کتاب وی
معرفی کتاب وی
کتاب وی نوشتهٔ نیکلای واسیلیویچ گوگول و ترجمهٔ عبدالمجید احمدی است. نشر چشمه این داستان روسی را منتشر کرده است.
درباره کتاب وی
کتاب وی (Вий) اولینبار در دومین جلد از مجموعه داستانهای نویسنده با عنوان «میرگورود» (۱۸۳۵ میلادی) منتشر شد. کتاب «وی» برابر است با یک داستان روسی. داستان دربارهٔ یک طلبهٔ جوان به نام «خما بروت» است که در مدرسهٔ علوم دینیِ کییف درس میخواند، اما این دانشجو سرنوشت عجیبی دارد. دختر جوانِ یکی از افسران عالیرتبهٔ هنگ قزاق، وصیت کرده خما بر بالینش حاضر شود و برای آرامش روح او دعا بخواند اما خما با جادوگری روبهرو میشود که هیچ شباهتی به آن دختر جوان ندارد و همینجا است که اتفاقی عجیب برای او رخ میدهد.
خواندن کتاب وی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی روسیه و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
درباره نیکلای واسیلیویچ گوگول
نیکلای واسیلیویچ گوگول (Nikolai Vasilyevich Gogol) در سال ۱۸۰۹ به دنیا آمد و در سال ۱۸۵۲ از دنیا رفت. او داستاننویس و نمایشنامهنویس مشهور و اهل روسیه است. گوگول در خانوادهای از طبقهٔ متوسط و علاقهمند به ادبیات در اوکراین متولد شد. تحصیلات متوسطهٔ خویش را در شهر نژین به پایان رساند. هنگامی که محصل بود، مهارتش را در نویسندگی نشان داد. پس از ترک مدرسه در آرزوی به دستآوردن کاری آموزشی و یا دولتی و کسب وجههای ادبی به پترزبورگ رفت. در سال ۱۸۲۹ با نام مستعار «و. آلوف» منظومهای رمانتیک به نام «هانس کوچلگارتن» منتشر کرد، اما این منظومه توفیق چندانی نیافت و حتی از سوی افراد اهل مطالعه و منتقدان نیز مورد استهزا قرار گرفت. سرانجام گوگول در پایان سال ۱۸۲۹ موفق به یافتن پستی رسمی در یک ادارهٔ دولتی شد. او به نوشتن ادامه داد. در ۱۸۲۹ منظومهٔ «هانس کوشِلگارتِن» را منتشر کرد. این کتاب با موفقیتی روبهرو نشد و همهٔ نسخههای آن را خودِ گوگول خرید و آتش زد. این شکست، نویسندهٔ تازهکار را نسبت به ادبیات دلسرد کرد، ولی سرخوردگی او طولانی نبود. در سالهای ۱۸۳۱ - ۱۸۳۲ داستانهای منثور «شبهایی در قصبهٔ نزدیک دیانکا» منتشر شد و تحسین الکساندر پوشکین را برانگیخت. گوگول به نوشتن ادامه داد و با کتاب «نفوس مرده» جایگاه خودش را میان نویسندگان پیدا کرد. آن اثری که او را در جهان مشهور کرد، داستان «شنل» بود که آن را آغازگر داستان کوتاه روسی میدانند. «بازرس» و «دماغ» و «یادداشتهای یک دیوانه» آثار مشهور دیگری از نیکلای گوگول هستند.
بخشی از کتاب وی
«خما تصمیم گرفت به هر قیمتی شده فرار کند. فقط باید تا بعد از ناهار منتظر میماند؛ وقتی که همهٔ کارکنان حیاط ارباب عادت داشتند روی کاه و زیر سایهٔ انباریها لم بدهند، دهانشان را باز و خروپف کنند. اگر کسی نداند چه خبر است و فقط صدای خروپف و سوت به گوشش برسد، خیال میکند کارخانهای در حیاط پان مشغول به کار است. زمان موعود فرارسید. حتی یاوتوخ هم چشمانش را روی هم گذاشت و زیر نور خوشید دستوپایش را دراز کرد. فیلسوف با ترسولرز بهآرامی وارد باغ ارباب شد؛ فکر میکرد اگر از راه باغ فرار کند، هم راحتتر است و هم کمتر به چشم میآید. کسی معمولاًبه این باغ نمیرسید و پُر از علف هرز و گیاهان بلند بود و از هر لحاظ جای مناسبی برای هر اقدام و ایدهٔ سرّی به نظر میآمد. فقط کورهراهی در باغ بود که آن هم به دلیل رفتوآمد باغبان پاخورده و درست شده بود. بهجز آن، کل باغ را انبوه شاخوبرگ درختهای آلبالو، آقطیهای سیاه و بیدمشکها با شاخههای محکمشان که سرشان خوشههای صورتی بیدمشک آویخته پوشانده بودند. رازک انگار روی تمام این درختان رنگارنگ سقفی توری زده بود که تا روی پرچین ادامه داشت و از آنجا ساقههای مارپیچش پایین میآمد و با گل استکانی صحرایی در هم میآمیخت. آنسوی پرچین درهمتنیده، که مرز باغ محسوب میشد، منطقهٔ وسیعی پوشیده از علف هرز وجود داشت که هیچکس حتی از روی کنجکاوی هم نگاهی به آن نمیانداخت و تیغهٔ داس اگر به ساقههای چوبمانند این علفها برخورد میکرد خرد میشد.
وقتی فیلسوف میخواست از روی حصار بپرد، دندانهایش به هم میخورد و قلبش طوری تند میزد که خودش هم ترسیده بود. لبهٔ ردای بلندش گویی به زمین میو گیر میکرد، انگار کسی آن را به زمین میخ کرده بود. وقتی از روی حصار پرید، به نظرش رسید صدایی با سوتی کرکننده در گوشش پیچید که گفت «کجا داری میری؟» فیلسوف میان علفهای هرز پرید و پا به فرار گذاشت. پیوسته پایش به ریشههای کهنه گیر و موشهای کور را زیر پاهایش له میکرد. به این نتیجه رسید که وقتی از علفهای هرز عبور کند، بهتر است از عرض دشت بگذرد و پس از آن به بوتههای خاردار آلوچهٔ جنگلی خواهد رسید. فکر میکرد آنجا باید جای امنی باشد و اگر آن را هم رد کند، به جادهای میرسد که میتواند او را به کییف برساند. عرض دشت را بهسرعت دوید و از میان بوتههای خاردار آلوچهٔ وحشی سر درآورد. از میان آنها هم عبور کرد و سر هر تیغ هم تکهای از کت فرسودهاش را به عنوان مالیات عبور جا گذاشت. به درهٔ کوچکی رسید. درخت بیدی دید که شاخههای رقصانش تقریباً تا سطح زمین آویزان بودند. آنجا چشمهٔ کوچکی هم میجوشید، چشمهٔ پاکی که مانند نقره درخشان بود. فیلسوف پیش از هر چیز نشست و یک دل سیر آب خورد، چون عطش شدیدی را حس میکرد.»
حجم
۱۰۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۱۰۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه