کتاب پیمان خونی
معرفی کتاب پیمان خونی
کتاب پیمان خونی نوشتهٔ ماریو بندتی و ترجمهٔ لیلا مینایی است. نشر ماهی این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی ۱۵ داستان کوتاه.
درباره کتاب پیمان خونی
کتاب پیمان خونی حاوی ۱۵ داستان کوتاه از بهترین داستانهای ماریو بندتى را در بر میگیرد. ماریو بندتى در کنار بهنقدکشیدن مسائل اجتماعی و سیاسی، به درونیات شخصیتهای داستانش توجه ویژهای نشان داده و احساسات عمیق انسانی را بهخوبی ترسیم کرده است. اسامی این داستان کوتاهها عبارت است از «بودجه»، «فنجانها»، «جنگ و صلح»، «نامزدی»، «تعقیب»، «پایان نفستنگی»، «ژول و ژیم»، «همهٔ بیوههای مارگارت سولاوان»، «عجب... چه حیف!»، «سکو»، «چشم سوم»، «مرگ»، «ناهار با شک و تردید»، «آتشنشان» و «پیمان خونی».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب پیمان خونی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای آمریکای جنوبی و علاقهمندان به قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
درباره ماریو بندتی
ماریو بندتی (Mario Benedetti) نویسنده، شاعر، منتقد، طنزنویس، نمایشنامهنویس و روزنامهنگار کمونیست اروگوئهای است که در سپتامبر ۱۹۲۰ در مونتهویدئو متولد شد. در نوجوانی و جوانی برای امرار معاش پیشههای مختلفی را تجربه کرد و از نزدیک با مشکلات طبقۀ متوسط آشنا شد؛ همین نیز سبب شد که در بیشتر داستانهایش به روابط و مسائل آدمهای این طبقه بپردازد. ماریو بندتی از سال ۱۹۴۵ در مجلات ادبی اروگوئه مطلب مینوشت. همان وقت اولین دفتر شعرش و چهار سال بعد اولین مجموعه داستانش را منتشر کرد که خوش درخشید. نخستین کنش سیاسی او پیوستن به جنبشِ اعتراض علیه معاهدۀ نظامی با ایالات متحده بود و از آن پس حضوری مستمر و فعال در جنبشهای سیاسی و ادبی داشت. پس از وقایع موسوم به کودتای ۱۹۷۳، از مدیریت گروه ادبیات اسپانیایی دانشگاه جمهوری اروگوئه استعفا داد و بهدلیل مواضع سیاسیاش مجبور به ترک کشور شد. ابتدا به آرژانتین رفت و سپس به پرو. پس از آنکه در پرو دستگیر و سپس آزاد شد، در کوبا اقامت گزید و در آنجا بود که نمایشنامۀ «پدرو و کاپیتان» را نوشت. در سال ۱۹۸۵ و پس از سالها خانهبهدوشی میان اسپانیا و کوبا، به اروگوئه بازگشت؛ کتابخانۀ شخصیاش را در مادرید به دانشگاه آلیکانته اهدا کرد که به مرکز مطالعات آمریکای لاتین تبدیل شد؛ همچنین بنیاد بندتی را بهمنظور حمایت از ادبیات و مبارزه برای حقوق بشر و بهویژه حقوق زندانیان ناپدیدشدۀ اروگوئه راهاندازی کرد. او در ۱۷ مۀ ۲۰۰۹ و در ۸۸سالگی درگذشت. از ماریو بندتی بیش از ۸۰ اثر به جا مانده است که جوایز متعددی برایش به ارمغان آوردهاند.
بخشی از کتاب پیمان خونی
«لحظهای که از آسانسور بیرون آمد و دوباره خیابان را دید، چنان حالتی از شور و سرمستی وجودش را فرا گرفت که انگار کشف و شهود بود. شب شده بود، بله، اما چرا چراغها آنقدر دور بود؟ چرا نوشتههای نورانی تابلوِ روبهرویش را نه میفهمید و نه میخواست بفهمد؟ خیابان عریضی بود، بله، اما چرا این اجسامی که از نیممتریاش میگذشتند تکهتکه بودند، شبیه بریدههایی از فیلمی رنگی، ولی با این مزیت (چون در واقع حُسن بود) که با همهمهای ناهماهنگ همراه بودند، طوری که هر صدایی بهواسطهٔ این همهمه بدل میشد به پژواکی خفه میان پژواکهای خفهٔ دیگر. خیابان دمبهدم عریضتر میشد، اما معلوم نبود چرا خانههای روبهرو لحظهبهلحظه کوچک و کوچکتر میشوند، آنقدر که از نظرش ناپدید میشدند و او را مات و مبهوت بر جای میگذاشتند. خیابان بود، بله، فقط خیابان، اما معلوم نبود چرا چراغ اتومبیلها، با اینکه بهسرعت پیش میآمدند، ریز و ریزتر میشد، تا جایی که انگار نور ضعیف چراغقوههای جیبی بود. مارلانو احساس میکرد سنگفرشی که بر آن قدم میزند یکباره جزیرهای مجزا شده است، سنگفرشی جذامی که از سنگفرشهای سالم جدایش کردهاند. با اینکه میدانست چنین نیست، احساس میکرد تمام اشیا دیوانهوار از او دور میشوند و فاصله میگیرند، فرار و گریزی ریاکارانه. بله، چطور قبلاً به فکرش نرسیده بود؟ درهرحال، این فرار سرگیجهآور اجسام و آدمها، در زمین و آسمان، به او نوعی قدرت میداد. با شوقی نامنتظر اندیشید که آیا این چیزی جز همان مرگ نیست؟ اما زنده بود. نه آگدا، نه سوسانا، نه کوکو، نه سِلویتا، نه اکتابیو، نه پدرش در شهرستان، نه صندوق شمارهٔ ۳. فقط این کانون نورانی بزرگ، کانونی نورانی که از اول بزرگ بود و معلوم نبود از کجا میآید اما بعدش آنقدرها بزرگ نبود. میارزید که به خاطرش جزیرهٔ سنگفرششده را که کوچکتر شده بود رها کند، میارزید که برود وسط خیابان و با همهچیز روبهرو شود، همهٔ چیزهایی که کوچک و کوچکتر میشدند، بله، مهم نبود، مهم نبود بقیه دارند فرار میکنند، اگر آن کانون نور، آن کانون کوچک نور، نزدیک میآمد و دور میشد، همینجا، درست همینجا که این چراغقوههای کوچک، این کرمهای شبتاب، هر بار دور و نزدیک میشدند، ده کیلومتر عقب میرفتند و همزمان ده سانتیمتر به چشمهایش نزدیک میشدند، چشمهایی که دیگر هرگز هیچ نوری خیرهشان نمیکرد.»
حجم
۱۱۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۱۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه