دانلود خرید کافکا در ساحل ترجمه گیتا گرگانی
تصویر جلد کتاب کافکا در ساحل

کتاب کافکا در ساحل

معرفی کتاب کافکا در ساحل

کتاب کافکا در ساحل رمانی نوشتهٔ نویسندهٔ مشهور هاروکی موراکی است که با ترجمهٔ گیتا گرکانی در انتشارات نگاه منتشر شده است.

درباره کتاب کافکا در ساحل

هاروکی موراکامی نویسندهٔ ژاپنی برندهٔ جایزهٔ هانس کریستین اندرسن است. کافکا در ساحل رمان تصادف است. از ابتدا تا انتها، چیزی که داستان را پیش می‌برد تصور تصادف است. پسری به نام کافکا تا‌مورا از خانه فرار می‌کند و به شهر دیگری می‌رود. به‌موازات این روایت، داستان مردی به نام ناکاتا هم روایت می‌شود. او معلولت ذهنی دارد اما می‌تواند با گربه‌ها حرف بزند. روایت دیگری هم در ابتدای کتاب وجود دارد؛ گزارشی در مورد حادثه‌ٔ تپه‌ٔ برنج در ۱۹۴۴ که بر اساس اسناد تحقیقی بخش اطلاعات ارتش امریکا روایت می‌شود.

۳ شخصیت اصلی «کافکا در ساحل»، درگیر «یادآوری» هستند و زندگی آن‌ها به «حافظه» گره خورده است. یک نفر از آن‌ها پس از پاک شدن حافظه‌اش کاملاً از مدار زندگی عادی خارج شده (ناکاتا)؛ دیگری، درگیر همان چند ساعتی است که به یاد نمی‌آورد و می‌ترسد که در آن لحظات پدرش را کشته باشد. نفر سوم با «حضور» حافظه‌‌اش درگیر است. موراکامی در «کافکا در ساحل» زندگی را با گذشته تعریف می‌کند. شخصیت‌های رمان با گذشته درگیر می‌شوند تا زندگی‌شان را ادامه دهند. کافکا در ساحل یک بازآفرینی مدرن از سرنوشت ادیپ است.

گفتنی است این اثر در ایران با عنوان کافکا در کرانه نیز تمرجمه و منتشر شده است.

خواندن کتاب کافکا در ساحل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به آثار موراکامی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره هاروکی موراکامی

هاروکی موراکامی در ۱۲ ژانویه ۱۹۴۹ به دنیا آمد. وی یک نویسندهٔ ژاپنی است که کتاب‌ها و داستان‌هایش در ژاپن و همچنین در سطح جهان پرفروش شده و به ۵۰ زبان دنیا برگردانده شده‌اند.

موراکامی برخلاف بخشی از مردم در فرهنگ ژاپن، ابتدا ازدواج کرد، بعد کارکردن را شروع کرد و سپس موفق شد فارغ‌التحصیل شود؛ به عبارت دیگر، ترتیبی که او انتخاب کرد، خلاف شیوهٔ مرسوم بود.

او و همسرش، در سال سال ۱۹۷۴ و در ابتدای زندگی مشترک، همهٔ پولشان را خرجِ باز کردن یک کافه-میخانهٔ کوچک در «کوکوبونجی» کردند؛ پاتوقی دانشجویی در حومهٔ غربی توکیو. دههٔ بیستم عمر این نویسنده، به بازپرداخت وام‌ها و کار یدی سخت (درست کردن ساندویچ، کوکتل و بدرقهٔ مشتریان دهان‌پُر) گذشت. با نزدیک شدن به پایان دههٔ سوم زندگی‌اش، خانوادۀ او هنوز، بدهکار بودند و کاسبی‌شان هم بالاوپایین داشت.

اما چه شد که موراکامی نوشتن را آغاز کرد؟ او تعریف می‌کند که:

یک بعدازظهر آفتابی در سال ۱۹۷۸، برای تماشای مسابقهٔ بیس‌بال به استادیوم رفته بود. تعداد کمی طرف‌دار بیرون حصار محوطه نشسته بودند. او آبجودردست، لم داد تا بازی را ببیند. وقتی موراکامی بازی را تماشا می‌کرد، بدون هیچ دلیلی و بدون تکیه بر هیچ زمینی، ناگهان به ذهنش رسید: «می‌توانم رمانی بنویسم».

او پس از بازی، سوار قطار شد و دسته‌ای کاغذ تحریر و یک خودنویس خرید. او می‌گوید: «حس نوشتن بسیار تازگی داشت. به یاد می‌آورم چه‌قدر هیجان داشتم. از آخرین‌باری که نوک خودنویس را روی کاغذ گذاشته بودم، مدت‌ها می‌گذشت».

آثار موراکامی، جوایز متعددی را از جمله جایزه جهانی فانتزی، جایزه بین‌المللی داستان کوتاه فرانک اوکانر، جایزه فرانتس کافکا و جایزه اورشلیم را دریافت کرده است.

برجسته‌ترین آثار موراکامی عبارت‌اند از: «تعقیب گوسفند وحشی»، «جنگل نروژی»، «کافکا در کرانه» و «کشتن کمانداتور» (مردی که می‌خواست پرتره نیستی را بکشد).

داستان‌های موراکامی، در برهه‌ای از زمان، از سوی ادبیات ژاپن محکوم به غیرژاپنی بودن می‌شوند و مورد انتقاد قرار می‌گیرد. برخی منتقدان معتقد بودند که نوشته‌های او تأثیرگرفته از ریموند چندلر، کرت وونه‌گات و ریچارد براتیگان هستند. داستان‌های او بیشتر سرنوشت‌باور، سوررئالیستی و دارای درون‌مایۀ تنهایی و ازخودبیگانگی‌اند.

هاروکی موراکامی در ژوئن ۲۰۱۴ دربارۀ خود می‌گوید: «بعضی گفته‌اند «کارهای تو حس اثر ترجمه‌شده را منتقل می‌کنند.» معنای دقیق این عبارت را نمی‌فهمم، اما به‌نظرم از طرفی درست به هدف می‌زدند و از طرف دیگر خطا می‌کردند. از آن‌جا که اولین قطعهٔ داستان بلندم به معنای دقیق کلمه، ترجمه بود، این حرف کاملاً غلط نیست، اما تنها در مورد فرایندِ نوشتنم کاربرد دارد. آن‌چه من با نوشتن به زبان انگلیسی و ترجمهٔ آن به ژاپنی دنبال می‌کردم، چیزی کمتر از آفرینش سبکی بی‌پیرایه و خنثا نبود که به من آزادیِ حرکت بیشتری بدهد. علاقه نداشتم یک شکل رقیق ژاپنی ایجاد کنم. می‌خواستم شیوهٔ بیانی در زبان ژاپنی پیاده کنم که تا حد ممکن از زبان به اصطلاح ادبی دور باشد، که با صدای طبیعی خودم بنویسم. این کار، نیازمند معیارهای بسیار سختی بود. آن زمان تا جایی پیش رفتم که ژاپنی را بیشتر از یک ابزار کاربردی در نظر نمی‌آوردم.»

استیون پول از روزنامهٔ گاردین، این نویسندۀ ژاپنی را برای دستاوردها و آثارش، در میان بزرگ‌ترین نویسندگان قرار داده است.

بخشی از کتاب کافکا در ساحل

«کلاغ لبخند رضایت‌آمیزی می‌زند و به اطراف نگاه می‌کند. «خیال می‌کنم با دستبرد به کشوها شروع کرده‌ای، نه؟»

چیزی نمی‌گویم. او می‌داند منظورمان پولِ کی است، پس یک بازجویی خسته‌کننده لازم نیست. فقط دارد سربه‌سرم می‌گذارد.

کلاغ می‌گوید: «مهم نیست. تو واقعا این پول را لازم داری و باید آن را به دست بیاوری ـ با التماس، قرض یا دزدی. پول پدرت است، پس به کسی چه مربوط است، ها؟ باید هرقدر دستت می‌رسد برداری. فعلاً. اما بعد از تمام شدن همه‌ی این پول‌ها چه نقشه‌ای داری؟ می‌دانی، پول که علف هرز نیست ـ خودبه‌خود درنمی‌آید. تو غذا لازم داری و جایی برای خواب. یک روز به حال خودت می‌مانی.»

می‌گویم: «وقتش که رسید بهش فکر می‌کنم.»

«وقتش که رسید.» کلاغ تکرار می‌کند، انگار این کلمات را در ذهنش سبک و سنگین می‌کند.

سر تکان می‌دهم.

«مثلاً کار پیدا کنی یا از این چیزها؟»

می‌گویم: «شاید.»

کلاغ سرش را تکان می‌دهد. «می‌دانی، باید خیلی چیزها درباره‌ی دنیا یاد بگیری. گوش کن ـ یک بچه‌ی پانزده‌ساله در محل دورافتاده‌ای که قبلاً هرگز ندیده، چه‌جور کاری می‌تواند گیر بیاورد؟ تو حتی دوره‌ی راهنمایی را تمام نکرده‌ای. فکر می‌کنی کی استخدامت می‌کند؟»

کمی سرخ می‌شوم. صورتم راحت سرخ می‌شود.

می‌گوید: «فکرش را نکن. تازه داری شروع می‌کنی و نباید چیزهای غم‌انگیز به تو بگویم. از حالا تصمیم گرفته‌ای می‌خواهی چه بکنی، و تنها کاری که مانده راه انداختن چرخ‌هاست. می‌خواهم بگویم، این زندگی خودت است. در اصل، باید کاری را بکنی که فکر می‌کنی درست است.»

درست است. هرچه باشد، این زندگی من است.

«اگرچه یک چیز را باید به تو بگویم. اگر می‌خواهی موفق باشی باید خیلی جان‌سخت‌تر شوی.»

می‌گویم: «دارم همه‌ی تلاشم را می‌کنم.»

کلاغ می‌گوید: «مطمئنم. این چند سال آخر خیلی قوی‌تر شده‌ای. باید به تو تبریک بگویم.»

دوباره سر تکان می‌دهم.

کلاغ ادامه می‌دهد: «اما باید قبول کنیم ـ تو فقط پانزده سالت است. زندگیت تازه شروع شده و آن بیرون در دنیا چیزهای زیادی است که هرگز چشم تو به آن‌ها نیفتاده. چیزهایی که هرگز نمی‌توانی تصور کنی.»

مثل همیشه، کنار هم روی کاناپه‌ی قدیمی اتاق کار پدرم نشسته‌ایم. کلاغ عاشق اتاق کار و همه‌ی اشیای کوچک پراکنده در آن است. حالا دارد با یک کاغذنگهدار شیشه‌ای به شکل زنبور بازی می‌کند. اگر پدرم منزل بود، مطمئن باشید کلاغ هرگز به آن نزدیک نمی‌شد.

می‌گویم: «اما باید از اینجا بروم. راهی نیست.»

«آهان، گمانم حق با توست.» کاغذنگهدار را دوباره روی میز می‌گذارد و دست‌هایش را پشت سرش در هم گره می‌کند. «این فرار همیشه همه‌چیز را حل نمی‌کند. نمی‌خواهم ترا از اینکه دست به کاری بزنی بترسانم. اما اگر جای تو بودم روی فرار از اینجا حساب نمی‌کردم. مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ‌چیز را حل نمی‌کند.»»

معرفی نویسنده
عکس هاروکی موراکامی
هاروکی موراکامی

هاروکی موراکامی در ۱۲ ژانویه سال ۱۹۴۹ میلادی در توکیوی ژاپن چشم به جهان گشود. پدر و مادر او، هر دو معلم بودند و در مدارس مختلف، ادبیات ژاپنی تدریس می‌کردند. پدرِ هاروکی از سربازان جنگ دوم امپراتوری ژاپن و چین بود و در طی این درگیری‌ها به‌شدت دچار جراحت شده بود. موراکامی بعدها در مقاله‌ای به نام از «پدرم که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» بیان کرد که آسیب‌های وارده بر پدرش در زندگی او تأثیر به‌سزایی داشته است.

Omid r kh
۱۳۹۹/۰۳/۲۷

🔹️معرفی کتاب:"کافکا در کرانه" ⁦▪️⁩نام اثر: کافکا در کرانه ⁦▪️⁩نویسنده: هاروکی موراکامی ⁦▪️⁩مترجم: مهدی غبرائی ⁦▪️⁩نشر: نیلوفر 🔸اکثراً منتظرند تا بالأخره در یکی از این سال‌ها هاروکی موراکامی ژاپنی جایزه‌ی نوبل ادبیات را از آن خود کند. البته هاروکی موراکامی بدون نوبل هم یکی از

- بیشتر
موش سر آشپز
۱۳۹۸/۰۱/۰۳

موراکامی از اون نویسنده هاییه که میتونه خلاقانه ترین داستان ها و روایت ها رو به معمولی ترین شکل ممکن تحویل ادم بده و کافکا در کرانه گل سر سبد این قلم بی نظیره. داستان دو روایت موازی داره و

- بیشتر
[ثَم]
۱۳۹۸/۱۲/۰۲

ترجمه افتضاح و سانسور ک داشت،ضربه بدی زده ب اثر نویسنده

ناسارا
۱۴۰۰/۱۰/۱۴

کتاب رو به صورت فیزیکی تهیه کردم از یک مترجم دیگه اما نظرم رو باید اینجا بگذارم چون برای خودم هم آرشیو میشه. موراکامی رو من تازه یک ساله که شناختم و از اونجایی که چند سالی هست عاشق معماری ژاپن

- بیشتر
me
۱۳۹۸/۰۹/۰۸

کتاب خیلی معروفی هست ولی هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرارکنم و دوستش داشته باشم!

Nino
۱۳۹۸/۱۲/۱۹

این کتاب رو با ترجمه ی مهدی غبرائی خوندم،بنظرم خیلی روون بود.در مورد محتوای کتاب هم تا حدودی باید فانتزی پسند باشید . کلیت داستان رو پسندیدم و لذت بردم.(۵ ستاره برای نویسنده)

r.g
۱۳۹۵/۱۲/۰۴

موراکامی خیلی نوکرتم بی صبرانه منتظر کتاب جدیدت هستم کاش جنگل نروژی و 1Q84 هم بود

fateme
۱۴۰۰/۰۲/۲۰

یه نفس عمییییق ازاینکه تموم شد! تصویرسازی عالی شخصیت پردازی متوسط گره خوب اوج متوسط پایان بندی نسبتا ضعیف دوستش داشتم و نداشتم! اساسا سبک رئالیسم جادویی رو دوست دارم اما این کتاب بیش از حد اسطوره ای بود خصوصا جاهایی که اوشیما میرفت توی

- بیشتر
🌻حبّه انگور🌻
۱۳۹۸/۰۴/۰۱

از خوش ترین اوقاتم زمان مطالعه این کتاب بود.😊 فضاسازی کتاب هم خیلی عالی بود. اواسط کتاب، جذاب ترشد و اتفاقات عجیب و هیجان انگیزی رخ داد که همشون تبدیل شدن به کلی علامت سوال تو ذهنم و این لحظه به لحظه

- بیشتر
سین.ز
۱۳۹۶/۰۹/۱۱

کتاب خوبی بود و انسجامی که در عین پراکندگی داشت نشون دهنده ی مهارت عالی نویسنده س! توصیفات خیلی دقیق و مسلموس بود و روی مخاطب تاثیر میذاش! اما یه ایراد داشت...برخلاف اینکه مردم در سطح جامعه عموما به فکر

- بیشتر
«پدربزرگم همیشه می‌گفت سؤال کردن یک لحظه باعث شرمندگی می‌شود، اما سؤال نکردن یک عمر باعث شرمندگی می‌شود.»
somaye
وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت، مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.
seyed
خاطرات شما را از درون گرم می‌کند. اما در عین حال شما را پاره‌پاره می‌کند.
شاپور
سکوت، چیزیست که واقعا می‌توانید آن را بشنوید.
reyhan
«بر اساس تجربه‌ی خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی می‌کند چیزی را به دست بیاورد، نمی‌تواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار می‌کند، معمولاً گرفتار همان می‌شود.
mahi
در زندگی هر کس یک نقطه‌ی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطه‌ای است که دیگر نمی‌توانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. این‌طوری زنده می‌مانیم.
شاپور
مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ‌چیز را حل نمی‌کند.
mahsa
«کافکا، آن بیرون چه می‌بینی؟» از پنجره‌ی پشت سر او به بیرون نگاه می‌کنم. «درخت‌ها را می‌بینم، آسمان و مقداری ابر. تعدادی پرنده روی شاخه‌های درخت‌ها.» «هیچ‌چیز غیرعادی نیست. درست است؟» «درست است.» «اما اگر می‌دانستی شاید نتوانی فردا دوباره این را ببینی، همه‌چیز ناگهان خاص و گرانبها می‌شد، نمی‌شد؟»
fateme
هرکسی عاشق می‌شود دنبال نیمه‌ی گمشده‌ی خودش می‌گردد. بنابراین هرکس عاشق است وقتی به معشوقش فکر می‌کند غمگین می‌شود. مثل قدم گذاشتن به داخل اتاقی که خاطراتت را در آن پیدا می‌کنی، آن‌هایی که زمان درازی ندیده بودی.
شاپور
طبیعتا تعداد دوستان من صفر است. دیواری در اطرافم ساخته‌ام، هرگز اجازه نمی‌دهم کسی وارد شود و سعی می‌کنم خودم هم خطر نکنم و خارج نشوم. کی می‌تواند چنین کسی را دوست داشته باشد؟ همه‌شان مراقب منند، از دور احتمالاً از من بیزارند یا حتی می‌ترسند، اما من فقط خوشحالم که مزاحمم نمی‌شوند. برای اینکه یک دنیا کار دارم که باید به آن‌ها برسم، به‌علاوه‌ی صرف زمان زیادی از وقت آزادم برای بلعیدن کتاب‌های کتابخانه‌ی مدرسه.
kian
در رؤیاها مسئولیت آغاز می‌شود. این را که برعکس کنی می‌توانی بگویی جایی که قدرت تخیل وجود ندارد، هیچ مسئولیتی ایجاد نمی‌شود.
شاپور
وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت، مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.
shokoufeh
تمدن از زمانی آغاز شد که انسان حصارها را برپا کرد. دیدگاهی بسیار زیرکانه است. و این حقیقت دارد ــ هر تمدنی محصول فقدان آزادیِ در حصار قرار گرفته است
saeed abedee
«باید نگاه کنی! این یکی دیگر از قوانین ماست. بستن چشم‌هایت چیزی را تغییر نمی‌دهد. هیچ‌چیز فقط به‌خاطر اینکه تو آنچه را دارد اتفاق می‌افتد نمی‌بینی، ناپدید نمی‌شود. در حقیقت، بار دیگری که چشم‌هایت را باز کنی اوضاع حتی خیلی بدتر خواهد بود. دنیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم این چنین است، آقای ناکاتا. چشم‌هایت را کاملاً باز نگه دار. فقط یک ترسو چشم‌هایش را می‌بندد. بستن چشم‌هایت و گرفتن گوش‌هایت زمان را متوقف نمی‌کند.
نازنین بنایی
فکر کردن بی‌نتیجه از اصلاً فکر نکردن بدتر است.»
up
من حس می‌کنم انگار بخشی از روحم را در آن جنگل جا گذاشتم.
نازنین بنایی
هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست می‌دهد. موقعیت‌های ازدست‌رفته، امکانات ازدست‌رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنی‌اش زنده بودن است. اما درون سرمان ــ حداقل به تصور من آنجاست ــ اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه می‌داریم.
Artin li
«مدت‌ها پیش چیزی را دور انداختم که نمی‌بایست می‌داشتم. چیزی که بیش از هرچیز دیگر دوست داشتم. می‌ترسیدم روزی آن را از دست بدهم. بنابراین خودم آن را رها کردم. به این نتیجه رسیدم اگر قرار است از من دزدیده شود یا آن را بر اثر حادثه‌ای از دست بدهم، بهتر است خودم از آن چشم بپوشم. البته دچار خشمی بودم که از بین نمی‌رفت، که بخشی از آن بود. اما همه‌ی ماجرا یک اشتباه عظیم بود. نباید هرگز آن را دور می‌انداختم.»
نازنین بنایی
این راست است. بودن با او دردناک است، مثل چاقویی یخزده در سینه‌ام. دردی کشنده، اما عجیب این است که به‌خاطر این درد سپاسگزارم. انگار آن درد یخزده و وجود خود من یکی هستند. درد لنگری است که مرا اینجا نگه می‌دارد.
نازنین بنایی
وقتی کسی خیلی سخت سعی می‌کند چیزی را به دست بیاورد، نمی‌تواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار می‌کند، معمولاً گرفتار همان می‌شود.
Mohamad Mahdavi

حجم

۵۰۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۶۷۰ صفحه

حجم

۵۰۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۶۷۰ صفحه

قیمت:
۱۶۳,۰۰۰
۱۱۴,۱۰۰
۳۰%
تومان