کتاب کلاه رامبراند
معرفی کتاب کلاه رامبراند
کتاب کلاه رامبراند مجموعه ده داستان کوتاه از نویسندههای مشهور جهان است که با ترجمه حسن اکبریان طبری در انتشارات نقش و نگار به چاپ رسیده است.
کتاب کلاه رامبراند مجموعه ده داستان کوتاه از نویسندگان مشهور جهان است. در این کتاب داستانهایی از هرمان هسه، دوریس لسینگ، گی دوموپاسان، فرانتس کافکا، ادگار آلن پو، ایمی بندر، مارگریت یوسنار، اورهان پاموک، پنهلوپه فیتزجرالد و برنارد مالامود میخوانیم. قطعا داستانهای این کتاب میتوانند به عنوان نمونهای از نثر و فضای داستان پردازی نویسندگانشان به شمار بروند که همگی از افتخار آفرینان دوره خودشان بودند و یا به عنوان نماینده سبکی خاص یا مکتب ادبی متفاوتی شناخته میشوند.
بنابراین، کنار هم قرار گرفتن این داستانها میتواند تجربه جذاب و لذتبخشی را برای تمام کسانی بسازد که دوست دارند داستان کوتاه را تجربه کنند. در ابتدای هر داستان نیز شرح مختصری از زندگی نویسنده میخوانیم که ما را با زندگی و فعالیتهای او آشنا میکند.
کتاب کلاه رامبراند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کلاه رامبراند مجموعه جذابی است برای تمام آنهایی که به داستان کوتاه علاقه دارند و دوست دارند از نویسندگان مختلف دنیا، بخوانند.
بخشی از کتاب کلاه رامبراند
چریل در گوشهای برابر پرتوی خورشید چمباتمه زده و با چشمهای بسته میکوشید تشعشع پرتوی خورشید را مزمزه کند. بعد از یک ساعت نظرش این بود که ما باید پرتوهای خورشید را بچشیم. دستهجمعی تصمیم گرفتم. با چشیدن انوار خورشید، آن را قلباً آن را احساس کنیم. شروع کردیم به قدمزدن کنار رنگدانها و انتظار داشتیم از درون این رنگدانها رنگی دلخواه ما را فرا خواند... و خواند. حس کردم بیاختیار کشیده شدم بهطرف رنگ قهوهای تیره. کمی از آن را درآوردم و مالیدم به مخلوطها، حاصل کار کمی تیرهتر شد. سپس از آمیزهٔ زرد و سفیدی که از گل زنبق خشکیده به آن زدیم، اندکی سفیدی و روشنی ظاهر شد. چریل فریاد زد: «روشنایی! روشنایی سپیدهدم. روشنایی واقعی... بدون نور و روشنایی ما در تاریکی مطلق فرو میرویم.» لباسی که وسط اتاق آویخته بود کمکم خشک شد. فقط لازم بود که به درخشش برسد. چیزی نگذشت که به تشعشعی رسید که دیدن آن چشمها را میزد. چه حیرتانگیز!
استاد رنگشناس همچنان روی بستر نشسته و موهای نقرهایاش روی شانهها ریخته بود. کاملاً یادم رفته بود که استاد مخالف این ازدواج بود. او با لحنی تند و تلخ گفت: «مگر نگفته بودم؟ نفهمیدید چه گفتم؟ باید این لباس، رنگ و بوی کینه و نفرت داشته باشد. خشم و کینهٔ واقعی! بالأخره شنیدید چه گفتم؟»
گفتم: «نه»، هرچند سرم را به نشانهٔ مثبت تکان دادم. به این نکته فکر میکردم ولی جرئت 'نه' گفتن نداشتم. دستم را به لبهٔ چوبی تختخواب استاد میمالیدم. من سعیم را کردم که اندکی خشم در 'لباس آفتابی' نشان بدهم، ولی حواسم چنان متوجه درخشیدن و نورانی شدن لباس بود که کارم به آشفتگی کشید. کسی به آشفتگی و بههمریختگی ما توجه نمیکرد و هرطور بود سفارش را به سرانجام رساندیم. با کار شبانهروزی و پیگیری و ابتکار چریل و با افزودن گردهٔ الماس به مخلوط رنگها، سرانجام لباس آماده و با کالسکه به مقصد فرستاده شد. ساعت سه صبح بود که چریل شادمان از پیروزی و همچنان که نانی در دست داشت، گفت: «الماس در دل تاریکی میدرخشد. سرجمع این کار ضعیفتر از کار لباس مهتابی بود، ولی بد هم نشد. ما همچنان اعتبار و موقعیت خود را حفظ میکنیم، بیآنکه مشتریها از ما مأیوس و دلزده بشوند.
پس از اینکه از سیر تا پیاز ماجرا را برای استاد شرح دادم، گفت: «آسمان.»
استاد خود را بهطرف متکاهایش رها کرد. آنقدر نحیف شده بود که نا نداشت و با چشم بسته و بهسختی حرف میزد. وقتی دستش را در دستم گرفتم، او آرام و رها گفت: «آسمان در اوج است و مرگ نزدیک!»
درست وسط ادای این کلمات بود که خوابش برد. کنار بسترش ماندم. من هم گاهی خوابم میبرد و گاهی بیدار میشدم و کنار بسترش خیره او را نگاه میکردم. چه انسان والایی. پیش از اینها او را نمیشناختم، او به دلایلی من را به همصحبتی و همراهی دعوت کرد و این همراهی زندگیام را از اینرو به آنرو کرد. حضور او مثل خورشید گرمابخش بود. انگار پرتوی خورشیدی که از او میتابید، ظلمات درونم را روشنی میبخشید. دلم میخواست که او را آراسته و در لباس آفتابی که دوخته بودیم ببینم، ولی شدنی نبود. از جهتی لباس اندازهاش نبود و از طرفی دیگر آن را در اختیار نداشتیم و از آن مهمتر چنین لباسی برازندهٔ آدم بزرگواری مثل او نبود. به گمان من لباس آفتابی فقط نامی از آفتاب داشت، ولی زنی که اکنون در بستر بود خودِ خورشید بود که حتی در شب تاریک، پرتویش به محفل ما میتابد. پرتوی گرمیبخش او همچنان میتابید، حتی در آن لحظات که در آستانهٔ مرگ بود و نفسهایش به خِسخِس افتاده بود.
صبح که بیدار شد، وقتی دید من هنوز کنار بسترش هستم لبخندی بر لبانش نشست. برایش چای آوردم. نوشید.
بار دیگر لفظ 'نفرت' بر زبانش جاری شد. انگار همچنان این فکر را دنبال میکرد. با چهرهای برافروخته روی شانههایش بلند شد. «یادتان نرود 'نفرت' را در ساخت لباس شاهزادهخانم منعکس کنید. باشد؟»
من گفتم: «چایتان را میل کنید.»
او گفت: «این مأموریت مهمی است. سرسری نگیرید.»
حجم
۱۱۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
نظرات کاربران
علی رغم اینکه هر کدوم یک داستان جدا داشت اما همبستگی داشت درکل کتاب را میتوان به ۷ هنر تعبیر کرد، در عین یگانگی داستان ها یکپارچگی موضوعی هم به چشم خورد که به نظرم حاصل تحقیق گرداوردندست تمامی داستان
زیبا و دلنشین بود.
تمام داستانها دربارهی هنرمندان بویژه نقاشان و آثارشان است