دانلود و خرید کتاب پرنده من فریبا وفی
تصویر جلد کتاب پرنده من

کتاب پرنده من

نویسنده:فریبا وفی
انتشارات:نشر مرکز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پرنده من

کتاب پرنده من نوشتهٔ فریبا وفی است و در نشر مرکز منتشر شده است. این کتاب برندهٔ دومین دوره‌ٔ جایزه‌ٔ ادبی یلدا به‌عنوان بهترین رمان سال ۱۳۸۲، تقدیرشده در سومین دوره‌ٔ مراسم جایزه‌ٔ مهرگان ادب سال ۱۳۸۲، شایسته‌ٔ تقدیر در مراسم جایزه‌ٔ ادبی اصفهان در بخش رمان سال ۱۳۸۲ و برنده‌ٔ جایزه‌ٔ سومین دوره‌ٔ بنیاد هوشنگ گلشیری به‌عنوان بهترین رمان سال ۱۳۸۲ بوده است. 

درباره کتاب پرنده من

داستان دربارهٔ یک زن خانه‌دار است. خواننده کتاب پرنده من بعد از صفحات آغازین کتاب انتظار دارد داستان زندگی یک زن خانه‌دار را بخواند که خوشحال است توانسته مالک خانه شود و از لحظه‌های شیرینی که پیش می‌آید، لذت ببرد. 

فرزندان خانواده، مادر و خواهرهای زن در داستان حضور دارند و مسیر گره‌هایی می‌سازند. اما شخصیت‌های مرد داستان اتفاقات اصلی را می‌سازند. پدر زن بی‌مسئولیت و زن‌باره که مفهومی به نام خانواده برایش معنی نداشته و برای فرزندانش ارزشی قائل نبوده است. آن‌ها با شرایط بسیار دشوار بزرگ شده‌اند و عقده‌هایی که در مسیر داستان خودش را نشان می‌دهد. زن در داستان تلاش می‌کند خانه را روشن نگه‌ دارد اما همیشه این اتفاق ممکن نیست.

خواندن کتاب پرنده من را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره فریبا وفی

فریبا وفی متولد اول بهمن سال ۱۳۴۱ در شهر تبریز است. رمان‌های پرنده من و رؤیای تبت از مشهورترین آثار او است که برندهٔ چند جایزه معتبر ادبی در ایران شده است. درون‌مایه مشترک آثار وفی پرداختن به زنان و زندگی زنان است. داستان‌هایی از فریبا وَفی به زبان‌های روسی، سوئدی، عربی، ترکی، ژاپنی، انگلیسی و آلمانی ترجمه شده‌ است. او اولین داستان جدی خود را با نام «راحت شدی پدر» در سال ۱۳۶۷ در مجله آدینه چاپ کرد. نخستین رمان او «پرنده من» در سال ۱۳۸۱ منتشر شد که مورد استقبال منتقدان قرار گرفت. از رمان‌های او می‌توان به کتاب‌های رازی در کوچه‌ها، ماه کامل می‌شود، بعد از پایان و روز دیگر شورا اشاره کرد. 

بخشی از کتاب پرنده من

«خانه ما پنجاه متر مساحت دارد. اندازه باغچه یک خانه متوسط در بالای شهر است. برای همین امیر می‌گوید «این‌قدر خانه‌ام خانه‌ام نگو».

این جا نهمین خانه‌ای است که به آن نقل‌مکان کرده‌ایم و احساسی داریم که در هیچ‌کدام از اسباب‌کشی‌های قبلی نداشته‌ایم. امیر عارش می‌آید این احساسات را داشته باشد چه برسد به این که بخواهد از آن چیزی بگوید.

ولی من دلم می‌خواهد از خانه‌مان حرف بزنم. خانه‌ای که در آن، مستأجر هیچ صاحبخانه‌ای نیستیم. صاحبخانه شیطان نیست ولی همان اندازه می‌تواند روح آدم را تسخیر بکند.

حالا آزادیم اثاثمان را بدون ترس از درودیوار خوردن، جابجا کنیم. بچه‌ها آزادند با صدای بلند حرف بزنند. بازی کنند. جیغ بزنند و حتی بدوند. من می‌توانم عادت هیس‌هیس کردن را مثل یک عادت فقیرانه برای همیشه کنار بگذارم.

احساس آزادی می‌کنم و از آن حرف می‌زنم ولی امیر اجازه نمی‌دهد کلمه به این مهمی را در مورد چنین حس‌های کوچک و ناچیزی به کار برم. آزادی در بُعد جهانی معنی دارد. در بُعد تاریخی هم همین‌طور. ولی در یک خانه قناس پنجاه‌متری در یک محله شلوغ و در یک کشور جهان سومی... آخ چطور می‌توانم این‌قدر نادان باشم؟

تا وقتی امیر در خانه است اجازه ندارم نادان باشم. برای همین صبر می‌کنم تا او بیرون برود.

حیاط خلوت پر از بوی شنبلیله است. همسایه بالایی دستگاه سبزی‌خردکنی دارد که با آن کیلوکیلو سبزی خرد می‌کند. چند هفته طول کشید تا به این بو عادت کردم. پرده‌های خانه زودتر از من عادت کردند؛ به جای بوی پارچه بوی شنبلیله می‌دهند.

روی صندلی آشپزخانه می‌نشینم و به حیاط خلوت که هیچ‌وقت خلوت نیست ـ پر از بو و صدا و پشه ـ نگاه می‌کنم. دیوارهایش سیمانی است و سه پنجره هم‌شکل بالای در شیشه‌ای آشپزخانه دارد. حیف که آسمان دور است. باید گردنت از پشت چین بخورد تا بتوانی ذره‌ای از آن را ببینی. برای زیبا شدن حیاط خلوت کارهای زیادی کرده‌ام. سایبان کوچکی از ایرانیت زده‌ام. مهتابی پرنوری به بالای درِ شیشه‌ای‌اش نصب کرده‌ام. چند تا گلدان گذاشته‌ام و بچه‌ها یک عالمه زلم‌زیمبو به دیوارهایش آویزان کرده‌اند.

باید بلند شوم و چراغ را روشن کنم. روشنایی، توی خانه ناجور تقسیم شده است؛ آشپزخانه از حالا شب است. هال، عصر است و اتاق خواب روز. شادی و شاهین را صدا می‌زنم. کجا غیبشان زده؟ بعد از هفته‌های اول کتک‌خوری و غریبی، حالا دیگر توی خانه بند نیستند. با رفتن آن‌ها انگار تمام صداها رفته است. کم پیش می‌آید این موقع عصر، خانه خالی از صدا بشود. این تنهایی همانی نیست که هر روز حسرتش را می‌خورم. بیشتر شبیه بی‌کسی است. انگار همه تو را این‌جا گذاشته و رفته‌اند.»

معرفی نویسنده
عکس فریبا وفی
فریبا وفی

فریبا وفی یکی از نویسندگان معاصر و مشهور زن ایران است که رمان‌هایش در خارج از مرزهای ایران هم خواننده و مخاطب پیدا کرد و به زبان‌های انگلیسی، آلمانی و ایتالیایی ترجمه شده‌اند. اغلب رمان‌ها و داستان‌ کوتاه‌های فریبا وفی به چاپ‌های بالا رسیده‌اند و جز آثار پرفروش ادبیات معاصر ایران هستند.

کاربر ۴۲۶۲۸۴۷
۱۴۰۱/۱۰/۰۲

حس من در خواندن این کتاب عالی بود.سبک و قلم فریبا وفی را دوست دارم گاه چنان برایم جالب بود که پاراگرافی را دو یا سه بار می خواندم.فریبا در این کتاب دردمندی های یک زن در جامعه کنونی را

- بیشتر
Neda P
۱۴۰۳/۰۳/۲۵

داستان زیبایی بود اما ابهام هم در بخشهایی داشت که خواننده را گیج میکرد

mobinht
۱۴۰۳/۰۵/۱۳

با اینکه از همون ابتدای داستان متوجه می‌شی قرار نیست به نتیجه‌ یا تغییر خاصی منتهی بشه اما باهاش همراه می‌شی و داستان با اینکه اوج و فرودی نداره اما تو رو تا انتها همراه خودش می‌کشه. توصیفات به قدر

- بیشتر
الناز خزایی
۱۴۰۳/۰۶/۲۵

کتابی که شاید تو ۳ ساعت بتونی بخونیش ولی با جزئیات منحصر به فردی که داره ممکنه همیشه ذهنتون رو درگیر کنه. پیشنهاد میکنم حتما دو خط از کتاب رو بخونید. انقدررر روات پیش میره داستان که به خودتون می‌آید و

- بیشتر
ailin ailin
۱۴۰۳/۰۶/۱۷

قبل از خواندن کتاب ، با تعاریفی که ازش قید شده بود و دریافت جایزه اش ، حس خوبی داشتم . اما اواسط کتاب ، ابهامات زیاد باعث دلسرد شدنم شد . اما تا آخر خوندم که تمومش کرده باشم

کاربر ۷۳۰۶۲۴
۱۴۰۳/۰۱/۲۲

این کتاب حس عجیبی داره . حکایت زنی که با اینکه همش خونه س و جایی نمیره،ولی ذهنش و افکارش خیلی روشن و قشنگه و داره آسمون و سیر میکنه

بهاران بانو65
۱۴۰۲/۱۰/۰۹

از توصیفاتش خوشم اومد کتاب روان وخوش خوانی بود

raha
۱۴۰۲/۰۷/۲۷

داستانی زیبا و جذاب

کاربر 5279917
۱۴۰۱/۰۸/۰۲

عالی و دیگر هیچ...

ام باقر
۱۴۰۱/۱۰/۰۹

کتابی پر از سیاهی های بی سرو ته! به چه چیز این کتاب جایزه داده اند؟؟

این تنهایی همانی نیست که هر روز حسرتش را می‌خورم. بیشتر شبیه بی‌کسی است. انگار همه تو را این‌جا گذاشته و رفته‌اند.
الناز خزایی
راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد می‌خورد. وقتی که فقیری و کرایه تاکسی گران تمام می‌شود. وقتی که ثروتمندی و چربی‌های بدنت با راه رفتن آب می‌شود. اگر بخواهی فکر کنی می‌توانی راه بروی. اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی. برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابان‌ها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی‌مهری مردم باز هم باید راه بروی. وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچه‌ای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه. و برای توقف بعدی باید راه رفت.
Reyhan Rmp
نمی‌دانی که تصمیم و عمل زن و مردی هستند که با یک دنیا بی‌علاقگی، نزدیک هم ایستاده‌اند و تظاهر به همبستگی می‌کنند.
بهاران بانو65
تو از تغییر می‌ترسی. از تحرک می‌ترسی. ماندن را دوست داری. فکر می‌کنی دنیا به همین شکلی که می‌خواهی می‌ماند. تازه مگر همین شکلش خوب است؟ جواب بده. خوب است؟ این‌قدر سرت توی لاک خودت است که فراموش کرده‌ای زندگی دیگری هم وجود دارد و این زندگی نیست که تو می‌کنی».
Gloria
«کسی که پرنده‌اش از جایی پر بکشد، مشکل می‌تواند همان جا بماند. در خانه خودش هم غریبه می‌شود».
sana
بعد هم یک روز درد می‌آید، مثل کسی که منتظرش بودی ولی آمدنش را از ته دل باور نمی‌کردی.
sana
نمی‌دانی که تصمیم و عمل زن و مردی هستند که با یک دنیا بی‌علاقگی، نزدیک هم ایستاده‌اند و تظاهر به همبستگی می‌کنند.
بهاران بانو65
از حالا بیچاره عصرهای طولانی بدون او هستم.
sana
«او می‌رود. می‌دانی که می‌رود. تو زودتر این کار را می‌کنی، قبل از این که تنها بمانی و بازنده بشوی».
sana
سال‌ها بعد یاد گرفتم که حرف می‌تواند حتی مخفی‌گاهی بهتر از سکوت باشد.
sana
توی تاریکی راه می‌افتیم و من کارم را شروع می‌کنم. تارم را مثل عنکبوتی تند و تند به دور خودم می‌تنم و میان تارم راه می‌روم. این تار مقاوم‌تر از هر چیزی است. امیر شروع به حرف زدن می‌کند و من دارم تند و فرز مثل زنی که چشم بسته هم می‌تواند جلیقه‌ای را ببافد کارم را ادامه می‌دهم و توی دلم می‌گویم. «حالا اگر می‌توانی حالم را بگیر».
بهاران بانو65
بعد از تمام شدن نامه امیر می‌گوید «چه روزگار سیاهی می‌گذرانیم». این حرف مال عصر است وقتی که بعد از یک روز اضافه‌کاری به خانه می‌آید و جلو کولر وامی‌رود و آه می‌کشد. نه مال صبح که زمان کار است و هنوز هم وقت هست که دنیا عوض بشود.
الناز خزایی
بچه‌ها نگاهم می‌کنند. عروسک شادی را از دستش می‌گیرم و شکمش را فشار می‌دهم. عروسک گریه می‌کند. می‌گویم «مثل این». باتری را از دلش درمی‌آورم و دوباره عروسک را فشار می‌دهم. می‌گویم «می‌بینی، اگر صدایت درنیاید حتی بدتر از عروسک بدون باتری هستی، بدون قلب. آن‌وقت می‌شود هر کاری با تو کرد. چون کسی نمی‌فهمد». ضربه محکمی به عروسک می‌زنم. موهایش را می‌کشم. از شادی می‌پرسم آیا می‌فهمد؟ لحنم زیادی خشن شده است. شاهین با قدردانی نگاهم می‌کند ولی شادی گریه می‌کند. دستی به سر عروسک و دستی به سر او می‌کشم و سخنرانی‌ام را تمام می‌کنم.
الناز خزایی
«امیر باز هم فیلش یاد هندوستان کرده». می‌گویم این فیل نیست کرگدن است. کرگدن همیشه تنها می‌رود. ای‌کاش من هم فیلی داشتم که هوای هندوستان یا جای نزدیک‌تری می‌کرد.
الناز خزایی
همه دارند زندگی می‌کنند. فقط من مرده‌ام.
sana
امیر روزی که به زندگی دیگر ایمان پیدا کرد من کجا بودم؟
sana

حجم

۱۰۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۰۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۳۱,۰۰۰
۱۵,۵۰۰
۵۰%
تومان