کتاب سنگ اقبال
معرفی کتاب سنگ اقبال
کتاب سنگ اقبال نوشتهٔ مجید قیصری است. نشر چشمه این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب سنگ اقبال
کتاب سنگ اقبال برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که روستایی خیالی به نام «چهاردیوار» را به تصویر کشیده است. این روستا با بحران خشکسالی روبهرو است. نویسنده، نحوهٔ مواجههٔ بدوی و جاهلانهٔ مردم این روستا را با این پدیدهٔ طبیعی به نمایش میگذارد. او شخصیت معلم تازهوارد را در مواجهه و تقابل با خرافات ریشسفیدان و بزرگان روستا قرار داده است. بزرگان و پیران سرزمین برای نجات مردم ترفندهایی به کار بستهاند که بهمرور زمان منسوخ شده و کاربرد خود را از دست داده است. آنها از باورهای خود دست نکشیده و بر پیروی بیچونوچرا و کورکورانه از قوانینی که وضع کردهاند، اصرار میورزند. رمان «سنگ اقبال» اثر مجید قیصری بر اساس یکی از باورها و افسانههای قدیم به نام «سنگ بهره» نوشته شده است.
خواندن کتاب سنگ اقبال را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره مجید قیصری
مجید قیصری در سال ۱۳۴۵ در تهران به دنیا آمد. او نویسندهٔ معاصر ایرانی و دانشآموختهٔ رشتهٔ روانشناسی است که از سال ۱۳۷۲ داستاننویسی را آغاز کرده است و داور بخش داستان کوتاه و بلند بزرگسال یازدهمین جشنوارهٔ شعر و داستان جوان سوره بوده است؛ او همچنین داور پنجمین دورهٔ (۱۳۸۴) کتاب سال شهید حبیب غنیپور بوده است و در دور سوم جایزهٔ ادبی هفتاقلیم در سال ۱۳۹۲ در بخش رمان در کنار «احمد آرام» به داوری آثار راهیافته پرداخته است. قیصری در اوایل دههٔ ۱۳۷۰ بهطور جدی به نوشتن داستان کوتاه پرداخت. مجموعه داستان «صلح»، رمان «جنگی بود، جنگی نبود»، مجموعه داستان«طعم باروت» و مجموعه داستان «نفر سوم از سمت چپ» محصول تلاشهای او در زمینهٔ داستاننویسی است. در سال ١٣٨٠ رمان «ضیافت به صرف گلوله» و در سال ۱۳٨٤ مجموعه داستان «سه دختر گلفروش» از او به چاپ رسیده و رمان «باغ تلو» و مجموعه داستان «گوساله سرگردان» و مجموعه داستان کوتاه «زیرخاکی» (سال ۱۳۹۰) نیز از جمله کتابهای اوست. کتاب «سه دختر گل فروش» برندهٔ جایزهٔ قلم زرین سال ۱۳٨۵ و برندهٔ جایزه مهرگان ادب و جایزهٔ ادبی اصفهان است. این نویسنده از میراثداران دوران جنگ نامیده شده و جایگاهش را بهعنوان نویسندهای صاحب سبک تثبیت کرده است. او در داستانهایش به جنگ و پیامدهای آن میپردازد و وضعیت کنونی آدمهای جنگرفته را در موقعیتهای مختلف به تصویر میکشد. یکی از مجموعه داستانهای مجید قیصری که به موضوعاتی غیر از جنگ ایران و عراق پرداخته است، «جشن همگانی» نام دارد.
بخشی از کتاب سنگ اقبال
«معلم میدانست پا از اتاقش بیرون بگذارد، چه چیزی انتظارش را میکشد؛ لاشهٔ خونچکان بز. اصلاً دلش نمیخواست صبح اول صبح چشمش به لاشه و خون بیفتد. از آن بدتر، جمعیتی چشمچران و وقیح. دستشان طَبقطَبق خورشت و غذا بود و دلشان پر میکشید تا جنازهاش را ببینند. دلش میخواست به جای دیدن لاشهٔ بز و جمعیت فقط لکهای ابر میدید؛ لکهای ابر سیاه که خبر از آمدن باران میداد. دیشب فقط یکی دو ساعتی خوابیده بود؛ خواب که نه، سراسر کابوس بود. با نوذر درهٔ تنگآب را دیده بود. در نیمهشب، زیر نور ماه، چیز خاصی از دره پیدا نبود، مگر شیب و شیارهای عمیقی که معمول تمام درههاست. دیگر هول دره را نداشت، ولی شومی و ترسی که آخر مراسم سنگ بهره با سنگباران قربانی پیشبینی کرده بودند میترساندش. هر چه میخواست خودش را به جای قربانی نگذارد نمیشد؛ نمیتوانست تصورش را نکند. با همین ترس، نگاه به شیبهای تند و عمیق دره انداخته بود. سرش هنوز درد میکرد، نمیدانست به خاطر درد گوشش است یا هول سنگباران. جای شمعون و نادرخان خالی بود. کِی رفته بودند؟ متوجه نشده بود. همانطور که آمدنشان را متوجه نشده بود. دست به لالهٔ گوشش زد، دردی حس نکرد، ولی گوشش تب داشت و داغ بود. با اینکه خونریزی نداشت، چندباری چربش کرد. دست که میزد، هنوز تبداریاش را حس میکرد. بیش از زخم تنش، به روحش ضربه زده بودند. زخم گوشش را با ضماد برطرف میکرد، ولی با این بیاحترامی نمیدانست چهطور کنار بیاید. سعی میکرد با انگشت اشاره و شست جوری لالهٔ گوشش را لمس کند که به حلقه نخورد، که نمیشد. وصلهٔ ناجور! از حلقه چندشش میشد. یکی دوبار سعی کرده بود انگشت اشارهاش را از آن رد کند، نمیشد، تنگ بود؛ ولی همین کوچکی و نازکی عین وزنهای صدمنی روی دوشش بود. هر کاری میکرد حسش نکند نمیشد. دیده که میشد. چندباری به موهای کنار سرش دست کشید بلکه آنها را بریزد روی حلقه، حدس زد آنقدر بلند نیستند. ولش کرد. زبری ریشوسبیل را روی صورتش حس کرد. چندباری دست کشید به صورتش، حس اینکه اصلاح کند نداشت.
گوش تیز کرد، سروصدایی از حیاط نمیآمد. میماند لاشهٔ بیصاحب. خداخدا کرد نوذر فکری به حال لاشه کرده باشد. دیشب در راه گفته بود برای فردا، برای نزول باران، فکری دارد. معلم تعجب کرده بود. نوذر قول داده بود آسیبی به معلم نمیزند، گفته بود باید جوری رفتار کنند که دیگران ــ منظورش اهالی بود ــ باور کنند معلم دارد از تمام توانش برای نزول باران کمک میگیرد. معلم احساس کرده بود دوباره نقشهای برای او کشیدهاند. با تردید به نوذر نگاه کرده بود و به پیشنهادش اعتنایی نکرده بود. الآن تمام هوشوحواسش به آن لاشهای بود که توی حیاط آویخته بودند. خیالش که از بابت بردن لاشه راحت میشد، میماند زن و بچههایی که برای تماشای خودش میآمدند؛ آنها را چه میکرد؟ بعید بود از نگاه شر و خیرهشان خلاص شود. امیدوار بود امروز کسی را توی حیاط نبیند، ولی بودند، حتماً بودند؛ مثل دیروز. تقهای به در خورد و معلم تا آمد به خودش بیاید، درِ اتاق باز شد و نوذر، خدنگ، ایستاد توی چارچوب.
«بیدار شدید؟»
«سرم درد میکنه، نوذر. دیشب درست نخوابیدم.»
«جوشوندهٔ گلگاوزبون بیارم؟ آرومتون میکنه.»
«نه، نیازی نیست…» کمی مکث کرد، بعد گفت «توی حیاط جمعند.»»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۹ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۹ صفحه