کتاب شوهرباشی
معرفی کتاب شوهرباشی
کتاب شوهرباشی داستانی از فئودور داستایفسکی با ترجمه میترا نظریان است. این اثر درباره مردی است که پس از مرگ همسرش، با نامههایی که از خود به جا گذاشته است، از حقیقت تلخی خبردار میشود.
درباره کتاب شوهرباشی
فئودور داستایفسکی رمان شوهرباشی را در سال ۱۸۷۰ بعد از نوشتن ابله منتشر کرد. این داستان درباره مرد ثروتمندی به نام ولچانینوف است. او در سنپترزبرورگ زندگی میکند و مردی را مرتب در خیابان میبیند. یک شب همان مرد به صورت سرزده به دیدنش میآید و او متوجه میشود که مرد، دوست قدیمیاش، تروسوتسکی است. اما چه رازی در این دیدار نهفته است؟ ولیچانینوف متوجه میشود که او، همسر ناتالیا، معشوقهاش است. ناتالیا حالا درگذشته است اما ولچانینوف میفهمد که دختر تروسوتسکی هم، در حقیقت دختر خودش است.
همین ملاقات، سرنوشت ولچانینوف و تروسوتسکی را بهم پیوند میدهد. پیوندی که البته به یک تعقیب و گریز اساسی منجر میشود. یک کمدی تلخ و گزنده که هنر داستایفسکی را در داستان نویسی به نمایش میگذارد.
کتاب شوهرباشی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب شوهرباشی را به علاقهمندان به ادبیات روسیه و آثار داستایفسکی بزرگ پیشنهاد میکنیم.
دربارهی فئودور داستایفسکی
فیودار میخاییلوویچ فرزند خانواده داستایفسکی در سیام ماه اکتبر سال ۱۸۲۱ به دنیا آمد. پدر فئودور پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود. مادرش دختر یکی از تجار مسکو بود. فئودور در ۱۸۴۳ با درجهٔ افسری از دانشکده نظامی فارغالتحصیل شد و شغلی در اداره مهندسی وزارت جنگ گرفت اما در سال ۱۸۴۹ به جرم براندازی حکومت دستگیرش کردند. او بعد از این که تا پای اعدام رفت، مشمول بخشش شد اما در عوض چهار سال در زندان سیبری زندانی بود و بعد از آن هم با درجه سرباز ساده خدمت میکرد. داستایفسکی بعدها تجربیاتش در زندان را در نگارش کتاب خاطرات خانه مردگان به کار بست.
نخستین داستان داستایفسکی، تیرهبختان، در سال ۱۸۴۶ منتشر شد و بسیار مورد توجه قرار گرفت. فئودور داستایفسکی در سال ۱۸۶۲ به سایر کشورهای اروپایی هم سفر کرد. در طول این سفر به قمار کشیده شد. همین کار هم او را با مشکلات مالی فراوانی روبرو کرد. برخی از مهمترین آثار داستایفسکی محصول این دوره از زندگی او هستند. یادداشتهای زیرزمینی (۱۸۶۴)؛ جنایت و مکافات(۱۸۶۵) و قمارباز (۱۸۶۶) از این دستهاند.
داستایفسکی در سال ۱۸۶۷ با آناگریگوریوونا اسنیتکینا، که زن ثروتمندی بود ازدواج کرد و اوضاع مالیش بهبود یافت. او داستانهای ابله (۱۸۶۹)؛ شیاطین (۱۸۷۱) و شاهکارش، برادران کارامازوف (۱۸۸۰) را پس از ازدواج خود نوشت.
ویژگی منحصر به فرد آثار داستایفسکی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است به گونهای که سوررئالیستها مانیفست خود را بر اساس نوشتههای این نویسنده بزرگ ارائه کردهاند.
محوریت بیشتر داستانهای داستایفسکی سرگذشت مردمی عصیان زده، بیمار و روانپریش است که دچار افسردگیها، تناقضات فکری و ارزشی و سوالات بنیادی فلسفی درباره خدا، هستی، عدالت و ماهیت بشر شدهاند.
داستایفسکی استاد مسلم پرداختن به سوالات و چراییهای بزرگ از زاویه دید مردم معمولی، در ۵۹ سالگی در ۹ فوریه سال ۱۸۸۱ در سن پترزبورگ از دنیا رفت.
بخشی از کتاب شوهرباشی
پاول پاولوویچ حتی به فکر «جیمشدن» هم نیفتاده بود و خدا میداند چرا ولچانینف دیشب این را از او پرسیده بود. بر عقل خود او که حقیقتا چیزی سایه افکنده بود. از اولین دکان خردهفروشی پاکروف سراغ مهمانسرای پاکروفسکی را گرفت و معلوم شد در کوچهای دو قدمی آنجاست. در مهمانسرا به او گفتند آقای تروسُتسکی اکنون در همین حیاط، در ساختمان جنبی، «روزگار میگذرانند» و اتاقهای مبلهای از ماریا سیسویونا اجاره کردهاند. از پلههای سنگی تنگ و لیز و بسیار کثیف ساختمان جنبی بالا رفت و به طبقهٔ دوم رسید که اتاقها در آن واقع بود. در این لحظه ناگهان صدای گریهای شنید. انگار بچهای هفت هشت ساله داشت گریه میکرد، گریهای شدید و خفه، اما توأم با انفجارهای هقهق. از طرف دیگر، صدای پایکوبیدن بر زمین به گوش میرسید و نیز فریادهایی خفه اما خشن، با صدای گرفته و جیغمانند انسانی بالغ. به نظر میرسید این انسان بالغ میکوشد کودک را ساکت کند و اصرار دارد کسی صدای گریه را نشنود، گرچه خودش بیشتر سر و صدا میکرد. فریادها بیرحمانه بودند و کودک گویی التماس میکرد او را ببخشند. ولچانینف پا به راهروی کوچکی گذاشت که در هر طرفش دو در دیده میشد. در آنجا با زن بسیار چاق و بلندقدی روبهرو شد که لباس خانه به تن داشت و درهم و ژولیده بود. از زن سراغ پاول پاولوویچ را گرفت. زن با انگشتش به دری اشاره کرد که از پشت آن صدای گریه میآمد. از صورت چاق و ارغوانی زن چهل ساله خشم میبارید. زن صدایش را کلفت کرد و نجواکنان گفت: «میبینید، این شده سرگرمیاش.»
این را گفت و به سمت پلهها رفت. ولچانینف خواست در بزند، اما نظرش عوض شد و یکراست درِ آپارتمان پاول پاولوویچ را باز کرد. پاول پاولوویچ که لباسش را کامل به تن نکرده بود، بدون فراک و جلیقه وسط اتاق کوچکی که با بیسلیقگی انباشته از مبلمان و اثاثیهای ساده و رنگشده بود ایستاده و با چهرهای برافروخته داشت با داد و فریاد، ادا و اطوار و شاید حتی (به نظر ولچانینف اینطور رسید) با اردنگی دختر کوچکی را ساکت میکرد. دخترک حدودا هشت سالش بود و لباسی فقیرانه هرچند به سبک و سیاق دختران اعیانی به تن داشت، یک پیراهن کوتاه پشمی سیاه. کاملاً عصبی به نظر میرسید، با حالتی هیستریک هقهق سر میداد و دستهایش را به سوی پاول پاولوویچ دراز میکرد، انگار میخواست او را در آغوش بگیرد و التماسکنان از او تقاضایی کند. در چشمبههمزدنی همهچیز عوض شد. دخترک با دیدن میهمان جیغی کشید و از جا جست و به اتاق محقر مجاور گریخت. پاول پاولوویچ که لحظهای جا خورده بود، بیدرنگ از خجالت لبخند گشادهای بر چهرهاش نشست، درست مثل دیشب، وقتی ولچانینف ناگهان درِ آپارتمان را به رویش باز کرده بود. از فرط غافلگیری فریاد کشید: «آلکسی ایوانوویچ! بههیچوجه انتظارش را نداشتم... اما بفرمایید، بفرمایید! بفرمایید اینجا روی کاناپه، یا روی این صندلی راحتی... من هم...» و شتابان مشغول پوشیدن فراکش شد، حال آنکه جلیقهاش را فراموش کرده بود. ولچانینف روی صندلی نشست.
«لازم نیست تشریفات را رعایت کنید. همان لباسها خوب است.»
«خیر، اجازه بدهید تشریفات را به جا بیاورم، قربان. بفرمایید، حالا شایستهتر به نظر میرسم. اما چرا آن گوشه نشستهاید؟ بفرمایید اینجا روی این صندلی راحتی، کنار میز... خب، ابدا انتظار نداشتم، ابدا انتظار نداشتم!»
خودش هم روی لبهٔ یک صندلی حصیری نشست، اما نه در کنار میهمان «ناخوانده»، بلکه صندلی را به زاویهای چرخاند که صورتش کاملاً رو به ولچانینف باشد.
«چطور انتظار نداشتید؟ مگر من دقیقا همین دیشب نگفتم که امروز در همین ساعت به دیدارتان میآیم؟»
«فکر کردم نمیآیید، قربان. وقتی فهمیدم چطور دیشب شما را از خواب بیدار کردهام، پاک از دیدار دوبارهتان مأیوس شدم! حتی تا ابد، قربان.»
در این میان، ولچانینف نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. اتاق بههمریخته بود. تختخواب نامرتب بود و لباسها را اینطرف و آنطرف انداخته بودند. روی میز پر بود از لیوانهای خالی قهوه، خردههای نان و یک بطری نصفهٔ شامپاین، بدون چوبپنبه و با گیلاسی کنار آن. از گوشهٔ چشم نگاهی به اتاق پهلویی انداخت، اما هیچ صدایی از آنجا نمیآمد. دخترک ساکت شده بود و جنب نمیخورد.
ولچانینف به شامپاین اشاره کرد: «نکند داشتید این را مینوشیدید؟»
پاول پاولوویچ خجالت کشید: «باقیماندهٔ دیشب است، قربان...»
«شما چقدر تغییر کردهاید!»
«عادتهای بدی پیدا کردهام، آن هم یکباره، قربان. راستش را بخواهید، از همان موقع شروع شد. دروغ نمیگویم، قربان! نمیتوانم جلو خودم را بگیرم. اما نگران نباشید، آلکسی ایوانوویچ، الان مست نیستم و قصد ندارم مثل دیشب در خانهٔ شما پرت و پلا بگویم، قربان. اما به شما راستش را میگویم: همهچیز از همان موقع شروع شد، قربان! و اگر کسی شش ماه پیش به من میگفت که ناگهان اینطور سست و خراب خواهم شد، اگر این آدم امروز را در آینه نشانم میدادند، باور نمیکردم!»
«پس دیشب مست بودید؟»
پاول پاولوویچ خجالتزده نگاهش را به زمین دوخت و بهنجوا اعتراف کرد: «بله، قربان! و تازه فقط مست هم نبودم، بلکه قدری هم از آن گذشته بود، قربان. منظورم این است که وقتی مدتی از مستیام میگذرد، حالم بدتر میشود، قربان. مسئله اصلاً مستی نیست، بلکه پای نوعی بیرحمی و بیپروایی در میان است. ضمن آنکه اندوهم را هم شدیدتر احساس میکنم. شاید هم به خاطر همین اندوهم مینوشم، قربان. در این حال، شاید حتی شوخیهای بسیار احمقانهای هم بکنم و دیگران را برنجانم. لابد دیشب تصویر عجیب و غریبی از خودم به شما نشان دادهام!»
«مگر یادتان نیست؟»
«چطور یادم نیست؟ همهچیز را به یاد دارم، قربان...»
ولچانینف آشتیجویانه گفت: «راستش پاول پاولوویچ، من هم فکرهایم را کردم و قضیه را برای خودم همینطور حلاجی کردم. اعصاب خود من هم دیشب چندان تعریفی نداشت و... در رفتارم با شما چندان صبوری به خرج ندادم. صاف و ساده به این مسئله اعتراف میکنم. بعضی وقتها حالم چندان خوش نیست و ورود غیرمنتظرهٔ شما در آن ساعت نیمهشب هم...»
پاول پاولوویچ انگار غافلگیرانه و بهملامت سری تکان داد: «بله، نیمهشب، نیمهشب! و چطور چنین فکری به سرم زد! اگر شما خودتان در را باز نمیکردید، امکان نداشت من داخل شوم. احتمالاً از همان جلو در برمیگشتم. آلکسی ایوانوویچ، من یک هفتهٔ پیش هم به سراغتان آمدم، اما شما تشریف نداشتید. اما شاید بعد از آن دیگر هرگز دوباره نمیآمدم. هرچه نباشد، من هم کمی غرور دارم، آلکسی ایوانوویچ، گرچه از حال و روز خود... آگاهم. ما چند باری در خیابان با یکدیگر برخورد کردیم و من همهاش با خودم فکر میکردم: اگر دیگر مرا نشناسد چه؟ اگر روی برگرداند چه؟ نُه سال که شوخی نیست. جرئت نداشتم نزدیکتان بیایم. اما دیشب داشتم از خیابان پترزبورگسکایا سلانهسلانه میآمدم که زمان از دستم دررفت، قربان. همهاش تقصیر این است (به بطری اشاره کرد) و نیز تقصیر احساسات، قربان. احمقانه است! خیلی، قربان! و اگر کس دیگری غیر از شما میبود ــ آخر شما حتی بعد از ماجرای دیشب، با یادآوری ایام قدیم باز هم نزد من آمدهاید ــ امیدم را حتی برای تجدید آشنایی از دست میدادم.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
نظرات کاربران
به نظرم سعی کنید این رویه افزایش قیمت رو کنار بزارید. خیلی جالب نیست قیمت کتابی که pdf هست رو بزارید 11هزار بعد بگید با تخفیف 5500 قیمت بدون تخفیف این کتاب باید 5500 باشه و با تخفیف بشه نصف این
# پی دی اف نخرید تا ناشرها مطمئن بشوند خواننده ها از خواندن پی دی اف عذاب میکشند یک ماه بعد از این کامنت و لایک کردن دوستان، ناشر کتاب رو از پی دی اف تبدیل به epub کرد اگر برای
ترجمه نام کتاب طوری هست که بیشتر میخوره نویسنده کتاب آقای جمال زاده باشن تا داستایوفسکی. درحالی که مترجمان دیگر عنوان کتاب رو "همیشه شوهر" ترجمه کردن که به ترجمه انگلیسی یعنی Eternal husband نزدیکتر هست. همین مورد این ظن رو
کتابی بسیار جذاب با ترجمهای بسیار جذابتر. با خواندن هر کلمهکلمه این کتاب حقیقتا نهایت لذت را بردم. از مترجم تواناق این کتاب نهایت تشکر را دارم.
جالب بود اما اخرش خیلی سریع گذشته بود یکم داستان و بی معنی میکرد