دانلود و خرید کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم زویا پیرزاد
تصویر جلد کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم

کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم

نویسنده:زویا پیرزاد
انتشارات:نشر مرکز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۶۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم

کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم نوشتهٔ زویا پیرزاد در نشر مرکز چاپ شده است. چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم تاکنـون به زبـان‌های آلمانـی، ترکـی، یونـانـی، فرانسـوی، انگلیسی، چینی و نروژی ترجمه و منتشر شده است. انتشار همـه‌ٔ این ترجمه‌ها بر اساس عقـد قرارداد رسمـی کپی‌رایت میان زویا پیرزاد، نشرمرکز و ناشران خارجی انجام شده است.

درباره کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم

موضوع اصلی این داستان یک‌نواختی زندگی یک زن خانه‌دار و خستگی از این روزمرگی‌ها و دل‌بستن به مرد همسایه‌ای است که فکر می‌کند دنیای بهتری برای او به ارمغان خواهد آورد. در موازات این داستان گریزی نیز زده می شود به اوضاع سیاسی آن موقع و تفکرات اجتماعی مردم آن سال‌ها.

زمان: دهه‌ٔ ۴۰ شمسی. مکان: آبادان، شهر همیشه گرم جنوب ایران. در خانواده‌ای ارمنی مادر سی‌و‌چند‌ساله با همسر و سه فرزند سعی دارد همسر و مادری نمونه باشد و هست تا همسایه‌های جدید از راه می‌رسند و ...

افتخاراتی که کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم کسب کرده به این شرح است:

برنده‌ٔ جایزه‌ٔ بیستمین دوره‌ٔ کتاب سال جمهوری اسلامی ایران به‌عنوان بهترین رمان - سال ۱۳۸۱

برنده‌ٔ لوح تقدیر نخستین دوره‌ٔ جایزه‌ٔ ادبی یلدا - سال ۱۳۸۱

برنده‌ٔ جایزه‌ٔ مهرگان ادب به‌عنوان بهترین رمان - سال ۱۳۸۱

برنده‌ٔ دومین دوره‌ٔ جایزه‌ٔ بنیاد هوشنگ گلشیری به‌عنوان بهترین رمان - سال ۱۳۸۱

کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به رمان‌های برتر ایرانی پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم

« «یکی بود، یکی نبود. دوتا خواهر بودند که همه چیزشان شبیه هم بود. چشم و ابرو، دماغ و دهن، کیف‌های مدرسه، خوراکی زنگ‌های تفریح. روزی این دو خواهر ـ» دوقلوها عاشق شنیدن قصه‌هایی بودند که از خودم می‌ساختم و قهرمان‌های قصه خودشان بودند. هنوز داشتم آسمان ریسمان می‌بافتم که پلک‌هایشان سنگین شد. پایان همیشگی قصه‌ها را تکرار کردم. «از آسمان سه‌تا سیب افتاد ـ» آرمینه خواب‌آلود گفت «یکی برای گوینده.» آرسینه با خمیازه ادامه داد «یکی برای شنونده.» بوسیدمشان و گفتم «یکی هم برای ـ» سه‌تایی باهم گفتیم «همهٔ بچه‌های خوب دنیا.»

چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون آمدم. توی راهرو گلدوزی روی میز تلفن را صاف کردم. حتماً تا یکی دو سال دیگر دوقلوها هم از وظیفهٔ قصه‌گویی هر شب معافم می‌کردند. مثل آرمن که خیلی سال بود توقع قصه نداشت. فکر کردم وقت می‌کنم به کارهایی که دوست دارم برسم. وَرِ ایرادگیر ذهنم پرسید «چه کارهایی؟» در اتاق‌نشیمن را باز کردم و جواب دادم «نمی‌دانم.» و دلم گرفت.

تلویزیون فیلم مستندی نشان می‌داد از پالایشگاه. آرتوش توی راحتی سه‌نفره، پا دراز کرده بود روی میز جلو راحتی و روزنامه می‌خواند. کنارش نشستم و چند دقیقه لوله‌ها و دکل‌ها و کارگرهای کلاه‌ایمنی به سر را تماشا کردم. روزنامه ورق خورد و صفحهٔ خوانده شده افتاد زمین. خم شدم، برداشتم و گفتم «تماشا نمی‌کنی؟ محل کارت را نشان می‌دهند.»

زیرلب گفت «محل کارم را خودم صبح تا غروب می‌بینم.»

عنوان‌های درشت خبرهای روزنامه را خواندم: بازدید قریب‌الوقوع سفیر اتحاد جماهیرشوروی از آبادان. انتخابات مجلس و لوایح ششگانه. ساخت خانه‌های کارگری در پیروزآباد. افتتاح استخر جدید در محلهٔ سه‌گوش بِرِیم. صفحه را تا کردم. چه چیز این خبرهای کسالت‌بار برای آرتوش جالب بود؟ وَرِ ایرادگیر حَی و حاضر گفت «اولاً مربوط به کارش‌ست. ثانیاً از اول می‌دانستی.» یاد دوران نامزدی‌مان افتادم در تهران. چند بار به اصرار آرتوش به جلسه‌های انجمن ایران و شوروی یا به قول همه وُکس رفته بودم و هربار حوصله‌ام سر رفته بود.»

معرفی نویسنده
عکس زویا پیرزاد
زویا پیرزاد
ایرانی

زویا پیرزاد، نویسنده و داستان‌نویس معاصر ایرانی، در سال ۱۳۳۱ از مادری ارمنی و پدری روس‌تبار در شهر آبادان به دنیا آمد و دوران تحصیل را نیز در همان شهر گذراند. وی بعدها در پی مهاجرت به تهران، در این شهر ازدواج کرد و از این ازدواج صاحب دو فرزند به نام‌های ساشا و شروین شد. پیرزاد فعالیت‌های ادبی خود را با ترجمه آغاز نمود که از جمله‌ی آثار او در این دوره می‌‌توان به ترجمه‌ی کتاب‌های «آلیس در سرزمین عجایب» اثر لوییس کارول و «آوای جهیدن غوک» (مجموعه‌ای از هایکوهای شاعران آسیایی) اشاره کرد.

yumi
۱۴۰۱/۰۹/۱۸

لطفا به بی نهایت اضافه اش کنید ...

haniyeh
۱۴۰۱/۱۲/۲۸

داستان در مورد کلاریس، یک خانم ارمنی ساکن آبادان در دهه ۴۰ ایران هست. کلاریس دل مشغولی های این چنینی داره: خانه داری، بزرگ کردن دو دختر دوقلو و پسر بزرگترش، همسری که سیاسیه و مدتیه نسبت به کلاریس بی

- بیشتر
امیلی در نیومون
۱۴۰۱/۱۰/۲۵

زویا پیرزاد توی چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم روایت‌گر زنی با عشق ممنوعه است. اتفاقات کتاب در بستری آرام و بدون تنش روایت می‌شه جوری که دلتون می‌خواد توی فضایی آرام با لیوان چای بنشینید و برای ساعت‌ها از خط

- بیشتر
𝑻𝒂𝒎𝒊𝒍𝒂
۱۴۰۲/۰۵/۱۴

یادمه مدتها پیش یکی از کاربرای طاقچه که اگه اشتباه نکنم اسمشون آیدین بود این کتاب رو به زیبایی هرچه تمام تر معرفی کردن و از اون زمان واقعا دوست داشتم این کتاب رو بخونم تا همین چند روز پیش

- بیشتر
pegah
۱۴۰۱/۰۹/۰۷

این کتاب زویا پیرزاد عالیه. پر از حس خوب، حس زندگی. داستان خاصی نداره ولی آنقدر خوب فضا سازی کرده که غرق زندگیِ شخصیت اصلی که یه خانم هست میشی. پادکست گوش بدید بهتره

m. darmorad
۱۴۰۱/۰۸/۰۸

سلام فقط میتونم بگم کاش تخفیف بخوره هم چراغ ها هم عادت میکنیم 😍😍

کاربر 1623420
۱۴۰۱/۰۸/۰۷

ویژگی های خوب کتاب نثر روان و ساده بود و پرداختن به جزییات به طوری که میشد همزاد پنداری کرد با شخصیت های کتاب و پرداختن به نقش زن یا مادر به عنوان عنصر اصلی خانه که نادیده گرفته میشه. اما

- بیشتر
ریحان
۱۴۰۱/۰۷/۱۰

من این کتاب را سال ۸۴ خوانده بودم و اون زمان خیلی دوستش داشتم همینطور کتاب عادت میکنیم خانم زویا پیرزاد را و الان فقط بخش نمونه کتاب را دوباره از طاقچه خواندم واقعا لذت بردم

می نی لی
۱۴۰۲/۰۹/۲۷

کتاب از روزمرگی های یک زن میگه ، انقدر وقایع معمولی روز رو قشنگ توصیف می کنه که ادم رو از زمان و مکان جدا می کنه، بعد از خوندن این کتاب تمام کارهای ریز روزانه رو مثل یه داستان

- بیشتر
حدیث
۱۴۰۲/۰۴/۱۵

قبل از اینکه اسم کتاب رو بدونم جلد بنفشش برام چشم نوازی کرد بعد اسمش .. گاهی ی حرف ادم رو تا لب مرگ میبره و گاهی زنده میکنه .. پیشنهاد میکنم بخونید و یاد بگیرید هر حرف هر حرکت ممکنه

- بیشتر
یاد پدر افتادم که می‌گفت «نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیدهٔ خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.»
KOSAR
یکی از عیب‌هایم این بود که نمی‌توانستم درجا جواب آدم‌ها را بدهم. حرف بی‌ربط که می‌شنیدم ساکت می‌ماندم.
SaNaZ
ورِ مهربان ذهنم پرسید «تو چی می‌خواهی؟» جواب دادم «می‌خواهم چند ساعت در روز تنها باشم، می‌خواهم با کسی از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم.» ورِ ایرادگیر مچ گرفت. «تنها باشی یا با کسی حرف بزنی؟»
SaNaZ
فاجعه هر روز اتفاق می‌افتد.
آذیــن؛
«حق با تو بود، بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.»
SaNaZ
سال‌ها بود فهمیده بودم آرتوش با مقصر شمردن هرکسی که اتفاقی برایش می‌افتد محبتش را نشان می‌دهد. هربار بچه‌ها زمین می‌خوردند یا مریض می‌شدند یا جایی‌شان درد می‌گرفت همین بساط را داشتیم. این هم که از هر فرصتی برای گوشه کنایه زدن به مادر و آلیس استفاده می‌کرد، برای این بود که مادر و آلیس هم درست همین کار را با آرتوش می‌کردند و من این وسط سال‌ها بود نقش میانجی را خوب یاد گرفته بودم.
کاربر ۱۹۸۸۵۰۶
کاش می‌شد به‌جای همهٔ این کارها که دوست نداشتم بکنم و باید می‌کردم، لم می‌دادم توی راحتی سبز و می‌فهمیدم مرد قصهٔ ساردو بالاخره بین عشق و تعهد کدام را انتخاب می‌کند.
SaNaZ
«غذای خوب و بد یعنی چی خانم وسکانیان؟ روی خوش و نیت پاک و بس! زن من نان و پنیر را هم طوری به خورد ما می‌دهد که خیال می‌کنیم چلوکباب می‌خوریم. نیت که پاک بود و لب خندان، ویتامین هم به بدن می‌رسد.»
zahra ag
«نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیدهٔ خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.»
seza68
تعریف کردم: «بالای کوهی بلند پادشاهی زندگی می‌کرد که دختر زیبایی داشت. دختر که بزرگ شد و قرار شد عروسی کند، از چهار طرف دنیا شاهزاده‌های زیادی آمدند خواستگاری دختر. پادشاه سیبی طلایی داد به دختر و گفت هر کدام از شاهزاده‌ها را که به شوهری انتخاب کردی سیب را به طرفش بینداز.» دخترها دور میز نشستند و دست زیر چانه منتظر بقیهٔ قصه نگاهم کردند. برای اولین بار فکر کردم چه بامزه که دختر شوهر انتخاب می‌کند و نه برعکس.
آذیــن؛
«بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم.»
SaNaZ
چرا کسی به فکر من نبود؟ چرا کسی از من نمی‌پرسید تو چی می‌خواهی؟
SaNaZ
هیچ‌وقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچکدام از این ایسم‌ها و مرام‌ها و مسلک‌ها هم سر در نمی‌آورم. عوض این حرف‌ها دوست دارم کتاب بخوانم. دنیا اگر قرارست بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاست‌بازی نیست
SaNaZ
باید کاری می‌کردم. باید سرم را به چیزی گرم می‌کردم که فکر نکنم.
pegah
«ور رفتن با خاک و گل و گیاه را دوست دارم. تماشای بزرگ شدن چیزی که خودت کاشتی حس خوبی‌دارد، نه؟»
m.salehi77
یاد پدر افتادم که می‌گفت «نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیدهٔ خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.»
نور
مردی گفت «تصمیم گرفته‌ام با دختر پادشاه ازدواج کنم.» گفتند «پادشاه که دختر به تو نمی‌دهد.» گفت «من تصمیم گرفته‌ام، پنجاه درصد قضیه حل شده.»
SaNaZ
ما زن‌ها از صبح تا شب باید جان بکنیم که همه چیز برای شما مردها آماده باشد که به خیال خودتان دنیای بهتری بسازید. نه به فکر ما هستید، نه به فکر بچه‌ها.» گمانم پنج دقیقه‌ای "ما زن‌ها" و "شما مردها" کردم و گارنیک ساکت گوش کرد. اشکال قضیه اینجا بود که حرف‌هایم حتی به گوش خودم غیر منصفانه می‌آمد. چیزی جا انداخته بودم. مطمئن بودم یک جایی حق با من است و با این حال نمی‌دانستم چطور بگویم که به نظر نیاید نِک و نالهٔ زنی غرغروست که با شوهرش دعوا کرده. گارنیک از جا بلند شد و رفت طرف اجاق. درِ دیگ لوبیا را برداشت، بو کرد و گفت «بَه‌بَه عجب لوبیایی. توی این فکرم که اگر ما مردهای به قول تو خودخواه سعی نکنیم به قول تو دنیای بهتری بسازیم، شما زن‌ها توی این دیگ چی می‌پزید؟ تازه اگر دیگی باقی مانده باشد.»
m.salehi77
صدایش مثل همیشه آرام بود. «می‌خواستم تشکر کنم بابت مهمانی پنجشنبه شب. خیلی زحمت دادیم. در ضمن دیشب کتابی پیدا کردم، فکر کردم شاید دوست داشته باشی. گذاشتم دوشنبه بیاورم. قرار دوشنبه که یادت نرفته؟» یک ورِ ذهن فریاد زد «بگو دوشنبه کار دارم. بگو وقت ندارم. بگو گرفتارم. بگو ـ» با عجله جواب دادم که هیچ زحمتی نبود و ممنون از کتاب و قرار یادم نرفته. گوشی را گذاشتم. دو ورِ ذهنم افتادند به جان هم.
Fatemh Mv
«حالا تو که مثلاً همیشه مرتب و منظمی کجا را گرفتی؟»
Bookworm

حجم

۲۱۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۸ صفحه

حجم

۲۱۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۸ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان