دانلود و خرید کتاب عشق اول و دو داستان دیگر ایوان تورگینیف ترجمه سروش حبیبی
تصویر جلد کتاب عشق اول و دو داستان دیگر

کتاب عشق اول و دو داستان دیگر

معرفی کتاب عشق اول و دو داستان دیگر

کتاب عشق اول و دو داستان دیگر اثر ایوان تورگنیف و فئودور داستايفسكی با ترجمه سروش حبیبی، سه داستان خواندنی از نویسندگان مشهور و به نام روسی است.

درباره‌ی کتاب عشق اول و دو داستان دیگر

کتاب عشق اول و دو داستان دیگر شامل سه داستان به نام‌های عشق اول و آسیا از ایوان تورگینف و داستان دلاور خردسال از فئودور داستایفسکی است. داستان اول کتاب، عشق اول، داستان و شرح دلدادگی خود تورگینف جوان به دختری است که پرنسس است و طبع شعر دارد. اما معشوقه‌ی پدر تورگینف است.

کتاب عشق اول و دو داستان دیگر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به ادبیات روسیه و داستان کوتاه از خواندن کتاب عشق اول و دو داستان دیگر لذت می‌برند.

درباره‌ی ایوان تورگینف

ایوان سرگئی‌یویچ تورگنیف نویسنده و شاعر روسی، در سال ۱۸۱۸ در استان اریول روسیه به دنیا آمد و در سال ۱۸۸۳ در حوالی پاریس از دنیا رفت. از از اولین کسانی بود که غربی‌ها را با ادبیات روسیه آشنا کرد. آثار تورگنیف همیشه بوی تند انتقاد از طبقات روشنفکر روسیه را می‌داد چرا که همیشه در آنها تصویری واقع‌گرایانه و پرعطوفت از دهقانان روس و بررسی تیزبینانه‌ای از طبقه روشنفکر جامعه روسیه که در تقلای سوق دادن کشور به عصری نوین بودند، ارائه می‌داد. تورگنیف یک لیبرال بود و تحمل حکومت ارتجاعی رومانف‌ها را نداشت برای همین به فرانسه رفت و در آنجا به زندگی ادامه داد. او در سوم سپتامبر ۱۸۸۳ در سن شصت و پنج سالگی در فرانسه درگذشت.

فئودور داستایفسکی

فئودور میخاییلوویچ فرزند دوم خانواده داستایِفسکی در ۳۰ اکتبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد. پدرش پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. او در ۱۸۴۳ با درجهٔ افسری از دانشکدهٔ نظامی فارغ‌التحصیل شد و شغلی در ادارهٔ مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. اما در سال ۱۸۴۹ به جرم براندازی حکومت دستگیر شد. حکم اعدام او مشمول بخشش شد و در عوض او چهار سال در زندان سیبری زندانی بود و بعد از آن نیز با لباس سرباز ساده خدمت می‌کرد. شهرت او به خاطر رمان‌هایش: ابله، قمارباز، برادران کارامازوف و جنایت و مکافات است که از بهترین کتاب های داستایوفسکی به شمار می‌روند. داستایفسکی در۵۹ سالگی در ۹ فوریه ۱۸۸۱ در سن پترزبورگ از دنیا رفت.

بخشی از کتاب عشق اول و دو داستان دیگر

آن وقت‌ها عادت داشتم که نزدیک غروب با تفنگم در باغ گردش کنم و کشیک کلاغ‌ها را بکشم. من از همان وقت‌ها از این مرغان وحشی و مکار و محتاط بدم می‌آمد. آن روز هم به باغ رفتم و همهٔ باغراه‌ها را زیر پا گذاشتم، اما بیهوده. کلاغ‌ها مرا شناخته بودند و فقط از دور قارقار می‌کردند. برحسب اتفاق به‌پرچین کوتاهی نزدیک شدم که خانهٔ ما را از باغ باریکِ پشت بنای کوچک سمت راست، که اکنون مسکون شده بود جدا می‌کرد. با سری به زیر افکنده، مجذوب خیال‌های خود، پیش می‌رفتم. ناگهان صدای حرف شنیدم. سر بلند کردم و به آن سوی پرچین نگاهی انداختم و از حیرت بر جا خشک شدم. صحنهٔ عجیبی پیش چشمم بود.

در چندقدمی من، در سترده‌ای، میان بوته‌های سبز تمشک دوشیزهٔ بلندقامت خوش‌اندامی ایستاده بود که پیرهن گلی‌رنگ نوارنواری به تن و روسری کوچک سفیدی بر سر داشت. چهار جوان دورش بودند و او با گل‌های خاکستری‌رنگی که کودکان اسمش را می‌دانند اما من نمی‌دانم، به نوبت بر پیشانی آنها می‌زد. این گل‌ها کیسه‌های کوچکی دارند که وقتی بر چیز سختی بزنی می‌شکافند و صدا می‌دهند. جوان‌ها چنان به‌رغبت پیشانی خود را به دختر جوان عرضه می‌کردند و در حرکات این دختر (که من فقط نیم‌رخش را می‌دیدم)، چیزی چنان فریبنده، و در عین آمرانگی و تمسخر نوازشگر و دلپذیر بود که من چیزی نمانده بود از تعجب و خوشحالی جیغکی بکشم و گمان می‌کنم که حاضر بودم تمام عالم را بدهم تا این دختر با آن انگشتان ظریفش بر پیشانی من هم ضربه‌ای بزند. تفنگ از دستم به روی علف‌ها فرو لغزید. همه چیز را فراموش کردم. همچنان ایستاده بودم و نمی‌توانستم از آن قامت بلند ... و گیسوان زرینه و اندکی آشفته، که از زیر روسری سفید پیدا بود و از آن چشمان نیم‌بستهٔ هوشمند با آن مژگان دراز و عارض دلاویز چشم بردارم ...

صدایی از کنارم شنیدم که می‌گفت:

ــ جوان، هی جوان، خیال می‌کنید جایز است که دوشیزگان ناشناس را اینجور دید بزنید؟

🍂پاییزه🍂
۱۳۹۹/۰۷/۲۲

به علاقه‌مندان به ادبیات روس توصیه میشود.

Zeina🌸💕
۱۴۰۱/۱۲/۰۱

داستان سوم از همه قشنگتر بود واقعا عشق رو‌ میشد دید داستان اول هم میتونین جذاب باشه بشرطی که مترجم در مقدمه داستان را اسپویل نمی‌کرد مقدمه اول رو‌ نخوتید دوستان صاف برید سر داستان

سپیده اسکندری
۱۴۰۱/۰۲/۰۹

خجالت نکشید. مهم این است که عادی زندگی کنید و خود را به غم حرمان وانگذارید. عشق و عاشقی حاصلی ندارد. این موج ما را به هرجا بکشاند مصیبت است. آدم باید حتی اگر روی سنگ است، روی پای خودش

- بیشتر
حبیب
۱۴۰۱/۱۲/۲۸

سروش‌خان حبیبی به چه بلوغی در ترجمه (بخوانید نویسندگی) رسیده .. بخوانید و ازین متن مشعشع لذت ببرید. پ.ن. راستش داستان‌ها چنگی به دل نمی‌زد؛ فضای روشن و دلفریبی داشت، اما ژرفای چندانی نداشت؛ در حد معمولی .. شرمنده :))

محمد
۱۴۰۱/۱۰/۱۸

جذاب و خواندنی به ویژه داستان آسیا

mrb
۱۴۰۳/۰۳/۰۳

دوتا داستان تورگنیف خوندنی بود ولی نمیدونم چرا با داستان داستایوفسکی ارتباط برقرار نکردم بخاطر همین نصفه این داستان رو رها کردم

M Ahmadi
۱۳۹۹/۰۹/۲۴

قیمتش زیاد هست

خوشبختی نه برای گذشته حافظه‌ای دارد و نه امیدی برای فردا. برای خوشبختی جز «امروز» وجود ندارد. آن‌هم نه یک‌روز، بلکه فقط لحظهٔ حال!
🍂پاییزه🍂
آزادی! هیچ می‌دانی چه چیز اسباب آزادی آدم می‌شود؟ ــ چه چیز؟ ــ اراده! ارادهٔ خود آدم. اراده به آدم قدرت می‌دهد، که از آزادی بهتر است. یاد بگیر که بخواهی، آن وقت آزاد خواهی بود و فرمان خواهی داد.
mahsa
دیگر او را نخواهم دید!»
Hossein shiravand
مسلم است که کسانی که مرا مسخره می‌کردند از بسیاری چیزها خبر نداشتند و نمی‌توانستند رنج مرا احساس کنند.
Hossein shiravand
روزها همین‌طور می‌گذرد ... عمرمان تمام می‌شود و ما هیچ کاری نکرده‌ایم
mahsa
خوشبختی فردا نمی‌شناسد. دیروز هم نمی‌شناسد. خوشبختی نه برای گذشته حافظه‌ای دارد و نه امیدی برای فردا. برای خوشبختی جز «امروز» وجود ندارد. آن‌هم نه یک‌روز، بلکه فقط لحظهٔ حال!
mahsa
شما واقعاً خیال می‌کنید می‌توانید به من بقبولانید که این‌جور زندگی ارزش آن را دارد که آدم، نمی‌گویم برای سعادت، بلکه برای یک لحظه لذت، آن را به خطر نیندازد؟
mahsa
پدرم بیش از همه چیز و قبل از همه چیز دوست داشت از زندگی لذت ببرد و می‌برد ... . شاید از پیش احساس می‌کرد که مهلت زیادی برای برخورداری از «آنچه در زندگی مهم است» ندارد.
mahsa
بر من چه گذشته است؟ از من، و از آن روزهای شیرینی که با تشویش گذشت، و آن امیدهای سبک‌بال و تیزپر، چه مانده است؟ به این شکل است که عمرِ عطر خفیف غنچه‌ای ناچیز از عمر همهٔ شادی‌های شیرین و غم‌های تلخ آدمیزاد درازتر است و بعد از مرگ آدمیزاد نیز باقی می‌ماند.
mahsa
سودای عشقم از آن روز شروع شد، اما می‌توانستم اضافه کنم که آشنایی‌ام با رنج‌های زندگی نیز همان روز بود.
mahsa
وای، کجایید احساس‌های لطیف، آواهای گوش‌نواز، کجایید مهر و صلح دل نوشیدا و بی‌حالی شیرین اولین نرم‌دلی‌های عشق، کجایید، کجایید؟
mahsa
وای جوانی، جوانی، چه بی‌دردی! انگاری همهٔ گنجینه‌های دنیا را در دست داری! حتی با اندوه نشاط می‌کنی! حتی غصه لباسی است که بر قامت تو دوخته باشند. در آن احساس راحتی می‌کنی.
mahsa
سراسر عمر را در جنگی تلخ با فلاکت همه‌روزی گذرانده، رنگ شادمانی ندیده و قطره‌ای شهد نیک‌بختی نچشیده بود. چطور ممکن بود از مرگ، که برایش نوید آزادی و آرامش بود شاد نباشد.
Hossein shiravand
عادی زندگی کنید و خود را به غم حرمان وانگذارید. عشق و عاشقی حاصلی ندارد. این موج ما را به هر جا بکشاند مصیبت است.
Hossein shiravand
وقتی با او بودم انگاری در آتش می‌سوختم، اما چه کار داشتم بدانم چه آتشی است که مرا می‌سوزاند و آب می‌کند. این‌جور به‌لطف سوختن و آب شدن برایم شیرین بود.
Hossein shiravand
آن روزها این فکر به ذهنم نمی‌رسید که انسان گیاه نیست و بهار زندگی‌اش تکرار نمی‌شود. آدم وقتی جوان است بی‌خیال نُقل و نباتش را می‌خورد و خیال می‌کند که قوت و غذایش همیشه همین است. اما زمانی می‌رسد که به یک تکه نان خالی هم راضی است.
Tamim Nazari
وای جوانی، جوانی، چه بی‌دردی! انگاری همهٔ گنجینه‌های دنیا را در دست داری! حتی با اندوه نشاط می‌کنی! حتی غصه لباسی است که بر قامت تو دوخته باشند. در آن احساس راحتی می‌کنی. انگاری با سیمایت سازگار است. تو گستاخی و به خود یقین داری. تو می‌گویی: «فقط منم که زندگی می‌کنم. تماشایم کنید». اما روزهایت به‌شتاب می‌گذرند و اثری برجای نمی‌گذارند. بی‌حساب می‌گذرند و همه چیز در تو ناپدید می‌شود، مثل موم در آفتاب، همچون برف ... و ای بسا که تمام رمز لطف تو نه در اینست که با تو توان همه کار هست، بلکه در این است که با تو خیال می‌کنیم که به همه کار تواناییم، در این است که تو توان‌هایی را بر باد می‌دهی که در هیچ کار دیگری نمی‌توانی بیازمایی، در اینست که هر یک از ما به‌جد خیال می‌کنیم گشاده‌دستیم، به‌جد خیال می‌کنیم حق داریم معتقد باشیم که: «وای، اگر وقتم را به‌هدر نمی‌دادم چه کارها که نمی‌کردم.‌»
Tamim Nazari
ــ آقای دکتر یک‌خرده این دختر را دعوا کنید. از صبح تا غروب آب یخ می‌خورد. آخر به او بگویید، این کار برای سلامتی‌اش، با این سینهٔ مفنگی‌اش خوبست؟ لوشین گفت: ــ این چه کاریست می‌کنید؟ ــ مگر چه عیبی دارد؟ ضررش چیست؟ ــ ضررش اینست که ممکن است سرما بخورید و بمیرید! ــ عجب؟ راست می‌گویید؟ اطمینان دارید که می‌میرم؟ خوب، چه بهتر! ما همه مردنی هستیم!
Tamim Nazari
چرا آدم نمی‌تواند از پیش بداند که چه به سرش خواهد آمد. گاهی بلا را می‌بینی اما نمی‌توانی از آن فرار کنی. چرا هیچ‌وقت نمی‌شود حقیقت را آن‌طور که هست بگویی ...
mahsa
او در این آشوب شادی و زندگی تنها کالبد بی‌جان بود. دو قطره درشت اشک بی‌حرکت بر مژگانش آویخته بود، نشان دردی جان‌شکاف از دلش برمی‌جوشید.
mahsa

حجم

۲۲۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۷۸ صفحه

حجم

۲۲۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۷۸ صفحه

قیمت:
۵۸,۰۰۰
تومان