کتاب سه کاهن
معرفی کتاب سه کاهن
کتاب سه کاهن نوشتۀ مجید قیصری است. انتشارات کتابستان معرفت این کتاب را منتشر کرده است. این رمان، دربارۀ یک روز از زندگی پیامبر اکرم (ص) در سن چهارسالگی است.
درباره کتاب سه کاهن
کتاب سه کاهن دربارۀ یک روز از زندگی پیامبر اسلام در سنّ چهارسالگی است.
ماجرا از جایی آغاز میشود که سه کاهن میکوشند پیامبر را (که وی را بر اساس نشانههای ظاهری شناختهاند) از بین ببرند. در این میان، حلیمه، دایۀ پیامبر نیز میکوشد جان پیامبر را از گزند این کاهنان نجات دهد.
مجید قیصری در مقدمۀ این کتاب اظهار میدارد که عاشورا و منتهی الامال شیخ عباس قمی موجب نگارش کتاب سه کاهن بودهاند.
این داستان دارای عباراتی منقطع، جملاتی کوتاه و پرضرب است. در بخش عمدهای از آن نیز دیالوگهایی میان حلیمه و اطرافیان او جاری است.
شگرد نویسنده این بوده است که هیچیک از دیالوگها از زبان پیامبر اکرم (ص) بازگو نشود. از این رو، این شخصیت، از زبان اطرافیاناش توصیف میشود.
خواندن کتاب سه کاهن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سه کاهن
«آفتاب به بلندای نیمچاشت رسیده که مردی سوار بر شتری سپیدموی میپیچد سوی خیمهها. بیستوپنج سالی دارد اما گونههای آفتابسوخته و چروکهای نشسته بر پیشانیاش او را شکستهتر نشان میدهد. شتر که آموختۀ راه خیمه است، با دیدن حصارِ چَفت پا تند میکند.
سوار از دور دایرۀ بچهها را میبیند که زیر سایه درخت کنُار نشستهاند. دخترها دارند با برادر بازی همیشگیشان را میکنند؛ دوز بازی. با دیدن شتر و سوارش، از روی خاک بلند میشوند و ذوقزده شروع میکنند به ورجه ورجه.
مرد، نرسیده به سایۀ درخت، شتر را به شکم میخواباند روی خاک و از پهلوی شتر پایین میآید. چوبدست بلند و توبرهاش را تکیه میدهد به تنۀ نازک درخت، کشالهای میرود، میایستد به نظارۀ دوردستها: پایین، تا چشم کار میکند صحرای لخت و عور؛ بی هیچ دار و درختی؛ و بالا بر طاق آسمان، نه ابری، نه امیدی. آسمان صاف، بیرگه، فیروزۀ یکدست.
برمیگردد نگاهی میکند به خیمه، باد دارد بال خیمه را لت میزند. هیاهوی دخترها از پشت شترِ خوابیده بلند است. داد میزند سر بچهها: «آزارش ندهید.» دخترها که دارند پیخهای چسبیده بر پشم شتر را میجورند، با تشرِ پدر دست از سرش برمیدارند.
خشکهبادی از روی ریگزارهای روبهرو میآید، شاخههای خشکِ کنُار را میجنباند. برگهای خشکیده به خِشخِش افتادهاند. تک و توکی برگ میریزد جلوی پای مرد.
مرد به هوای مشک آب، راهش را کج میکند سوی خیمه، اما با دیدن سهپایۀ خالی سست میشود. حتماً حلیمه مشک خالی را برده لب چاه. برمیگردد زیر سایۀ درخت کُنار روی خاک مینشیند. نگاه میکند به جای خالی مشک و چوبهای خشک سهپایه: دلش هوای دوغ شتر کرده.
دیشب خوابِ ابرهای کبودی دیده بود که تمام صحرا را پوشانده بودند و بر سرِ ایل سایه انداخته اما نباریده بودند. قبل از سپیده، به هوای ُجستن زمینِ باران خورده و علفهای نورسته، با مردان ایل زده بود به صحرا. شاید ابرِ به خواب دیده، جایی باریده زمینی را تر کرده باشد. مردان ایل، وقتی داشتند برای پیدا کردن چراگاهی تازه شُور میکردند، حارث را خبر نکرده بودند: «حارث و خانوادهاش که نیازی به چراگاه ندارند؛ گلهشان را به سنگلاخ ببرند سبز میشود.» اما دیروز صبح حارث پا پس نکشیده، همراهشان رفته بود. مردان هنوز دارند بیابانهای اطراف را میگردند. چرای گلهاش برای اهالی معمایی شده. هر کجا گلهاش پا میگذارد علفِ تازه سبز میشود. علفی که تا ساعتی کیمیا بود، با رسیدن گلۀ حارث از زمین میجوشد و صحرا یکدست سبز میزند. از دست حرف و حدیثِ مردم همیشه گله را جایی دورتر به چرا میبَرَد، جایی که بنیبشری نباشد، اما همیشه انگار کسی هست که سایه به سایۀ او برود و به دیگران بگوید.
آن یکی مشک را هم که عبدالله همراه برده. چاره چیست؟ حارث باید تا رسیدن به گله صبر کند. اگر بجنبد، شاید پیالهای شیر با عبدالله بخورد. حتماً عبدالله بالاسرِ گله، منتظر نشسته تا پدرش خبرِ پیدا کردن چراگاه تازه را ببرد.»
حجم
۱۴۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۰ صفحه
حجم
۱۴۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۰ صفحه
نظرات کاربران
☆۲۱☆ روایتی متفاوت از زندگی پیامبر اکرم در زمان کودکی قلم رنگی و شیرین که تصورات زیبا در ذهن خلق می کنه حتما بخونید و لذت ببرید
داستانی از کودکی پیامبر اعظم از زبان حلیمه خواندنش خالی از لطف نیست
بسیار عالی. داشتانی زیبا مبتنی بر اینکه خداوند همیشه پشتیبان بندگانش خصوصا پیامبر و ائمه هست