میخاییل بولگاکف
زندگینامه و معرفی کتابهای میخائیل بولگاکف
میخائیل بولگاکف نویسنده، پزشک و نمایشنامهنویس مشهوری اهل روسیه است. او یکی از سرشناسترین و بزرگترین نویسندگان روس به حساب میآید که توانست با آثار خود دنیایی سرشار از خلاقیت و ایدههای نو در ادبیات به وجود آورد. آثار او نه فقط از نظر ادبی که از نظر فلسفی و اجتماعی نیز ارزشمند هستند و بر روی نویسندگان آن زمان و دورههای بعدی تأثیرات فراوانی گذاشتند.
بیوگرافی میخائیل بولگاکف
میخائیل بولگاکف (Mikhail Bulgakov) در سال ۱۸۹۱ در شهر کییف اوکراین متولد شد. بولگاکف در دورهای به دنیا آمد که روسیه در حال تجربهی تغییر و تحولات زیادی بود. او هم زندگی زیر نظام شوروی و حکومت لنین و استالین را تجربه کرد و هم در جنگ جهانی اول بهعنوان پزشک در خط مقدم خدمت کرد. او فرزند ارشد خانوادهی خود بود و پدر و مادرش هر دو افرادی فرهیخته و تحصیلکرده بودند. پدرش در یک آکادمی علوم الهی بهعنوان دانشیار کار میکرد و مادرش معلم دبیرستان بود. هر چند، مادرش پس از تولد او و دیگر فرزندانش به دلیل کمبود وقت مجبور شد که دست از کار کردن بکشد تا تماموقت خود را به تربیت آنها اختصاص دهد. تولد در یک خانوادهی اهل دانش و کتاب، بولگاکف را از همان کودکی به دنیای ادبیات و کلمات علاقهمند کرد. باوجود داشتن پدری مذهبی که بسیار بر روی اصول اخلاقی تأکید میکرد و نسبت به رعایت آنها سختگیر بود، میخائیل بولگاکف هرگز نه آنقدرها به سمت مذهب کشیده شد و نه اصول اخلاقی را جدی گرفت. او از نوجوانی، شخصیت و رفتارهای مخصوص به خود را داشت و استقلال و آزادی خودش از هر چیزی برایش مهمتر بود. وقتی که در سال ۱۹۰۱ او را در یکی از بهترین دبیرستانهای کییف ثبتنام کردند، او وارد هیچ گروه یا انجمن سیاسیای نشد و بیشتر اوقات خود را در خلوت آرامشبخشش میگذراند. شخصیت عجیب و غریبش اغلب توجه دیگران را به خود جلب میکرد و کنجکاوی آنها را برمیانگیخت. او اکثر اوقات کتابهای مختلفی از ادبیات روسیه و همچنین ادبیات اروپا مطالعه میکرد. در آن زمان نویسندگانی که بیشترین علاقه را به آنها داشت عبارت بودند از گوگول، پوشکین، داستایوفسکی و دیکنز.
بولگاکف علاقهی زیادی به پزشکی نداشت، او حتی ترجیح میداد تا مثل پدر و مادرش وارد محیط علمی شود و بهعنوان معلم یا استاد به استخدام درآید. بااینحال، ازآنجاییکه پدرش دوست داشت پسرش وارد حرفهی پزشکی شود، میخائیل بولگاکف پس از آنکه تحصیلات دبیرستانش را به پایان رساند، در سال ۱۹۰۹ وارد دانشکدهی پزشکی دانشگاه کییف شد و تحصیلات دانشگاهی خود را آغاز کرد. وقتی که بولگاکف ۱۶ساله بود، پدرش از دنیا رفت و این رویداد ناراحتکننده تأثیر عمیقی بر روی او و خانوادهاش گذاشت. مادرش نمیتوانست بهتنهایی هزینههای زندگی خانواده را تأمین کند و ازاینرو میخائیل بولگاکف که فرزند ارشد خانواده بود، وظیفهی مواظبت از خانواده را برعهده گرفت. او موفق شد تا از دولت حقوقی ماهیانه دریافت کند و با استفاده از همین کمکهزینه نیازهای خانوادهاش را برطرف میکرد.
بولگاکف در سال ۱۹۱۰ و وقتی که هنوز حتی ۲۰ساله نشده بود، با اولین همسر خود آشنا شد و در سال ۱۹۱۳ با او ازدواج کرد. او در طول زندگی خود دو بار دیگر نیز ازدواج کرد و میگویند که «یلنا شیلوفسکی»، یعنی سومین همسرش، درحقیقت منبع الهام شخصیت مارگاریتا در کتاب مشهور «مرشد و مارگریتا» اثر بولگاکف است. میخائیل بولگاکف در سال ۱۹۱۶ تحصیلات دانشگاهی خود را به پایان رساند و موفق به دریافت مدرک پزشکی شد.
بولگاکف مدتی بعد به خدمت سربازی احضار شد و ارتش، او را بهعنوان پزشک به روستایی به نام نیکلسکی اعزام کرد. بولگاکف در طی زمانی که در آن روستا بود از فعالیتهای ادبی خود دست نکشید و همزمان هم کتاب میخواند و هم تجربیات روزانهی خود را یادداشت میکرد. این یادداشتها نهتنها بهعنوان یک منبع الهام برای نوشتن آثار آیندهاش عمل کردند، بلکه به او کمک کردند تا با چالشهای زندگی در یک محیط روستایی و نظامی کنار بیاید. مشکل دیگری که بولگاکف در آن روستا با آن مواجه شد، آغاز اعتیادش به مورفین بود. او زمانی که میخواست از واکسن برای درمان یک بیمار عفونی استفاده کند، اشتباهی آن را به خود تزریق کرد و نسبت به ویروس واکنش شدیدی نشان داد. او سپس، برای کاهش درد خود از مورفین استفاده کرد و از آنجا به بعد اعتیاد او به مورفین افزایش پیدا کرد. او حتی داستان کوتاهی به نام «مورفین» نوشت که از همین ماجرای واقعی الهام گرفته شده بود. بولگاکف درنهایت توانست اعتیاد خود را با کمک ناپدریاش از بین ببرد. او به بولگاکف پیشنهاد کرده بود که بهجای استفاده از مورفین، آب مقطر به خود تزریق کند.
همزمان با بازگشت او به کییف در سال ۱۹۱۸، جنگ داخلی در روسیه آغاز شد. بولگاکف موفق نشد تا از ملحق شدن به ارتش فرار کند و ارتش او را مجبور کرد تا بهعنوان پزشک نزد آنها خدمت کند. این در حالی بود که دو برادر دیگرش در ارتش سفید بر علیه بلشویکها و دولت جدید شوروی میجنگیدند. در سال ۱۹۱۹، میخائیل بولگاکف موفق شد تا از ارتش سرخ فرار کند و در ارتش سفید به برادران خود پیوست. او این بار به مداوای سربازانی میپرداخت که در نبرد با ارتش سرخ دچار جراحت شده بودند. پس از شکست ارتش سفید از ارتش سرخ، دو برادر بولگاکف ناچار به فرار از کشور شدند؛ اما او خود موفق نشد تا از روسیه خارج شود چراکه تیفوس گرفته بود و سخت بیمار بود. بولگاکف در کشور خودش دچار انزوا شد و روزهای سختی را گذراند. دولت جدید که پس از انقلاب اکتبر بر سر کار آمده بود، با نگرش خصمانهای نسبت به افرادی که سابقهی وابستگی به رژیمهای پیشین یا ارتش سفید داشتند، برخورد میکرد. بولگاکف، با اینکه هیچ وابستگی سیاسی خاصی نداشت و خود را از گروههای سیاسی دور نگه داشته بود، بهخاطر فعالیتهای انقلابی و سیاسی برادرانش از سوی دولت تحتفشار قرار میگرفت. او پس از انقلاب، حرفهی پزشکی را کنار گذاشت و تصمیم گرفت تا تمام تمرکز خود را بر روی علاقهی حقیقیاش، یعنی نوشتن بگذارد و آن را با جدیت بیشتری دنبال کند. در آن روزهای سخت، تنها چیزی که به بولگاکف کمک کرد تا امید خود را حفظ کند تبدیل رنجهایش به کلمات بود. او ازآنپس بیشتر وقت خود را صرف نوشتن داستانهای کوتاه، نمایشنامه و مقالههای مختلف کرد.
در سال ۱۹۲۱، میخائیل بولگاکف به مسکو رفت و تا پایان عمرش در این شهر ماند. مرگ مادرش، باعث شده بود که او دیگر هیچ پیوند و ارتباطی با کییف نداشته باشد. ازآنجاییکه برادران و بسیاری از اقوام نزدیکش نیز از روسیه رفته و مهاجرت کرده بودند، او به جز مسکو جای دیگری برای رفتن نداشت. این دوره از زندگی میخائیل بولگاکف با چالشهای زیادی همراه بود، اما او بسیاری از آثار شاهکار خود را با الهام از سختیهایی نوشت که در این دوره از زندگیاش تجربه کرد. در مسکو، بولگاکف تمام تلاشش را کرد تا از راه نویسندگی خرج زندگیاش را تأمین کند. او در این راه با دشواریهای فراوانی روبهرو شد و ناچار بود که کارهای مختلفی انجام دهد. کارهایی که به بسیاری از آنها کوچکترین علاقهای نداشت. از کارهای اداری و خستهکنندهای که روحیهاش را تضعیف میکردند گرفته تا همکاری با روزنامههای کوچک و بینامونشان که به دنبال جذب خوانندگان بودند. او حتی برای مدت کوتاهی در تئاتر کار کرد و با گروهی از بازیگران دورهگرد همراه شد. باوجودآنکه او با کار در تئاتر حقوق زیادی به دست نمیآورد؛ ولی با حضور در آن محیط اطلاعات بسیار بیشتری از ساختار نمایشها به دست آورد و از این اطلاعات برای نوشتن نمایشنامههایی که خود مینوشت استفاده میکرد. در سال ۱۹۲۲، او با نام مستعار برای روزنامههای مختلف مطلب مینوشت و نوشتههای خود را با اسامی متفاوت به چاپ میرساند. او مدتی در بخش فرهنگی و سیاسی سازمانی به نام «لیتو» کار کرد. اما مدتی بعد، مشکلات مالی باعث شد که «لیتو» تعطیل شود و بولگاکف ناچار شد از کارهای اداری دست بکشد. ازآنپس، او تمام وقت خود را صرف نوشتن کرد و بیشازپیش تلاش کرد تا خود را بهعنوان یک نویسنده در ذهن مردم روسیه جای دهد و توجه آنها را به خود جلب کند. بولگاکف از سال ۱۹۲۲ تا سال ۱۹۲۵ برای مجله «سرخ» کار کرد و مقالات و داستانهای کوتاه خود را یا بدون ذکر نام و یا با استفاده از اسامی مستعاری مثل: م. بول و یا م. ناشناس به انتشار میرساند. بسیاری از نوشتههای بولگاکف به علت آنکه این روزنامهها جمعآوری نشدهاند، از دست رفتهاند و دیگر هیچ راهی برای دسترسی به آنها وجود ندارد.
او همچنین نمایشنامههای مختلفی در طی سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۶ نوشت. به بسیاری از آن نمایشنامهها به دلیل محتوای سیاسیای که داشتند مجوز اجرا داده نمیشد. جوزف استالین خود شخصاً دستور ممنوعیت یکی از نمایشنامهها را صادر کرد چراکه از نظرش بولگاکف آن را در تحسین ارتش سفید و ترغیب مردم برای فرار از کشور نوشته بود. بااینحال، استالین بولگاکف را بهعنوان یک نویسنده تحسین میکرد. او حتی یکی از نمایشنامههای او را به حدی دوست داشت که وقتی یک منتقد بولگاکف را مورد انتقاد قرار داد، استالین از او دفاع کرد و گفت که میخائیل بولگاکف نویسندهای است که نباید به عباراتی مثل «حزب چپ یا راست» محدود شود. بااینحال، میخائیل بولگاکف بسیار تحتفشار بود. او همیشه در آثارش مخالفت خود را نسبت به نظام شوروی با استفاده زبانی طنز و انتقادی نشان میداد و به همین دلیل، بسیاری از کارهای او توقیف میشدند و به او اجازه نمیدادند که کتابهایش را به انتشار برساند. این وضعیت برای نمایشنامههایش نیز یکسان بود و او نه میتوانست از راه نویسندگی پول درآورد نه از راه تئاتر. در سال ۱۹۲۹، دولت به طور کامل بولگاکف را از انتشار نوشتهها و نمایشنامههایش منع کرد. اوضاع بهقدری برای او دشوار شده بود که در سال ۱۹۳۰ نامهای به استالین نوشت و از او خواست که یا به او اجازه دهند که بهعنوان یک نویسنده آزادانه کار کند و یا بگذارند که از کشور خارج شود. استالین بعد از خواندن این نامه، دستور داد تا به بولگاکف اجازه دهند که در یک سالن تئاتر مشغول به کار شود. به جز مشکلات مختلفی که بولگاکف برای چاپ آثارش با آنها مواجه بود، بسیاری از منتقدان نیز همیشه نقدهای بسیار بدی راجع به کارهایش در روزنامهها مینوشتند. این در حالی بود که مردم اغلب آثار او را دوست داشتند و همیشه برای دیدن نمایشنامههایش به سالنهای تئاتر میآمدند. آنها طنز ظریفی که بولگاکف در آثار خود به کار میبرد را تحسین میکردند و از اینکه او چنان جسورانه بهنقد جامعهی دیکتاتوری میپرداخت به وجد میآمدند.
بولگاکف تا آخرین روزهای زندگیاش با مشکلات دردسرهای فراوانی مواجه بود و هرگز نتوانست از حرفهی نویسندگیاش به طور کامل لذت ببرد. او همیشه مضطرب، ناراحت و افسرده بود و فشاری که دولت به او وارد میکرد تنها باعث بدتر شدن حال روحیاش میشد. ازآنجاییکه استالین به برخی از کارهای او علاقه نشان داده بود و از او بهعنوان یک نویسنده تعریف داده بود، کسی اجازه نداشت که بولگاکف را دستگیر یا زندانی کند؛ ولی به آثارش هم اجازهی چاپ نمیدادند. نوشتههایش همیشه یا سریعاً در دستهی آثار ممنوعه قرار میگرفتند یا کلاً حتی به مرحلهی چاپ نمیرسیدند. بولگاکف خصوصاً برای گرفتن مجوز برای نمایشنامههایش با مشکلات فراوانی مواجه بود و دلیل اینکه او هرگز نتوانست بهعنوان یک نمایشنامهنویس در تاریخ اسم خود را ثبت کند این است که نمایشنامههایش دائماً سانسور یا ممنوع میشدند. او چندین بار درخواست کرد تا اجازه دهند که از کشور خارج شود؛ ولی این اجازه هرگز به او داده نشد و بولگاکف تا آخر عمر در روسیه و زیر فشار دولت شوروی زندگی کرد.
بولگاکف در سالهای پایانی عمرش درگیر نارسایی کلیه شد. او از پاییز سال ۱۹۳۹ علائم این بیماری که شامل سردردهای شدید و کاهش بینایی بود را در خود مشاهده کرد. ازآنجاییکه پدرش نیز بر اثر این بیماری از دنیا رفته بود، بولگاکف تا حدودی حدس زده بود که خودش نیز قرار است به همین سرنوشت دچار شود. او درنهایت در ۱۰ مارس سال ۱۹۴۰ بر اثر این بیماری در شهر مسکو از دنیا رفت.
نگاهی به کتابها و آثار میخائیل بولگاکف
باوجودآنکه دولت شوروی بیشتر آثار میخائیل بولگاکف را سانسور میکرد و یا به آنها اجازهی چاپ نمیداد، این نویسندهی توانا در تمام طول عمرش به نوشتن ادامه داد و در بیشتر آثارش به نقد جامعهی آن زمان پرداخت. آثار او سرشار از استعارههای مختلف، مفاهیم سیاسی و فلسفی عمیق و نثری خیالانگیز و تازه هستند.
میخائیل بولگاکف کتاب «تخممرغهای شوم» را در سال ۱۹۲۵ به انتشار رساند. داستان این کتاب حول محور جانورشناسی میچرخد که به طور تصادفی، پرتویی را کشف میکند که باعث افزایش تقسیم سلولی و تولیدمثل موجودات میشود. دولت، تصمیم میگیرد تا از این کشف به نفع خود استفاده کند و دراینبین بر اثر بیفکری و عجلهی آنها، پرتو باعث ایجاد موجوداتی خطرناک و غولپیکر میشود. بولگاکف این کتاب را در نقد جامعهی بوروکراسی نوشته است و سعی داشته تا خطرات ناشی از آزمایشهای علمی بدون کنترل را نشان دهد.
بولگاکف کتاب قلب سگی را نیز در سال ۱۹۲۵ نوشت. این کتاب به دلیل محتوای انتقادیاش تا سال ۱۹۷۸ اجازهی انتشار نیافت. داستان این کتاب دربارهی یک جراح است که تصمیم میگیرد تا سگ ولگردی را به یک انسان تبدیل کند. سگ پس از آنکه به انسان تبدیل میشود، رفتارهای عجیبوغریبی پیدا میکند و به کارهای غیرعادیای دست میزند. این کتاب نیز مانند بسیاری دیگر از کارهای بولگاکف، محتوایی سیاسی دارد و پس از مرگ لنین نوشته شده است.
بولگاکف کتاب «یادداشتهای یک پزشک جوان» را که بر اساس تجربیات زندگی خودش نوشته شده است، در سال ۱۹۲۶ به انتشار رساند. این کتاب شامل داستانهای مختلفی است و بولگاکف هر یک از آنها را با الهام از سالهایی نوشته است که بهعنوان یک پزشک کار میکرد.
بولگاکف ۱۲ سال آخر عمر خود را صرف نوشتن کتاب «مرشد و مارگریتا» کرد، اثری که حالا بهعنوان یکی از بهترین آثار ادبیات روسیه به شمار میرود. این کتاب از سه داستان مختلف تشکیل شده است که درنهایت به هم ربط پیدا میکنند و درهمتنیده میشوند. این داستانها شامل سفر شیطان به مسکو، سرنوشت پونتیوس پیلاطس و مسیح، و عشق مرشد و مارگریتا هستند. وقایع در دو زمان تاریخی متفاوت رخ میدهند، یکی در زمان عیسی مسیح در اورشلیم و دیگری در دوره حکومت استالین در مسکو. بولگاکف در این کتاب با استفاده از طنزی سیاه و تلخ، به نقد بوروکراسی، جامعهی روشنفکری، فساد اجتماعی و چالشهای نویسندگان در جامعه شوروی میپردازد.