کتاب هفت ناخدا
معرفی کتاب هفت ناخدا
هفت ناخدا هشت داستان کوتاه از شهریار مندنی پور است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است.
درباره هفت ناخدا
مجموعه هفت ناخدا ۸ داستان کوتاه از شهریار مندنی پور است. داستانهای «زبان فارسی مرگ»، «هفت ناخدا» و «نجوای سربازان» زبان و حال و هوای خاصتری دارند. در مقایسه، داستانهای «خودکشی نهنگ» و «رویین تنی» از لحاظ فرم و ساختار با سایر داستانها تفاوت دارند و کوتاهتر هستند.
شهریار مندنی پور در این مجموعهداستانش خلاقیتهایی شگرف و بینظیر رو میکند؛ از «بانوی باغ» مینویسد که گویی نویسندهای دل به مِهر شخصیت داستانش ببندد و در «دستور فارسی مرگ» داستانی را روایت میکند که در آن گویی اجزای دستور زبان فارسی رودرروی هم قرار میگیرند و با هم گفتوگو میکنند.
نام داستانهای این کتاب از این قرار است:
هفت ناخدا
بانوی باغ
مینا
دستور فارسی مرگ
خودکشی نهنگ
نجوای سربازان
رویین تنی
گندمزار پاییزی
خواندن هفت ناخدا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه فارسی پیشنهاد میکنیم.
درباره شهریار مندنی پور
شهریار مندنیپور ۲۶ بهمن ۱۳۳۵ در شیراز به دنیا آمد. او یکی از نویسندگان و رماننویسان طراز اول ایرانی است. نخستین مجموعهداستان او به نام سایههای غار در سال ۱۳۶۸ منتشر شد. او مدتها سردبیر هفتهنامهٔ توقیفشدهٔ عصر پنجشنبه بود و هماکنون در آمریکا به سر میبرد.
داستانهای مندنی پور از لحاظ فرم و زبان از اهمیت فراوانی برخوردار هستند. او در دانشگاههای هاروارد و بوستون کالج و تافتس نیز تدریس کرده است.
کتابهای او از این قرار هستند:
سایههای غار
هشتمین روز زمین
مومیا و عسل (مجموعه داستان)
راز
ماه نیمروز
دلِ دلدادگی
شرق بنفشه
آبی ماورای بحار (یازده داستان)
هزار و یک سال
کتاب ارواح شهرزاد: سازهها، شگردها و فرمهای داستان نو
عقربکِشی
هفت ناخدا
بخشی از هفت ناخدا
«ماضی بعید گفته بود: باریده بود برف و مدام باریده بود. از حفرههای بینام هوا، بر اتلال تاریک نیمهشب باریده بود. ارواح گمشده کلمهًْالکلمهٔ خود را جار زده بودند در شیرازهٔ خیابان. و در مه، آوای مدیدِ درشکستن درخت زیر سنگینی آمده بود. او و فرنگیس، شانه به شانه، روی پلکان جلو خانه نشسته بودند، زانو به زانو، و از سرما، بر ساعدهای به شکمنای چسبانده، خمیده بودند. بادیه بود و باریده بود مدام.
مضارع میگوید: از شدت اندوه، سر روی شانهٔ آقای «بدیعی» تنها همدلش میگذارد و رنجموره میکشد: «چی داره میشه؟ چرا بهم نمیگین؟ حق با منه یا اونا؟ ... من... خیلی ترس داره... خیلی میترسم. حس میکنم یه چیزی رو دارم میفهمم که خیلی ترس داره فهمیدنش، چون...» ماضی مطلق گفت: افتضاح! وقاحت! ادب جهانآرای دری یاد ندارد افتضاحی که او در جلسهٔ اصحاب سخن به بار آورد. بزرگان رخصت ندادند، وگرنه... آینده میگوید: از همهمهای مرموز خواهد گفت، که بارها دنبال آن کشانده خواهد شد تا ته خیابانی و به نظرش خواهد رسید که سمت دیگری است، و باز... مضارع میگوید: دیوانه است. وسط خیابان، سر آشنا و عابر، دستفروش و پاسبان داد میزند: «هر بلایی سرم میآرین، تو را به خدا حقیرم نکنین.» ماضی مستمر میگفت: در سنوات قبل، محبت میکرد به بنده، شام و ناهار دعوت میکرد، به بهانههای مختلف شیرینی میداد. احترام میگذاشت... مضارع میگوید: توی میدان «ونک» سر یک بندهخدایی که در یک مصاحبهٔ تلویزیونی اظهارنظر میکند هوار میکشد: «آهای! هرکی صورتت رو توی تلویزیون ببینه، میفهمه تو دلت این نیس... همون حرفایی رو داری میزنی که این خبرنگاره میخواد.» و رو میکند به کسانی که مدام به میدان دید دوربین سیار سرک میکشند: «شما چی؟ ها... شما چی میگین؟» که البته، کسی خوشش نمیآید. بیشتری قدمی عقب میروند، ولی او روداری را آنقدر کشش میدهد تا یکی، مجبوری، مشت و پنجهگرگی به کار میاندازد، و همه را خلاص میکند از شرش... ماضی مطلق گفت: مضحک، بلکه ترحمانگیز، افتاد زمین. پشت دستش را به جهت دهان سرخ برد و قرمز نگاه کرد. اندرون کلهاش آینده میگوید: حفرههایی دهان باز خواهند کرد و هیاهوی دلالتها در آنها وزیدن خواهد گرفت. به همین خاطر است که شاید ماضی التزامی گفته باشد: شاید از یک شب بارانی حرف زده باشد. بارانی که مضارع به لبِ تشنهٔ نمِ بوسه میبارد و گول قشنگی ماتیک را میشوید. بارانی که از سقف میگذرد کتاب خطی را کپک میزند. بعد از آن جلسهٔ کذایی، باید تمام شب همراهِ این باران التزامی گریه کرده باشد. کف دستهایش را، با آنهمه شوقِ لمس عاشقانه، کشیده باشد روی ظلمت آسفالت. کوفته باشد به دیوا، آنقدر از اینها پرسیده باشد چرا، که خون افتاده باشند. و لابد سحرگاه دیگر مصمم شده باشد که... ماضی مستمر میگفت: نه... از اشراق یا از این خبرها در یک سحرگاه نه... بلکه از یک رازی حرف میزد. رازی قریب، غریب... ساعتها که کنجی مینشست، میگفت قافلههای نظم و نثر پیش بیابان چشمانش رد میشدند. «حرامیها بهشان میتاختند....»
دور میشد از زمان حاضر. دایم خودش برای خودش کلماتی را تکرار میکرد. غر میزد که به حواشی آن راز مضارع میگوید: میرسد. خیلی نزدیک میشود، که میگوید: با کشفش حتماً میفهمد طلسم این نحوستِ مدام و این آدمخوری مدام چیست، و میگوید: «همین که به نظرم میآد دیگه میتونم جملهاش رو، یعنی با یه جمله بگمش، گم میشه، و حفرهٔ یادمرفتن مثل حفرهٔ جذام توی کلهام میمونه.» ماضی مطلق گفت: از بد حادثه، درست همان دوشنبهای هم که، بعد از عمری، یک مقام کشوری مهمان انجمن بود، رسوایی راه انداخت. یک مختصر اظهار ندامت هم نکرد. بلکه هنوز هم، به محض مقابل شدن با یکی از اعضای محترم، فیالفور مضارع میگوید: هوار میکشد: «چطور میتونی؟ حالا توی روی آدمی که لقمهات بوده، یاچشم اونهایی که شاهدت هستن هیچ. حالا که مثلاً غروبه، میری خونه، که زنت بهت میگه سلام آقا ــ میشنوی؟ بهت میگه آقا ــ چطور آب نمیشی؟ این هم گیرم هیچ. شب که حالا بچهات دست کوچک بیخبرش رو میذاره توی دستت، بهت میگه برایم قصه بگو بابا ــ قصه که آخرش خوبی بر بدی پیروز میشه.... ـ چطور طاقت میآری؟ این رو هم رد میکنی، حالا وقتی همه خوابشون میبره، دراز که میکشی، که میدونی اون طرف سقفِ خونهات ستارهها هستن، با همهٔ بزرگی و عمرشون، که میدونی آبها رَوونن، بلوطای صدساله ریشه میزنن، با همهٔ اینها که میدونی، دیگه که حتماً یاد عملت که میافتی؟ خودت پیش روی خودت، چطور پلکهات آسوده بسته میشن؟ هیچ و هیچ؟!»»
حجم
۱۲۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۲۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه