دانلود و خرید کتاب آدم ها احمد غلامی
تصویر جلد کتاب آدم ها

کتاب آدم ها

معرفی کتاب آدم ها

«آدم‌‌ها» مجموعه داستان کوتاهی از احمد غلامی( -۱۳۴۰)، نویسنده ایرانی است. در بخشی از داستان «نصرالله گسگ» از این مجموعه داستان کوتاه می‌خوانیم: «یکی از فامیل‌‌های دور ما بود. با کسی رفت و آمد چندانی نداشت. ارث و میراثی بهش رسیده بود و پول توی بانک سپرده بود و با بهره‌‌اش زندگی متوسطی را می‌‌گذراند. قبلاً توی چند روزنامه کار کرده بود. گزارش‌‌ها، مصاحبه‌‌ها و مقالات زیادی از او چاپ شده بود. حتی بعضی وقت‌‌ها تا پست دبیری و سردبیری هم پیش رفته بود. اما سردبیر موفقی نبود و در این پست‌‌ها مدت کوتاهی مانده بود. قیافه‌‌اش شبیه روزنامه‌‌نگارها نبود. وقتی می‌‌خواستم دنبال کار روزنامه‌‌نگاری بروم رفتم سراغش. قبل از این‌که او را ببینم تصور می‌‌کردم با مردی عینکی با صورتی لاغر و سبیل‌‌های نسبتا بلند روبرو می‌‌شوم. اصلاً این‌طور نبود. بیش‌تر شبیه یکی دیگر از فامیل‌‌های ما آقا ماشاءالله بود که سرکارگر نساجی بود. راستی اسم این فامیل روزنامه‌‌نگارمان آقانصرالله بود. با این‌که سالیان سال توی روزنامه کار کرده بود اما در عالم مطبوعات خیلی‌‌ها او را نمی‌‌شناختند. خودش معتقد بود بعضی آدم‌‌ها اسم و فامیلشان در شهرتشان اثر دارد و او به این دلیل شهرت ندارد که فامیلی‌‌اش خیلی دشوار است».
Omid r kh
۱۳۹۶/۰۹/۲۱

. به نظرم بزرگترین تفاوتِ یک کتاب خوب و یک کتاب بد این است که کتاب بد کاری میکند شما در انتها ازش سوال کنید "خب که چه؟" ساده تر بخواهم بگویم یک کتاب بد مثل شلغم است، هیچ کنشی در

- بیشتر
elham
۱۳۹۷/۰۲/۰۷

کتاب جذابیه، اینکه خیلی کوتاه و مختصر به زندگی ده ها آدم سرک میکشی و اینکه زندگی هر آدم هرچقدر هم که بی عرضه و ساده و بدرد نخور و فوق العاده معمولی باشه، جالبه و تاثیرگذاره، اینکه چطور تو

- بیشتر
هو نعم الامیر
۱۳۹۹/۰۸/۱۰

به نظرم برای اونایی که دنبال شخصیت‌پردازی متفاوت در داستان هستن جذابه. داستانها متنوع هستن و از آدمهای جورواجور که دورو برمون هست، داستانک کوتاهی را روایت کرده

sedko
۱۳۹۸/۰۳/۲۳

من که کتابو دوست داشتم.من نسخه ی چاپی شو خوندم و مطمئنا لذت خوندن کتاب چاپی و ورق زدنش خیلی جذاب تره! نویسنده خیلی خوب تونسته بود خواننده رو با خودش همراه کنه و اون رو به زندگی آدم‌های مختلف

- بیشتر
معصومه بهرمن
۱۳۹۸/۰۹/۰۶

عالی. هم روان. هم داستان های کوتاه . هم جذاب دوسش داشتم

kamrang
۱۳۹۷/۰۹/۰۳

بعضی از داستان ها خیلی جذابن و آدم رو به فکر فرو میبرن

سینا
۱۳۹۶/۱۲/۰۱

کتاب عالی و داستان هایی زمینی..و خودمونی.و کاربردی

mostapha
۱۳۹۵/۰۴/۱۲

من آخر نتونستم تصمیم بگیرم که این کتاب رو دوست دارم یا نه! داستان اولش به نظرم بهترین داستانش بود و همین خودش ضدحال بود :(

amirhp
۱۳۹۵/۰۱/۱۵

بسیار کتاب جالب و هیجان انگیزی است. داستان هایش در حد سه صفحه است و در همین اندازه هم در صفحه آخر شما را غافل گیر میکند.

شهلا شجاعی
۱۴۰۲/۰۵/۰۷

من این کتاب رو به صفحه ۱۰۰ نرسیده دیگه ادامه نمیدم به دو دلیل یک توهین به شعور خواننده : راوی این کتاب در زمان جنگ است و فکر میکنم اوایل دهه شصت و یکی از شخصیت ها یا همون

- بیشتر
سلطان بود. خودش نه. اسمش سلطان بود. ریزه‌میزه و تند و تیز بود با ساده‌دلی افراطی که با اسمش جور درنمی‌آمد. بچه‌ها دستش می‌انداختند. فوتبالش بد بود. هول و شتابزده بازی می‌کرد اما بعضی وقت‌ها توی بازی کارهایی می‌کرد که غیرمنتظره بود و فقط از بازیکنان حرفه‌ای ساخته بود. توی شرکت ما آبدارچی بود و وقتی کسی می‌گفت: «سلطان چای بیار...» خودش خجالت می‌کشید. چون تضاد عجیبی بود بین اسم سلطان و کارش. سلطان خیلی زود مرد؛ در تصادفی در جاده قدیم تهران ـ کرج. پیکان زرد مدل ۵۷ به سلطان زد و او بعد از این‌که یک هفته در کما بود از تخت زندگی فروغلتید و تاج سلطانی‌اش واژگون شد. زنش یک سال وفاداری کرد و عاقبت با مردی که سه برابر سلطان قد و وزن داشت ازدواج کرد و رفت. جای خالی سلطان را در آبدارخانه شرکت، مردی پر کرد که سه برابر او قد و وزن داشت و کسی جرئت نمی‌کرد به او بگوید: «علی‌آقا چای بیار...» خودش هر وقت دلش می‌خواست چای می‌آورد تا ثابت کند که اداره خدمات شرکت چه سلطانی را از دست داده است
سینا
دنبالش راه افتادم. از خانه ما تا پاسگاه ده کیلومتری راه بود. پیاده می‌رفت، من هم دنبالش. آن‌قدر توی خودش بود که حتی فاصله‌ام را با او حفظ نمی‌کردم. رفت و رفت و بدون واهمه از پاسگاه از روبروی آن گذشت و انداخت توی کوچه‌باغی و رفت تا ته کوچه. از آن‌جا دشتی وسیع بود با درخت‌های سپیدار و باغی سرسبز در چشم‌انداز. یک کانتینر قراضه هم بود در گوشه دیواری کاهگلی. جمشید چربی رفت توی کانتینر و با یک صندلی چوبی آمد بیرون، کتاب برادران کارامازوف در دست. حدود یک ساعت کتاب خواند. کتاب را برد گذاشت داخل کانتینر و دوباره آمد بیرون و رفت طرف باغ. دویدم توی کانتینر را نگاه کردم. پتوی کهنه‌ای کف آن بود و کتابخانه‌ای پر از کتاب در گوشه آن. گازی یک شعله و کتری و قوری. یک زندگی دنج که در رؤیا هم نمی‌دیدم. از باغ که برگشت نان و گوجه‌فرنگی و میوه داشت. رفت تو و مدتی بعد دوباره با لیوانی چای برگشت و نشست روی صندلی به خواندن کتاب برادران کارامازوف. برگشتم. سه روز از جمشید چربی خبری نبود. بچه‌ها هرگز سراغ او را نمی‌گرفتند ولی من می‌دانستم کجاست.
kamrang
گفتم: «کجا می‌ری؟» گفت: «قسمت‌آباد...» گفتم: «روستای قسمت‌آباد...» خندید و گفت: «نه هر جا که قسمت شد با تو می‌آیم.»
ahmadi
جمشید چربی در تاریخ پرفراز و نشیب آدم‌ها بدون این‌که حتی مجموعا پنج هزار کلمه حرف زده باشد چون سوزنی در کاهدان تاریخ گم شد.
ahmadi
جواتی پیراهنش را زد بالا و کتاب را تا نیمه چپاند توی شلوارش و پیراهنش را انداخت روی آن. رفت خانه و تا فرداکتاب را تمام کرد و آورد.
Mrym
«یه ماه رفته تو انباری و بیرون نمی‌آد. می‌خواد فقط با خودش باشه.» گفتم: «یه ماه؟» اشک تو چشم‌هایش جمع شد. گفتم: «واسه چی؟» گفت: «نمی‌دونم. هیچی نمی‌گه.» می‌خواستم بگویم من می‌دانم اما نگفتم. احساس کردم همان روز آخر که با من حرف می‌زد داشت با صدای بلند تصمیم خودش را برای خودش می‌گفت و با این‌که نصیحتم می‌کرد اما داشت خودش را متقاعد می‌کرد تا خودخواسته زندانی شود. برگشتم. دو بار دیگر هم رفتم. ندیدمش. فک و فامیل می‌گفتند نصرالله گسگ دیوانه شده. این‌طور نبود، به خوبی می‌دانستم روزی هم من این‌کار را خواهم کرد.
کاربر251010
ساعت دو و پنج دقیقه بود و امیر فقط پنج دقیقه دیر کرده بود
کاربر251010
وقتی رفتم ما دو نفر بودیم. وقتی برگشتم، یک نفر. یقه خونی فرهاد توی بادی که از شکاف سنگر تو می‌زد، بالا و پایین می‌رفت. سرش را تکیه داده بود به گونی‌های سنگر و آرام خوابیده بود. سرباز کره‌خر عراقی باز هم دست‌بردار نبود.
کاربر251010
فائزه خانم هر روز بعدازظهر می‌آمد در خانه می‌نشست و زل می‌زد به ته خیابان تا آقا وفا بیاید اما وقتی خسته می‌شد اشک گوشه چشمش را پاک می‌کرد و آرام می‌رفت تو.
کاربر251010
بعضی وقت‌ها در زندگی آدم‌ها حق انتخاب ندارند و موقع عقب‌نشینی یکی از همین وقت‌هاست.
عبدالله قهری
هنوز آن‌قدر پیر نشده بود که بهش بگویند «ننه‌فاطمه» اما چون از جوانی بسیار رنج کشیده بود، صفت ننه را خیلی زودتر از زمانی که تمام گیس‌هایش سفید شود بهش داده بودند.
ahmadi
تا مدت‌ها فکر می‌کردم زن‌ها فقط عاشق مردهایی می‌شوند که بلندقد باشند، سبیل داشته باشند با ابروهای پهن و قیافه‌ای مردانه. بعد وقتی مادرم گفت عاشق پدرم شده و با او ازدواج کرده شک کردم چون پدرم مثل تیله بود.
Amir Hasany
جمشید چربی در تاریخ پرفراز و نشیب آدم‌ها بدون این‌که حتی مجموعا پنج هزار کلمه حرف زده باشد چون سوزنی در کاهدان تاریخ گم شد.
mojsena

حجم

۱۷۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۵۰ صفحه

حجم

۱۷۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۵۰ صفحه

قیمت:
۱۲۵,۰۰۰
۱۰۰,۰۰۰
۲۰%
تومان