دانلود و خرید کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید آبتین گلکار
تصویر جلد کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید

کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید

نویسنده:آبتین گلکار
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۰از ۳۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید

کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید داستان‌هایی از نویسنده‌های روس با ترجمهٔ آبتین گلکار است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید مجموعه داستان‌هایی از هفت نویسنده‌ٔ معاصر روس است: دینا روبینا، لودمیلا اولیتسکایا، لودمیلا پتروشفسکایا، آندری گلاسیموف، ویکتور پلوین، میخاییل یلیزاروف و زاخار پریلپین.

برخلاف نویسندگان ادبیات کلاسیک روسیه مانند چخوف، داستایوفسکی، تولستوی و... نویسندگان معاصر روس را کمتر می‌شناسیم. این کتاب فرصت خوبی است تا با ادبیات معاصر روسیه و حال و هوای آن بیشتر آشنا شویم.

این داستان‌ها که اتفاقی انتخاب شده‌اند، فضایی کم و بیش مشابه دارند و یکی از شباهت‌های آنها داشتن قهرمانانی است که در گذشته امکان بروز و ظهور و رساندن صدای خود به دیگران را نداشته‌اند و حتی نادیده گرفته می‌شده‌اند.

روزمرگی، تنهایی، خشونت و شرایط اجتماعی پس از فروپاشی شوروی در این داستان‌ها نمود دارند. در ابتدای هر داستان هم مقدمهٔ کوتاهی است که نویسنده و سبک هنری او را معرفی می‌کند. این نویسندگان در حال حاضر، همگی زنده و فعال‌اند.

خواندن کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران شاهکارهای ادبیات معاصر دنیا پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید

در زندگیِ دیرینهٔ محله‌های حومهٔ مسکو، در این هسته‌هسته‌ها، کوچه‌پس‌کوچه‌ها، که مراکز جاذبه‌شان تلمبه‌های یخ‌بسته و انبارهای هیزم بود، چیزی به نام «راز خانوادگی» وجود خارجی نداشت. حتی از زندگیِ خصوصیِ معمولی هم خبری نبود، زیرا هر پولی که صرف خرید زیرشلواریِ در حال تاب خوردن بر بندِ رخت‌های عمومی می‌شد، پیشِ چشم تک‌تک مردم بود.

در دیدرس بودن، در گوش‌رس بودن و تداخلِ فیزیکیِ زندگی‌های تنگِ هم، دقیقه‌ای قطع نمی‌شد و گریزناپذیر بود. ادامهٔ حیات فقط وقتی امکان‌پذیر بود که غوغای مشاجرهٔ سمت راست با آکاردئون شاد و سرمست سمت چپ بی‌اثر می‌شد.

در اعماق حیاط عظیم و شلوغی که دیواره‌های چوبی انبارها و اتاقک‌ها تکه‌تکه‌اش کرده بودند و از یک‌طرف به دیوار نسوز مجتمع مسکونی مجاور چسبیده بود، عمارت کلاه‌فرنگی آبرومندی قرار داشت از ساختمان‌های قبل از انقلاب، که رگه‌هایی از فکر و نقشهٔ معماری هم در آن دیده می‌شد و حصاری که دیگر تقریباً وجود نداشت آن را از بقیهٔ فضاهای حیاط جدا می‌کرد. باغچهٔ کوچکی هم به کلاه‌فرنگی چسبیده بود. پزشک پیری در عمارت زندگی می‌کرد.

یک‌بار، وسط روز روشن، اواخر ماه مه سال ۱۹۴۶، وقتی همهٔ کسانی که تقدیرشان بازگشت بود دیگر بازگشته بودند، یک اُپل کادت وارد حیاط شد و جلو درِ باغچهٔ دکتر ایستاد. بچه‌ها هنوز فرصت نکرده بودند مثل مور و ملخ از این غنیمت تازه آویزان شوند که درِ ماشین باز شد و یک سرگرد رستهٔ بهداری از آن بیرون آمد. سرگرد چنان خوش‌قدوقامت بود و دندان‌هایش چنان سفید و موهایش چنان بور و روسی، که انگار یکی از قهرمانان آفتاب‌سوختهٔ منجی ملت از پلاکارد بیرون پریده است.

ماشینِ خمیده‌پشت را دور زد، درِ دیگرش را باز کرد و زن بسیار جوانی، با زیباییِ بی‌بدیل شرقی و موی براقی که نیروی فوق‌العاده‌ای از آن برمی‌خاست و انگار با وزنش سرِ کوچک زن را به عقب می‌کشید، در نهایت رخوت و آرامش، همانند مربایی که آهسته روی میز وا می‌رود، از ماشین پیاده شد.

کلهٔ پیرزن‌ها از بالای گلدان‌های پشت پنجره‌هایی که هر کدام‌شان به یک اندازه بود، پدیدار شد. همسایه‌ها داشتند به حیاط می‌ریختند و جیغ زنانهٔ بلند و فاتحانه‌ای بر فراز تودهٔ درهم‌وبرهم ساختمان‌ها طنین‌انداز شد؛ «دیما! دیمای دکتر برگشته!»

سرگرد و زن همراهش کنار در باغچه ایستاده بودند. سرگرد دستش را از گوشه‌ای لای در فرو کرد و سعی کرد کلون را بدون دیدن باز کند. در همان حال از روبه‌رو هم دکتر آندرِی ایناکِنتیِویچ پیر لنگ‌لنگان و با عجله از کوره‌راه پوشیده از علف هرز به استقبال‌شان می‌آمد. باد تار موهای سپیدش را بلند می‌کرد، پیرمرد چشم درهم می‌کشید، لبخند می‌زد و بیش از آن‌که مهمانان را بشناسد، حدس می‌زد...

****

من با یک متر و نود سانتی‌متر قد شصت و شش کیلوگرم وزن داشتم. این «عدد وحشِ»۲۷ نصفه‌نیمه خوب در خاطرم مانده است: در سالن بدن‌سازی‌ای که ثبت‌نام کرده بودم، همهٔ تازه‌واردها را وزن می‌کردند. بعد با یک متر خیاطیِ پارچه‌ای، مثل آتلیه‌ها، همهٔ اندازه‌های بدن را برمی‌داشتند تا ورزش‌دوستِ سخت‌کوش شش ماه بعد بتواند غیر از حجم تازهٔ عضلات، از عدد و رقم‌های دقیق هم به وجد بیاید.

اواخر ژوئن بود. من یک ماه قبل به خانه برگشته بودم؛ یک زخم‌معده‌ایِ مرجوعی از ارتش. ظرف چند شب دوباره هنر خواب عمیق را فرا گرفتم، چون بیمارستان ارتش مرا به بیداریِ مزمن و جنون‌آوری مفتخر کرده بود.

پس از آن درازبه‌دراز افتادن، پس از ترک عاشقی، دویدم به دفتر دانشکده که ثبت‌نامم در سال اول دانشکدهٔ زبان و ادبیات را تجدید کنم، جایی که مرا در ماه فوریه، بلافاصله بعد از امتحانات زمستانی، از موهایم گرفتند و کشیدند و به میدان مشق فرستادند...

ظرف سه ماه سربازی کلاً با علم و دانش غریبه شده بودم. از سر ترحم در امتحان‌های مقدماتی نمرهٔ قبولی برایم گذاشتند و مرا به امتحان‌های نهایی راه دادند. زلف‌های زمستانی‌ام که تا شانه می‌رسید به یاد استادها مانده بود. پروفسورها از سر دلسوزی به خاطر کلهٔ تراشیدهٔ تابستانیِ سربازِ ناکام، زیاد جولان ندادند و من وارد سال دوم دانشکده شدم.

در آخرین روزهای ژوئن عده‌ای از رفقایم را در پلاژ جمع کردم تا سور همهٔ مناسبت‌ها را یک‌جا بدهم: هم بازگشت دلچسب از سربازی و هم موفقیت در امتحانات. آن‌جا، روی شن‌های زرد دریاچهٔ مصنوعی خارکوف، در حین جشن گرفتن با پورت‌وِین‌مان بودیم که آبروی من رفت.

ما تعدادی دانشجوی دانشکده‌های علوم دقیق و حکمت‌های غیردقیق بودیم. داشتیم دومین تابستان زندگی مستقل و حیات امن‌وامان شهری‌مان را جشن می‌گرفتیم. من از ته حلق ترانه‌ای را که خودم سروده بودم با همراهی گیتار می‌خواندم؛ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، به جای خانه زمستان دیدیم!...»

پس از بلند شدن سروصدای ما ناگهان سروکلهٔ جوانان محل پیدا شد که در آب شنا می‌کردند. چهار رأس بودند: سه نره‌غول و یک دختر هرزه.

دخترکِ خوشگل و بی‌حیایی بود. فقط جای زخم کج و نخراشیدهٔ عمل آپاندیس، که شبیه یک انگشت دوخته‌شده به شکم او بود، بدن لطیف زنانه‌اش را کمی از شکل انداخته بود.

ما دست‌وپای‌مان را گم کردیم و ساکت شدیم. دخترک با کف پایش پاهای دراز و ازهم‌گشودهٔ مرا از سر راهش کنار انداخت. «لنگاتو جمع کن!» بعد خم شد و از شمدی که روی زمین انداخته بودیم یک بطری پورت‌وین و به دنبال آن یک پاکت سیگار برداشت. آن‌ها را به دوستش داد.

shakyba
۱۳۹۸/۰۵/۲۵

من نسخه چاپی این کتاب رو خوندم و خوشم اومد از بیشتر داستان هاش ، اینکه آدم همون آدمه ، احساس همون احساسه چه اینجا چه روسیه ، ما آدما با یک جنس مسائل دست و پنجه نرم میکنیم .

Dentist
۱۳۹۸/۰۴/۲۴

مجموعه نه داستان کوتاه از نویسنده های معاصر روس. البته داستانای کوتاهش چندان هم کوتاه نیستن! من هیچ وقت علاقه مند به ادبیات روس نبودم. داستان کوتاه هم هیچ وقت سبک مورد علاقه ی من نبوده. ولی این کتابو دوست داشتم.

- بیشتر
مهرآسا سلطانی
۱۳۹۸/۰۹/۰۱

یه سال از وقتی این کتابو خوندم می‌گذره اما خوندنش رو هنوز یادم نرفته، ترجبهٔ جذابی بود.

Amin D
۱۳۹۹/۰۸/۱۸

از ترجمه روان و شیوای دکتر گلکار که بگذریم، فضای داستانها عموما در تلاش برای خلق فضایی سوررئال بودند که به عقیده من در جلب نظر خواننده و نگاه استعاری یا تلویحی هم چندان موفق نبودند. شاید سایه سنگین نویسندگان

- بیشتر
Smnhgh
۱۴۰۰/۰۵/۰۶

امتیازم ۳.۵ (شاید نسبت به کتابایی که جدیدا خوندم ولی اون موقع که خوندم بهش ۴ از ۵ دادم) سال ها پیش این کتابو خوندم و هنوز هراز‌گاهی داستاناش به یادم می‌آد. داستانِ کوتاه روسی به سبکِ مدرن و فضای امروزی در

- بیشتر
نیتا
۱۳۹۹/۰۵/۱۹

هرقدر اسم کتاب جذابه، داستانهای داخل کتاب اصلا دوست داشتنی نیستند. حتی برخی از داستانها برای من خسته کننده هم بودند. از نقاط قوت کتاب ترجمه بسیار روان و یکدست متن هست.

ABCD
۱۳۹۹/۰۲/۲۴

متن کتاب بر خلاف اسمش چندان جذاب نیست، مجموعه ی چند داشتان که نیمه اول کتاب بیشتر از نسمه دومش منو جذب کرد

...💙
۱۴۰۱/۰۱/۲۱

این کتاب از اون کتاب های سلیقه ای هست که شاید بعضی از کتابخون ها چندان خوششون نیاد دومین تجربه ام از نویسندگان روس بود و خیلی زیاد به سلیقه من نزدیک بود با اینکه بعدا متوجه شدم این کتاب نتونسته

- بیشتر
کاربر بی نام
۱۴۰۰/۰۳/۱۲

با توجه به کامنت های منفی می خوام یه نظری بدم که شاید یه کم متفاوت باشه اما جای تامل داره دوستان! نظر شخصی من هم اینه که این کتاب خیییلی هم فوق العاده نبود اما بیاید فکر کنیم مثلا به

- بیشتر
Hamid_R_khani
۱۴۰۱/۰۷/۱۹

والا من نه با مترجم نه با کتاب و... اصلا حال نکردم فقط از سر بیکاری خواندمش و الا اصلا ارزش وقت و هزینه رو نداره

چه سعادتی است که گرمای فیزیکی به صورت کاملاً مادی و محسوس به گرمای روحی تبدیل می‌شود و تا آخر عمر در حافظه باقی می‌ماند.
یلدا روشن
«رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، به جای خانه زمستان دیدیم!...»
yasaman
«دلیلی ندارد ناراحت بشوی. ما دیگر عمرمان را کرده‌ایم.
poet_omid
شومینه از لحاظ فنی که کارآیی نداشت، چون دودکش آن را یک دکتر رشتهٔ ریاضی و فیزیک طراحی کرده بود و نه یک بخاری‌ساز
علی دائمی
اشیای کهنه و بی‌مصرف تسلط عجیبی بر انسان دارند. دور انداختن عینکی که شیشه‌هایش ترک خورده است یعنی اعتراف کنی تمام دنیایی که تابه‌حال از پشت این عینک دیده‌ای برای همیشه پشت‌سرت برجا می‌ماند، یا برعکس، از جلوت سر درمی‌آورد، در آن قلمروِ نیستی که به‌سرعت به سمت تو در حرکت است...
نیتا
تقریباً همهٔ کتاب‌ها، تقریباً همهٔ شعرها، اگر در معنای‌شان دقیق می‌شدیم، در وصف نیکا بودند، حال با هر اسمی که بر او می‌گذاشتند و در هر سیمایی که او را مجسم می‌کردند.
علی دائمی
نئاندرتال یک‌بار گفته بود «کاش لااقل انقلاب بشود.» من که غافلگیر شده بودم، با خوشحالی گفتم «جدی می‌گویی؟» من هم انقلاب دوست داشتم. جواب داد «پس چی؟ لااقل با خیال راحت تیراندازی می‌کنم.»
علی دائمی
«رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، به جای خانه زمستان دیدیم!...»
niloufar.dh
اشک ریختن من برای عمومیشا تازه شروع شده است، وقتی برایم مثل روز روشن شده که واقعاً دیگر هیچ‌وقت او را نخواهم دید. هیچ‌وقت. این واژه درست در لحظه‌ای به عریان‌ترین شکل در برابر ما پدیدار می‌شود که حکایت دارد به پایان نزدیک می‌شود، ولی ما می‌خواهیم ادامه‌اش را بشنویم. هر چند خیلی خوب می‌دانیم حکایت‌های واقعی چه‌قدر بی‌رحمانه قطع می‌شوند.
...💙
نمی‌شد او را تودار نامید، ولی لازم بود از آشنایی‌تان مدتی طولانی بگذرد یا دلبستگی روحی بسیار نزدیکی پیدا کنید تا بفهمید زندگی او تاکنون به چه شکل سپری شده است، چه چیزی را دوست دارد و چه چیزی را دوست ندارد، چه چیز توجهش را جلب می‌کند، چه چیز در انسان‌های دیگری که سر راهش قرار می‌گیرند برایش ارزشمند است.
da☾
؛ «نیکا، عصبانی نشو. اشیای کهنه و بی‌مصرف تسلط عجیبی بر انسان دارند. دور انداختن عینکی که شیشه‌هایش ترک خورده است یعنی اعتراف کنی تمام دنیایی که تابه‌حال از پشت این عینک دیده‌ای برای همیشه پشت‌سرت برجا می‌ماند، یا برعکس، از جلوت سر درمی‌آورد، در آن قلمروِ نیستی که به‌سرعت به سمت تو در حرکت است... نیکا، کاش حرف‌هایم را می‌فهمیدی... خُرده‌ریزهای گذشته مثل لنگری هستند که روح را به چیزی بند می‌کنند که دیگر وجود ندارد، و از همین جا معلوم می‌شود همان تصوری هم که معمولاً مردم از روح دارند وجود ندارد، چون...»
sadaf
چه‌قدر حیف است که هوس پیدا کردن خصوصیات خود در نسل‌های پیشینِ خانواده در سنی سراغ آدم می‌آید که موج‌های عظیمِ زمان بی‌هیچ گذشتی تراشه‌های زندگی آدم‌ها را با خود می‌برند. ولی آیا این دقیقاً به همان علت نیست که هر زندگیِ جدید از نو در مسیر همان سرگذشت‌های پیشین بغلتد و بغلتد؟ دورهٔ جوانی با آن عطش حیوانی به زندگی در لحظهٔ حاضر، هر چیزی را که پیش از خود وجود داشته جارو می‌کند و دور می‌ریزد. این بهترین سد میان سیلاب زمانه و دریاچهٔ حافظهٔ انسانی است.
...💙
دورهٔ جوانی با آن عطش حیوانی به زندگی در لحظهٔ حاضر، هر چیزی را که پیش از خود وجود داشته جارو می‌کند و دور می‌ریزد. این بهترین سد میان سیلاب زمانه و دریاچهٔ حافظهٔ انسانی است.
یاسی
در این جهان همه‌چیز درهم تنیده شده و نمی‌توان روابط علت‌ومعلولی را بازسازی کرد. چه کسی می‌داند، شاید هنگامی که ما در مترو جای‌مان را به فلان پیرزن بدذات می‌دهیم، در حقیقت کودکان زنگبار را به گرسنگی محکوم می‌کنیم.
علی دائمی
چه سعادتی است که گرمای فیزیکی به صورت کاملاً مادی و محسوس به گرمای روحی تبدیل می‌شود و تا آخر عمر در حافظه باقی می‌ماند.
علی دائمی
مادربزرگ گاهی می‌گفت: اگر جمع شویم و شروع کنیم به مهمل بافتن، چه کارها که ازمان برنمی‌آید، بهتر از هر تئاتری برنامه اجرا می‌کنیم!
علی دائمی
دختر زمزمه‌کنان پرسید «چه‌طور خودم را از این‌جا نجات بدهم؟» زن پاسخ داد «می‌توانی بیدار شوی، ولی این کار همیشه ممکن نیست. مثلاً من دیگر هیچ‌وقت بیدار نمی‌شوم. کبریت‌هایم تمام شده‌اند.»
علی دائمی
«نیکا، عصبانی نشو. اشیای کهنه و بی‌مصرف تسلط عجیبی بر انسان دارند. دور انداختن عینکی که شیشه‌هایش ترک خورده است یعنی اعتراف کنی تمام دنیایی که تابه‌حال از پشت این عینک دیده‌ای برای همیشه پشت‌سرت برجا می‌ماند، یا برعکس، از جلوت سر درمی‌آورد، در آن قلمروِ نیستی که به‌سرعت به سمت تو در حرکت است... نیکا، کاش حرف‌هایم را می‌فهمیدی... خُرده‌ریزهای گذشته مثل لنگری هستند که روح را به چیزی بند می‌کنند که دیگر وجود ندارد، و از همین جا معلوم می‌شود همان تصوری هم که معمولاً مردم از روح دارند وجود ندارد، چون...»
niloufar.dh
اگر من به او نگاه می‌کنم و او به‌نظرم یک اثرِ هنریِ در حد کمال می‌رسد راز این قضیه در او نیست، بلکه در من است که چنین چیزی به‌نظرم می‌آید. همهٔ زیبایی‌هایی که به چشم من می‌آید در حقیقت در قلب من نهفته است، زیرا آن دیاپازونی که من همه‌چیز را با نُت وصف‌ناشدنیِ آن می‌سنجم نیز در قلب من جای دارد. من پیوسته خودم را به جای چیزی که واقعاً هستم می‌گیرم؛ خیال می‌کنم با موجودی در خارج از خودم سروکار دارم. جهان پیرامونم را هم فقط مجموعه‌ای از آینه‌هایی می‌پندارم که واقعیت را به شکل‌های کج‌ومعوجی نشان می‌دهند. با خودم فکر می‌کردم که ما خیلی عجیب‌ایم؛ فقط چیزی را می‌بینیم که دل‌مان می‌خواهد ببینیم (آن هم با ریزترین جزئیات، حتی تا حد تجسم چهره‌ها و موقعیت‌ها) و نه آن چیزی را که واقعاً نشان‌مان می‌دهند
یاسی
احمقانه است که بخواهیم دنبال مقصر بگردیم. هر حکمی دژخیم مناسب خود را پیدا می‌کند و هر یک از ما شریک کشتارهای جمعی هستیم. در این جهان همه‌چیز درهم تنیده شده و نمی‌توان روابط علت‌ومعلولی را بازسازی کرد. چه کسی می‌داند، شاید هنگامی که ما در مترو جای‌مان را به فلان پیرزن بدذات می‌دهیم، در حقیقت کودکان زنگبار را به گرسنگی محکوم می‌کنیم. دامنهٔ بصیرت و مسئولیت ما بسیار محدود است و همهٔ علل و دلایل در نهایت در ناشناخته‌ها فرو می‌روند و به زمان آفرینش جهان برمی‌گردند.
یاسی

حجم

۲۱۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۲۱۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

قیمت:
۶۲,۵۰۰
۳۱,۲۵۰
۵۰%
تومان