌کرد که بعدازظهر به تورِئون فرستاده بود.
مرسده خدادادی
اما درست به همین علت که پیرم، نمی‌خواهم پیش از کاشتن تخم عقایدم جان بدهم. دولورس، آدم‌ها می‌میرند، اما اندیشه‌ها زنده می‌مانند. اندیشه‌ها هیچ‌وقت از بین نمی‌روند. جاوید باد اندیشه‌ها!»
طلا در مس
آدم‌ها می‌میرند، اما اندیشه‌ها زنده می‌مانند. اندیشه‌ها هیچ‌وقت از بین نمی‌روند.
AS4438
لارا روخاس خنده‌کنان و طعنه‌زنان فریاد زد: «کافی است! مردم به فکر شکمشان هستند. با این انتخابات خواسته‌اند گرسنگی و تشنگی‌شان را ارضا کنند. کاسیمیرو بوکادیو نان مربایی و کیک و کلوچهٔ خوک بهشان می‌خوراند و آمادو بورِگو ریششان را می‌تراشد و موهایشان را فر می‌زند. آن مردک نمی‌دانم چه باکا هم در دستهٔ موزیک شهرداری برایشان ترومبون دوم می‌نوازد.»
مرسده خدادادی
«رفیق لارا روخاس، اسپرانزا ساده و خشن است، اما صفاتی دارد که هیچ دختر دیگری ندارد. او هم باهوش است و هم باعاطفه.» «چرا مزخرف می‌گویی؟ ساده و خشن؟! چهره‌اش نقص ندارد، یک چهرهٔ اصیل از نژاد قهرمانان آزتک. فقط حیف که بزک می‌کند. هیچ‌چیز از این ناجورتر نیست.»
مرسده خدادادی
«رودریگز، برای شما چه فرقی می‌کند که من دوست‌پسر دارم یا ندارم، یا این‌که دوست‌پسرم کیست؟ هروقت مرا می‌بینید، همین را می‌پرسید. هرکس نداند، خیال می‌کند منظوری دارید.» «دلیلش خیلی ساده است. تا همین دیروز، تو دختربچهٔ کوچکی بودی و من بغلت می‌کردم و شیرینی به دهانت می‌گذاشتم و یادت می‌دادم چطور با عروسک‌هایت حرف بزنی و با آن‌ها بازی کنی. چرا حالا نباید یادت بدهم که چطور با اسباب‌بازی‌های تازه‌ات بازی کنی؟» «خب، آقامعلم عزیز، حالا که این‌طور شد، بدانید که من نه دوست‌پسر دارم و نه می‌خواهم داشته باشم، چون تنها مردی که دوستش دارم و دلم می‌خواهد با او ازدواج کنم اصلا در بند این حرف‌ها نیست. خیلی هم عوضی تشریف دارد.» «اسپرانزا! خواهش می‌کنم بگو این مرد کیست.» «آها! حالا که دلتان می‌خواهد از ماجرا سردربیاورید، بدانید که او هم پیر است و هم زشت. تازه از همه بدتر، گدا هم هست.»
مرسده خدادادی
رودریگز ادامه داد: «وقتی می‌شود به یک ثروت چهل هزار پزویی گفت ثروت شرافتمندانه که با بیست سال کار طاقت‌فرسا به دست آمده باشد، آن هم به این شرط که آدم از جوانی شروع کرده باشد. البته نمی‌دانم یک کاسب را اصلا می‌توان آدم شرافتمندی دانست یا نه. ولی دوستان من، شما نمی‌توانید به من بقبولانید آدمی که موقع تولد کهنهٔ قنداق هم نداشته، حتی در یک عمر صدساله هم بتواند ثروتی نیم‌میلیون پزویی به هم بزند.»
مرسده خدادادی
پدر خرمیا توضیح داد که به سبب وضع بد محصول در دو سال گذشته، قیمت ارزاق و مایحتاج زندگی آن‌قدر بالا رفته که کارگری با سی وهفت سنت مزد روزانه نمی‌تواند ذرت و لوبیایش را تأمین کند. ترزا با تعجب گفت: «خب نتواند. اگر مردم فقیر غله و لوبیا ندارند، انجیر تیغ‌دار را که ازشان نگرفته‌اند. می‌خورند و دعاگو هم هستند.» پدر خرمیا گفت: «درست است. این‌ها فقط بهانه‌ای است برای جاروجنجال و اغتشاش. نمی‌دانم چه‌کسی این مردم را چنان بلندپرواز کرده که دیگر به قسمت و روزی خداداده‌شان راضی نیستند.»
مرسده خدادادی
کمک مالی به بنگاه‌های خیریه از لای هزار دست می‌گذرد، طوری که معلوم نیست عاقبت چیزی نصیب مستحق‌ها شود.
مرسده خدادادی
النا به اتاق‌خواب خود پناه برده بود. روی صندلی نِیینِ پهنی نشسته بود و لمبرهای پروارش از دو سوی آن آویزان شده بودند. بلوزش را در برابر نوزاد سه‌ماهه‌ای گشوده بود که خود را روی پستان گرد و سفید مادر انداخته بود و داشت شیره‌اش را می‌کشید و آن را می‌خشکاند.
مرسده خدادادی
لارا روخاس از او پرسید: «رودریگز، تو بالاخره چه‌کاره‌ای؟ طرفدار مادرو هستی یا هواخواه پورفیریو؟» «چطور مگر؟ معلوم است که طرفدار مادرو هستم. دست‌کم فعلا مادریستم.» لارا روخاس گفت: «تودهٔ مردم مادریستند. اما همین‌طور که خودت می‌گویی، فعلا باید مادریست بود. بنازم به این اصول و عقاید محکم که مثل کوه استوارند و تکان نمی‌خورند. بله، فعلا مادریست!» «ببین، لارا روخاس، این‌که می‌گویم فعلا معنی‌اش این نیست که نان را به نرخ روز می‌خورم. اما امروز مادریسم یعنی انقلاب و هر انقلابی باید از عدالت الهام بگیرد. باید در کنه اصولش کششی به سوی عدالت احساس شود، همان عدالتی که در دل هر آدم شرافتمندی خانه کرده. حالا آمدیم و مادریسم موفق شد. آن‌وقت با دردست‌گرفتن حکومت خودکشی می‌کند، چون حکومت چیزی نیست جز شکل نظم‌یافتهٔ ظلم و بی‌عدالتی که صورت قانونی به خود گرفته و سودایش در دل هر رذل بی‌شرفی خانه دارد. با این حساب، آدم باید امروز مادریست باشد و فردا ضدمادریست؟»
مرسده خدادادی
از مرگ دون خوان خوسه دل یانو نُه روز گذشته بود و حالا دیگر از یاد او هیچ اثری دیده نمی‌شد جز گوشهٔ سیاه اعلامیه‌ها و فکلی از کرپ سیاه بر سردرها که از باد و گردوخاک به کهنه‌پاره‌های بی‌رنگی بدل شده بود.
مرسده خدادادی

حجم

۱۱۵٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۱۵٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰
۳۰%
تومان