دانلود و خرید کتاب شب های روشن فئودور داستایفسکی ترجمه سوگند اکبریان
تصویر جلد کتاب شب های روشن

کتاب شب های روشن

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شب های روشن

کتاب شب های روشن نوشتهٔ فئودور داستایفسکی و ترجمهٔ سوگند اکبریان است و انتشارات عطر کاج آن را منتشر کرده است. این کتابْ داستانی احساسی از خاطرات یک رؤیاپرداز است.

درباره کتاب شب های روشن

شب های روشن یکی از عاشقانه‌ترین داستان‌های جهان است که بسیاری از کتاب‌خوان‌ها آن را خوانده و با آن خاطره دارند. این کتابْ روایت تنهایی‌ و سرگشتی مردی روسی است که شب‌ها در خیابان‌های سن‌پترزبورگ قدم می‌زند. یک شب او با دختری به نام ناستنکا آشنا می‌شود که به دلیلی، آن شب در خیابان منتظر ایستاده است. راوی و ناستنکا با هم برخورد می‌کنند و این آغاز ارتباطی گرم و پر از مکالمه‌هایی پرمفهوم میان آن‌ها می‌شود. در نهایت، این آشنایی باعث می‌شود زندگی این دو نفر، به‌ویژه زندگی راوی، تغییر کند.

خواندن کتاب شب های روشن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های عاشقانه پیشنهاد می‌کنیم.

درباره‌ فئودور داستایفسکی

فئودار میخاییلوویچ فرزند دوم خانواده داستایفسکی در ۳۰ اکتبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد. پدرش پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. او در ۱۸۴۳ با درجهٔ افسری از دانشکدهٔ نظامی فارغ‌التحصیل شد و شغلی در ادارهٔ مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. اما در سال ۱۸۴۹ به جرم براندازی حکومت دستگیر شد. حکم اعدام او مشمول بخشش شد و در عوض او چهار سال در زندان سیبری زندانی بود و بعد از آن نیز با لباس سرباز ساده خدمت می‌کرد. شهرت او به خاطر رمان‌هایش: ابله، قمارباز، برادران کارامازوف و جنایت و مکافات است. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت‌های داستان است. سوررئالیست‌ها مانیفست خود را بر اساس نوشته‌های داستایفسکی ارائه کرده‌اند. داستایفسکی در۵۹ سالگی در ۹ فوریه ۱۸۸۱ در سن پترزبورگ از دنیا رفت.

بخشی از کتاب شب های روشن

«شب فوق‌العاده‌ای بود، شبی که تنها در دوران جوانی آن را تجربه کرده‌ایم، خوانندگان عزیز. آن‌قدر آسمان درخشان و پرستاره بود که وقتی به آن خیره می‌شدی، نمی‌توانستی از خودت بپرسی چطور انسان‌های بدرفتار و دمدمی مزاج در زیر چنین آسمان روشنی زندگی می‌کنند. بله، این سؤالی است که در دوران جوانی پرسیده می‌شود، اما ای کاش خداوند چنین سؤالاتی را بیشتر در قلبمان بگنجاند!... اکنون که سخن از انسان‌های بدرفتار و دمدمی مزاج شد، نمی‌توانم شرایط اخلاقی آن روز خود را فراموش کنم. از صبح زود، من مظلوم به واسطهٔ چیزهای عجیب و غریب اذیت می‌شدم. انگار احساس می‌کردم به طور ناگهانی تنها شده‌ام، گویی همگان مرا فراموش و رها کرده بودند. البته، که باید مشخص شود منظورم از "همگان" دقیقا چه کسانی هستند. تقریباً هشت سال است که در پترزبورگ زندگی می‌کنم و نتوانسته‌ام در این‌جا با کسی آشنا شوم و هم‌صحبتی برای خودم داشته باشم. اما با آشنا و هم‌صحبت می‌خواهم چه‌کار کنم؟ من با پترزبورگ هم‌صحبت هستم، حالا که تعطیلات تابستانی شروع شده و همه شهر را ترک کرده‌اند، احساس تنهایی می‌کنم و حس می‌کنم همه رهایم کرده‌اند. از تنها بودن می‌ترسم، و به همین خاطر، سه روز است که با حس دل‌مردگی، شهر را زیر پا گذاشته‌ام و نمی‌دانم با خودم چه کنم. یا به منطقهٔ نوسکی و پارک می‌روم و کمی قدم می‌زنم، و چهره‌ای را که آن وقت‌ها یک‌سال تمام، در وقت مشخصی می‌دیدم را دیگر پیدا نمی‌کنم. بی‌شک آن‌ها مرا نمی‌شناسند، اما من که آن‌ها را می‌شناسم. خوب هم می‌شناسم. آن‌قدر خوب و عمیق که با خوشحالی آن‌ها خوشحال و با ناراحتی‌شان ناراحت می‌شوم. در واقع با پیرمردی مسن هم آشنا شده‌ام، پیرمردی که در روزی مشخص و ساعتی مشخص او را در فانتانکا ملاقات می‌کنم. چهره‌ای باوقار و آرام دارد و گویی همیشه غرق در افکاری است، همیشه چیزی را با خودش زمزمه می‌کند و دست چپش را تکان می‌دهد، و در دست راستش عصایی با سر طلایی رنگ دارد. او هم متوجه حضورم شده و مشتاق هم‌صحبتی با من است. می‌دانم که اگر در زمان مشخص دیدارمان، در آن نقطه از فانتانکا نباشم، ناراحت و دلتنگم می‌شود. برای همین است که وقتی هر دویمان حوصله داریم، برای یکدیگر سری تکان می‌دهیم. وقتی دو روز یکدیگر را ملاقات نکرده بودیم، روز سوم که بالاخره همدیگر را دیدیم، به نشانهٔ احوال‌پرسی کلاه‌هایمان را از سر برداشتیم، اما خوشبختانه تا دیر نشده بود به خودمان آمدیم و دست‌هایمان را عقب کشیدیم و فقط دوستانه از کنار هم رد شدیم.

***

ناستنکا، من هرگز اشتباه نکردم که شادی تو را با ابر تیره غم‌انگیز مقایسه کنم. هرگز! هیچ گاه برای قلب تو دردی نخواهم آورد و هرگز قلبت را با دردهایم جریحه‌دار نخواهم کرد، هیچ گاه گل‌هایی را که در مسیر کلیسا به دست داری، پژمرده نخواهم کرد.

امیدوارم که تو همیشه شاد باشی و از درد دور بمانی خداوند همه خوشی‌ها را به تو ببخشد! همه خوشی‌ها، بیش از یک عمر!»

معرفی نویسنده
عکس فئودور داستایفسکی
فئودور داستایفسکی
روس | تولد ۱۸۲۱ - درگذشت ۱۸۸۱

داستایفسکی، نویسنده‌ی رمان‌های مشهوری مانند قمارباز و برادران کارامازوف، در ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ در شهر مسکو و در خانواده‌ای بسیار مذهبی چشم به جهان گشود. این موضوع باعث شد خود او نیز در طی حیات خود انسانی مذهبی باقی بماند. او در مدرسه آموزش‌های نظامی می‌دید، اما خودش به ادبیات علاقه‌ی بسیاری داشت؛ بنابراین پس از اتمام مدرسه خود را وقف نوشتن کرد. نوشته‌های اولیه‌ی داستایوفسکی از او مردی جوان و بسیار پانرژی و در عین حال با روانی بی‌ثبات ترسیم می‌کنند.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
چرا که وقتی ناراحت هستیم ناراحتی دیگران را حس می‌کنیم، احساسات در ما از بین نمی‌روند، بلکه کنترل می‌شوند.
آرامش
چطور توانستم این قدر نابینا باشم، وقتی از قبل همه چیز متعلق به من نبود؟ عشق، اشتیاق، دلسوزی و ترحمش، هیچ‌کدام متعلق به من نبوده؟
DHYANA
انسان در شادی و خوشی، به چه زیبایی‌هایی می‌رسد! قلب آدمی مملو از عشق می‌شود. احساس می‌کنی عشق از قلبت سرازیر شده و اطرافت همه خوشی و لبخند است.
عاطفه
انسان در شادی و خوشی، به چه زیبایی‌هایی می‌رسد! قلب آدمی مملو از عشق می‌شود. احساس می‌کنی عشق از قلبت سرازیر شده و اطرافت همه خوشی و لبخند است. شب قبل هم او چنین حسی داشت...
DHYANA
دیشب دومین شب دیدارمان بود. دومین شب روشن ما...
DHYANA
زندگی از جنس واقعیت، ولی زندگی‌ای که نظم ندارد و همچون رؤیا هم نمی‌تواند باشد.
صهبا
آن‌قدر آسمان درخشان و پرستاره بود که وقتی به آن خیره می‌شدی، نمی‌توانستی از خودت بپرسی چطور انسان‌های بدرفتار و دمدمی مزاج در زیر چنین آسمان روشنی زندگی می‌کنند.
صهبا
"سرگذشتم را؟ سرگذشتم! اما چه کسی به تو گفته که من سرگذشتی دارم؟ من سرگذشتی ندارم..." با لبخندی حرفم را ناتمام گذاشت و گفت: "اگر سرگذشتی نداری، پس چطور زندگی می‌کنی؟" "دقیقاً، زندگی بدون هیچ سرگذشتی! من تنها خودم هستم و خودم، جدا از دیگران، تنهای تنها. می‌دانی تنهایی یعنی چی؟" "اما چرا تنهایی؟ یعنی تا به حال با کسی آشنا نشده‌ای؟" "آه، نه، البته که مردم را می‌بینم، اما با این حال تنهایم." "چرا، یعنی با کسی حرف نمی‌زنی؟" "راستش را بخواهی، با هیچ‌کس حرف نمی‌زنم."
آرامش
"عاشقش بودم، ولی دیگر گذشته. باید او را فراموش کنم. احساس می‌کنم... چه کسی می‌داند؟ شاید دیگر او امشب این‌جا تمام می‌شود، از او متنفرم، چون به من خندید، ولی تو این‌جا در کنارم گریستی. تو عاشقم هستی و به همین خاطر است که رهایم نکردی. در واقع با این‌که عاشق خودم هستم ولی، تو را هم دوست دارم! آن‌گونه که عاشقم هستی، عاشقت هستم. قبلاً هم به تو گفته بودم، خودت شنیدی. عاشقت هستم چرا که تو بهتر از او هستی، شریف‌تر هستی. تو..." بیچاره ناستنکا، آن‌قدر اندوهگین بود که دیگر نمی‌توانست حرف بزند. سرش را روی شانه‌ام گذاشت، سپس روی سینه‌ام، و به تلخی اشک ریخت. او را آرام کردم، اما نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. دستم را می‌فشرد
آرامش
همین‌طور که سال‌ها می‌گذرند، تنهایی بیشتری را با خودشان می‌آورند و پیر می‌شوی و به تکه چوبی تکیه می‌کنی و دیگر بدبختی را به همراه داری. دنیای خیالی‌ات تاریک می‌شود، رؤیاهایت از بین می‌رود و همچون برگ زردی از درخت زندگی می‌افتد... ای ناستنکا! نمی‌دانی که تنها زندگی کردن چقدر دشوار است، و همه چیز یکی یکی هیچ می‌شود؛ همه چیز را از دست می‌دهم، همه هیچ چیز می‌شود، جز رؤیاها!"
آرامش
دوست دارم زمان حالم را با گذشته‌ام گره بزنم، و همچون یک روح غمگین، بدون هیچ هدفی در خیابان‌های پترزبورگ سرگردان شوم. عجب خاطراتی! سال گذشته همین موقع، در همین زمان، ناراحت و سرگردان بودم! و هنوز هم به خاطر دارم که چه رؤیاهای غم‌انگیزی داشتم، مثل الان، ولی با این تفاوت که آن زمان زندگی آرام‌تر بود و افکار نحسی که این روزها عذابم می‌دهند را نداشتم. کسی در مورد رؤیاهای دیگری نمی‌پرسد، تنها سرت را تکان می‌دهی و می‌گویی: "عجب، می‌گذرد!" و دوباره از خودت می‌پرسی، با زندگی‌ات چه کردی؟ بهترین روزگارانت را کجا جا گذاشتی؟ زندگی کردی یا نه؟ به خودت می‌گویی، دنیا دارد سرد می‌شود. همین‌طور که سال‌ها می‌گذرند، تنهایی بیشتری را با خودشان می‌آورند و پیر می‌شوی و به تکه چوبی تکیه می‌کنی و دیگر بدبختی را به همراه داری.
آرامش
. می‌بینی، انسان در تالابی زندگی می‌کند و فریاد می‌زند، می‌توانی بشنوی، ولی مردم همچنان زندگی‌شان را می‌کنند. زندگی از جنس واقعیت، ولی زندگی‌ای که نظم ندارد و همچون رؤیا هم نمی‌تواند باشد. زندگی‌ای که هر لحظهٔ آن با لحظهٔ قبل متفاوت است، و رؤیا تا بی‌نهایت تو را اسیر خودش می‌سازد، اسیر اولین ابری که خورشید را می‌پوشاند و دل ساکنان پترزبورگ را پر از غم و اندوه می‌سازد. این به چه معناست؟ مردن و پوسیده شدن را حس می‌کنی و مثل گذشته رو به جلو رشد نمی‌کنی. اگر زندگی دیگری نداشته باشی، همه چیز از بین می‌رود، و باید دوباره همان زندگی را بسازی، در حالی که از درون چیز دیگری را می‌خواهی. رؤیاپرداز، سایه و خاکستر رؤیاهای گذشته‌اش را بی‌فایده پس می‌زند، تنها به امید پیدا کردن جرقه و معجزه‌ای که دوباره بتواند جان تازه‌ای به او ببخشد
آرامش
و چرا دوستانی که برای اولین بار یکدیگر را ملاقات می‌کنند، خیلی به ندرت پیش می‌آید ملاقات دومی هم داشته باشند، و دوستی‌شان تدوام نمی‌یابد؟ چرا این‌قدر زود می‌رنجند، و همدیگر را از داشتن رابطه‌ای جسورانه محروم می‌کنند؟ چرا نمی‌توانند خلا را در رابطه پر کنند؟ چرا نمی‌توانند حرف‌های لطیفی به هم بزنند که همین، باعث از دست دادن یکدیگر می‌شود. چرا ناگهان به یاد یک قرار کاری می‌افتد که در واقع هیچ وجود خارجی ندارد و سریعا دست از دست همراهش می‌کشد و نمی‌داند که طرف مقابل چقدر متأسف است و سعی داشته تا شرایط را عوض کند؟ چرا وقتی دوستی را پشت سر می‌گذارد، قسم می‌خورد که دیگر هیچ وقت او را ملاقات نکند، اما حقیقت این است که او ارزش داشتن دوست و هم‌صحبت را دارد. ولی نمی‌تواند افکارش را از ذهن دور کن
آرامش
همهٔ ما از سرگذشت خودمان راضی نیستیم، زندگی را خسته کننده و تکراری می‌بینیم! و حقیقت این است که ما چقدر نسبت به یکدیگر سرد و بی‌تفاوت هستیم.
صهبا
همهٔ ما از سرگذشت خودمان راضی نیستیم، زندگی را خسته کننده و تکراری می‌بینیم! و حقیقت این است که ما چقدر نسبت به یکدیگر سرد و بی‌تفاوت هستیم.
صهبا
و دوباره از خودت می‌پرسی، با زندگی‌ات چه کردی؟ بهترین روزگارانت را کجا جا گذاشتی؟ زندگی کردی یا نه؟ به خودت می‌گویی، دنیا دارد سرد می‌شود. همین‌طور که سال‌ها می‌گذرند، تنهایی بیشتری را با خودشان می‌آورند و پیر می‌شوی و به تکه چوبی تکیه می‌کنی و دیگر بدبختی را به همراه داری.
Erfan_inan
چرا همیشه آدم‌ها چیزی برای مخفی کردن دارند؟ چرا هر چه را که در دلشان هست به زبان نمی‌آورند؟ در حالی که می‌دانند منظورشان چیست. برای همین، همه نفرت‌انگیزتر از چیزی که هستند نشان می‌دهند. انگار به آن‌ها توهین شده و به زور احساساتشان را نشان می‌دهند."
DHYANA
چرا همیشه آدم‌ها چیزی برای مخفی کردن دارند؟ چرا هر چه را که در دلشان هست به زبان نمی‌آورند؟ در حالی که می‌دانند منظورشان چیست. برای همین، همه نفرت‌انگیزتر از چیزی که هستند نشان می‌دهند. انگار به آن‌ها توهین شده و به زور احساساتشان را نشان می‌دهند.
صهبا
چرا او مثل تو نیست؟ او مثل تو خوب نیست، ولی باز هم او را بیشتر از تو دوست دارم.
صهبا
چرا که وقتی ناراحت هستیم ناراحتی دیگران را حس می‌کنیم، احساسات در ما از بین نمی‌روند، بلکه کنترل می‌شوند.
صهبا

حجم

۵۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۵۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۳۷,۰۰۰
تومان