بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شب های روشن | طاقچه
تصویر جلد کتاب شب های روشن

بریده‌هایی از کتاب شب های روشن

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۱۴ رأی
۳٫۴
(۱۴)
چرا که وقتی ناراحت هستیم ناراحتی دیگران را حس می‌کنیم، احساسات در ما از بین نمی‌روند، بلکه کنترل می‌شوند.
آرامش
انسان در شادی و خوشی، به چه زیبایی‌هایی می‌رسد! قلب آدمی مملو از عشق می‌شود. احساس می‌کنی عشق از قلبت سرازیر شده و اطرافت همه خوشی و لبخند است.
عاطفه
چطور توانستم این قدر نابینا باشم، وقتی از قبل همه چیز متعلق به من نبود؟ عشق، اشتیاق، دلسوزی و ترحمش، هیچ‌کدام متعلق به من نبوده؟
DHYANA
آن‌قدر آسمان درخشان و پرستاره بود که وقتی به آن خیره می‌شدی، نمی‌توانستی از خودت بپرسی چطور انسان‌های بدرفتار و دمدمی مزاج در زیر چنین آسمان روشنی زندگی می‌کنند.
صهبا
زندگی از جنس واقعیت، ولی زندگی‌ای که نظم ندارد و همچون رؤیا هم نمی‌تواند باشد.
صهبا
دیشب دومین شب دیدارمان بود. دومین شب روشن ما...
DHYANA
انسان در شادی و خوشی، به چه زیبایی‌هایی می‌رسد! قلب آدمی مملو از عشق می‌شود. احساس می‌کنی عشق از قلبت سرازیر شده و اطرافت همه خوشی و لبخند است. شب قبل هم او چنین حسی داشت...
DHYANA
همهٔ ما از سرگذشت خودمان راضی نیستیم، زندگی را خسته کننده و تکراری می‌بینیم! و حقیقت این است که ما چقدر نسبت به یکدیگر سرد و بی‌تفاوت هستیم.
صهبا
همهٔ ما از سرگذشت خودمان راضی نیستیم، زندگی را خسته کننده و تکراری می‌بینیم! و حقیقت این است که ما چقدر نسبت به یکدیگر سرد و بی‌تفاوت هستیم.
صهبا
و چرا دوستانی که برای اولین بار یکدیگر را ملاقات می‌کنند، خیلی به ندرت پیش می‌آید ملاقات دومی هم داشته باشند، و دوستی‌شان تدوام نمی‌یابد؟ چرا این‌قدر زود می‌رنجند، و همدیگر را از داشتن رابطه‌ای جسورانه محروم می‌کنند؟ چرا نمی‌توانند خلا را در رابطه پر کنند؟ چرا نمی‌توانند حرف‌های لطیفی به هم بزنند که همین، باعث از دست دادن یکدیگر می‌شود. چرا ناگهان به یاد یک قرار کاری می‌افتد که در واقع هیچ وجود خارجی ندارد و سریعا دست از دست همراهش می‌کشد و نمی‌داند که طرف مقابل چقدر متأسف است و سعی داشته تا شرایط را عوض کند؟ چرا وقتی دوستی را پشت سر می‌گذارد، قسم می‌خورد که دیگر هیچ وقت او را ملاقات نکند، اما حقیقت این است که او ارزش داشتن دوست و هم‌صحبت را دارد. ولی نمی‌تواند افکارش را از ذهن دور کن
آرامش
. می‌بینی، انسان در تالابی زندگی می‌کند و فریاد می‌زند، می‌توانی بشنوی، ولی مردم همچنان زندگی‌شان را می‌کنند. زندگی از جنس واقعیت، ولی زندگی‌ای که نظم ندارد و همچون رؤیا هم نمی‌تواند باشد. زندگی‌ای که هر لحظهٔ آن با لحظهٔ قبل متفاوت است، و رؤیا تا بی‌نهایت تو را اسیر خودش می‌سازد، اسیر اولین ابری که خورشید را می‌پوشاند و دل ساکنان پترزبورگ را پر از غم و اندوه می‌سازد. این به چه معناست؟ مردن و پوسیده شدن را حس می‌کنی و مثل گذشته رو به جلو رشد نمی‌کنی. اگر زندگی دیگری نداشته باشی، همه چیز از بین می‌رود، و باید دوباره همان زندگی را بسازی، در حالی که از درون چیز دیگری را می‌خواهی. رؤیاپرداز، سایه و خاکستر رؤیاهای گذشته‌اش را بی‌فایده پس می‌زند، تنها به امید پیدا کردن جرقه و معجزه‌ای که دوباره بتواند جان تازه‌ای به او ببخشد
آرامش
دوست دارم زمان حالم را با گذشته‌ام گره بزنم، و همچون یک روح غمگین، بدون هیچ هدفی در خیابان‌های پترزبورگ سرگردان شوم. عجب خاطراتی! سال گذشته همین موقع، در همین زمان، ناراحت و سرگردان بودم! و هنوز هم به خاطر دارم که چه رؤیاهای غم‌انگیزی داشتم، مثل الان، ولی با این تفاوت که آن زمان زندگی آرام‌تر بود و افکار نحسی که این روزها عذابم می‌دهند را نداشتم. کسی در مورد رؤیاهای دیگری نمی‌پرسد، تنها سرت را تکان می‌دهی و می‌گویی: "عجب، می‌گذرد!" و دوباره از خودت می‌پرسی، با زندگی‌ات چه کردی؟ بهترین روزگارانت را کجا جا گذاشتی؟ زندگی کردی یا نه؟ به خودت می‌گویی، دنیا دارد سرد می‌شود. همین‌طور که سال‌ها می‌گذرند، تنهایی بیشتری را با خودشان می‌آورند و پیر می‌شوی و به تکه چوبی تکیه می‌کنی و دیگر بدبختی را به همراه داری.
آرامش
همین‌طور که سال‌ها می‌گذرند، تنهایی بیشتری را با خودشان می‌آورند و پیر می‌شوی و به تکه چوبی تکیه می‌کنی و دیگر بدبختی را به همراه داری. دنیای خیالی‌ات تاریک می‌شود، رؤیاهایت از بین می‌رود و همچون برگ زردی از درخت زندگی می‌افتد... ای ناستنکا! نمی‌دانی که تنها زندگی کردن چقدر دشوار است، و همه چیز یکی یکی هیچ می‌شود؛ همه چیز را از دست می‌دهم، همه هیچ چیز می‌شود، جز رؤیاها!"
آرامش
"عاشقش بودم، ولی دیگر گذشته. باید او را فراموش کنم. احساس می‌کنم... چه کسی می‌داند؟ شاید دیگر او امشب این‌جا تمام می‌شود، از او متنفرم، چون به من خندید، ولی تو این‌جا در کنارم گریستی. تو عاشقم هستی و به همین خاطر است که رهایم نکردی. در واقع با این‌که عاشق خودم هستم ولی، تو را هم دوست دارم! آن‌گونه که عاشقم هستی، عاشقت هستم. قبلاً هم به تو گفته بودم، خودت شنیدی. عاشقت هستم چرا که تو بهتر از او هستی، شریف‌تر هستی. تو..." بیچاره ناستنکا، آن‌قدر اندوهگین بود که دیگر نمی‌توانست حرف بزند. سرش را روی شانه‌ام گذاشت، سپس روی سینه‌ام، و به تلخی اشک ریخت. او را آرام کردم، اما نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. دستم را می‌فشرد
آرامش
"سرگذشتم را؟ سرگذشتم! اما چه کسی به تو گفته که من سرگذشتی دارم؟ من سرگذشتی ندارم..." با لبخندی حرفم را ناتمام گذاشت و گفت: "اگر سرگذشتی نداری، پس چطور زندگی می‌کنی؟" "دقیقاً، زندگی بدون هیچ سرگذشتی! من تنها خودم هستم و خودم، جدا از دیگران، تنهای تنها. می‌دانی تنهایی یعنی چی؟" "اما چرا تنهایی؟ یعنی تا به حال با کسی آشنا نشده‌ای؟" "آه، نه، البته که مردم را می‌بینم، اما با این حال تنهایم." "چرا، یعنی با کسی حرف نمی‌زنی؟" "راستش را بخواهی، با هیچ‌کس حرف نمی‌زنم."
آرامش
"به من بگو، تو این کار را نمی‌کردی، درست است؟ اگر کسی با پای خودش به دنبالت می‌آمد، تو به او بی‌اعتنایی نمی‌کردی، و قلب ضعیف او را نمی‌رنجاندی، مراقبش می‌بودی، درک می‌کردی که او تنهاست، و حتی نمی‌داند چطور از خودش مراقبت کند و نمی‌تواند جلوی احساساتش را نسبت به تو بگیرد. این اشتباه او نیست، او هیچ کاری نکرده... خدای من!"
nazanin mehrbakhsh
و دوباره از خودت می‌پرسی، با زندگی‌ات چه کردی؟ بهترین روزگارانت را کجا جا گذاشتی؟ زندگی کردی یا نه؟ به خودت می‌گویی، دنیا دارد سرد می‌شود. همین‌طور که سال‌ها می‌گذرند، تنهایی بیشتری را با خودشان می‌آورند و پیر می‌شوی و به تکه چوبی تکیه می‌کنی و دیگر بدبختی را به همراه داری.
Erfan_inan

حجم

۵۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۵۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۳۷,۰۰۰
تومان