دانلود و خرید کتاب آبشوران علی‌اشرف درویشیان
تصویر جلد کتاب آبشوران

کتاب آبشوران

معرفی کتاب آبشوران

«آبشوران» ۱۲ داستان از داستان‌های علی‌اشرف درویشیان، نویسنده صاحب‌سبک، پژوهشگر و فعال سیاسی ایرانی است. درویشیان در داستان‌هایش به حال و روز مردم پایین‌دست جامعه و فقر و سختی‌های زندگی آنها می‌پردازد. خانه ما، دو ماهی در نقلدان، بیالون، ماهی‌ها و غازها، باغچهٔ کوچک، بی، ننه جان چه شده؟، عمو بزرگه، بیماری، حمام، صلح و آب‌پاش نام داستان‌های این مجموعه‌اند. این داستان‌ها درواقع خاطراتی از نویسنده‌اند که در لباس داستان برای ما خواندنی‌تر شده‌اند. داستان‌هایی از دوران کودکی و نوجوانی درویشیان که همه در کرمانشاه و محله آبشوران می‌گذرند. بخشی از داستان «دوماهی در نقلدان»: «عدازظهر پنجشنبه بود؛ مثل همهٔ پنجشنبه‌ها خاموش و دلگیر و کمی هم خوشی تعطیلی جمعه. اواخر پاییز بود. اتاق هنوز نم داشت. یک هفته پیش سیل آمده بود. بابام زیرکرسی خوابیده بود. آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ می‌باخت؛ دلم می‌خواست آفتاب نرود. هیچ وقت نرود و مشق‌هایم خود به خود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود: هر وقت بلند می‌شد، بهانه می‌گرفت و کتکمان می‌زد. دلهرهٔ شنبه در دلم بود. آن همه مشق و جدولِ ضرب ومعلم نامهربان و صدای ماست فروش دوره‌گرد در کوچه. چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟ ولی بود. بچه گربه‌هایی بودند که شب‌ها، دزدکی توی جامان می‌بردیم. دست‌هامان را می‌لیسیدند و برایمان خُرخُر می‌کردند؛ اما تا غافل می‌شدیم، می‌رفتند و پای بابا را گاز می‌گرفتند و می‌لیسیدند و بابام پرتشان می‌کرد تو حیاط. شعر کودک یتیم را زمزمه می‌کردیم که کوزه‌اش شکسته بود. به یاد گنجشکم افتادم که چند روز پیش مرده بود. از مدرسه که آمدم مرد. شاید دست‌گیر داده بودم تا از مدرسه برگردم، آن وقت بمیرد. من که آمدم کز بود. موچه کشیدم نیامد. رفتم نزدیک، سرش را زمین گذاشت و مرد. آفتاب می‌پرید. اگر توی آشورا می‌رفتم، آفتاب را می‌دیدم که هنوز از روی دیوار نانوایی بالا نرفته بود. حوصلهٔ بیرون رفتن را نداشتم. کرسی مرا به خودش چسبانده بود. بابام خرخر می‌کرد. گرسنه‌ام بود؛ اما ننه من و اکبر را قسم داده بود که دست به نان نزنیم. ننه با التماس گفته بود: «به پیر به پیغمبر، پول ندارم دوباره نان بخرم.» بعد گفته بود: بگین به امام رضا نان نمی‌خوریم!»»
امیررضا
۱۴۰۰/۰۵/۱۵

کتاب پر از مشکلات و سختی های یه خونوادست که تو روستای آبشوران زندگی میکنند با اینحال زبان کتاب شیرین و روون و راوی یکی از پسر های خونواده به اسم اشرف. ۱۲ تا داستان کوتاه ولی به هم مرتبطن داستان

- بیشتر
rain_88
۱۳۹۹/۱۰/۱۳

روایتی دردناک از زندگی در لجن فقر و خرافات... خیلی خوب بود البته اگه سانسورش نمیکردین

به دنبال آلاسکا
۱۴۰۱/۰۸/۲۶

موقع عزاداری،عزادار بودیم،موقع جشن هم عزادار بودیم…

hossein
۱۳۹۹/۰۴/۱۲

یک توصیه: از علی اشرف درویشیان هر آنچه هست مطالعه کنید

پردیس
۱۳۹۹/۰۸/۰۳

متاسفم که بهترین عبارت کتابو سانسور کردین...

Behzad Fn
۱۳۹۹/۰۱/۰۱

به به. تبارک الله. قلم ت قوی بماند آقای درویشیان. لذت ی بی حد بردم از نثرت.

شهرزاد بانو😇
۱۴۰۰/۰۶/۱۰

من قبلا خوندم خیلی خوشم اومد

روشنک
۱۴۰۰/۰۱/۲۴

نویسنده دوربین رو می‌بره به خونه یک خانواده خیلی فقیر در محله‌ای به اسم آبشوران و بدبختی اون‌ها رو از دید یکی از پنج بچه خانواده نشون می‌ده.

توحيد
۱۳۹۹/۰۵/۲۹

فقط یکی از جمله های تکان دهنده ی کتاب: -اشرف! تو را به خدا به بی بی نگو من نان خوردم... صد البته اینا همه دروغه و زمان فرار اعلیحضرت اینا و باقی حضرات، خودکار یا قوطی کبریت، قیمت سیزده سال قبلشو

- بیشتر
Neda
۱۳۹۹/۰۵/۲۳

غم انگیزِ زیبا که ارزش خوندن رو خییییلی داره

هرکس پول قلکش برای خودش نبود. سالی یکبار و یک نفر بایستی لباس می‌خرید و آن کسی بود که لباسش بیشتر از همه وصله داشته باشد. شب از زیر کرسی با همدیگر دربارهٔ خرید لباس یکی به دو می‌کردیم. پچ پچ اکبر به گوش می‌رسید که می‌گفت: «های اصغر! امسال مال منه‌ها! داشی برا.» و اصغر یواشی با التماس می‌گفت: «پارسال مال تو بود، برادرکم. مگر یادت نیست؟ امسال مال منه. می‌خوای وصله‌هامان را بشماریم!» بعد اکبر و اصغر شروع می‌کردند به شمارش وصله‌ها. اصغر برنده می‌شد. ولی باز هم پچ پچ و وز وز آن‌ها به گوش می‌رسید.
امیررضا
توی کتاب اسم امام حسین هم بود. من همیشه وقتی اسم امام حسین می‌آمد از ته دل گریه می‌کردم. دلم می‌خواست شمشیری می‌داشتم و دشمنان امام حسین را می‌کشتم. قلبم فشرده می‌شد و غصه‌ام می‌گرفت و یاد یاراحمد می‌افتادم که یک روز عده‌ای به سرش ریختند و او با آن‌ها گلاویز شد. کتاب‌هایش میان گل و لای افتاد و پخش و پلا شد. خون از گوشش بیرون زد و او را بردند. بابا و دایی موسی هم بودند، اما هیچ نگفتند. حتی عمو رجب بقال هم که روزهای عاشورا می‌شد علم کش دسته، هیچ نگفت. من از ترس خودم را پشت آن‌ها قایم کردم. شب که همه خسته می‌شدیم، می‌رفتیم و هرکدام گوشه‌ای می‌خوابیدیم. بابا در خواب هم گریه می‌کرد.
rain_88
یاد یاراحمد می‌افتادم که یک روز عده‌ای به سرش ریختند و او با آن‌ها گلاویز شد. کتاب‌هایش میان گل و لای افتاد و پخش و پلا شد. خون از گوشش بیرون زد و او را بردند. بابا و دایی موسی هم بودند، اما هیچ نگفتند. حتی عمو رجب بقال هم که روزهای عاشورا می‌شد علم کش دسته، هیچ نگفت.
k.t
چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟
parisa
هر وقت بچه‌ای از بچه‌های کوچه‌مان می‌مرد، ننه تا چند روز نفرینمان نمی‌کرد، حتا ما را می‌بوسید.
parisa
ننه که چادرش را دور کمرش گره زده بود، با پاهای سفیدش توی آب می‌لرزید و تند و تند صلوات می‌فرستاد و می‌گفت: «الان آب دنیا را می‌بره. طوفان نوحه. بدبخت و خانه خراب شدیم. ای خدا سگ گناهکاری هستم به درگاهت. رحمت به این بچه هام بیاد. هاپ هاپ هاپ! ای خدا سگ رو سیاهی هستم به درگاهت.» من می‌دانستم که آب دنیا را نمی‌برد. آب فقط خانه‌های گلی را می‌برد. خودم روزها از میان آشورا تا آن بالای شهر رفته بودم. خانه‌های سنگی و آجری را آب نمی‌برد.
محمد ژوبین
آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ می‌باخت؛ دلم می‌خواست آفتاب نرود. هیچ وقت نرود و مشق‌هایم خود به خود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود: هر وقت بلند می‌شد، بهانه می‌گرفت و کتکمان می‌زد. دلهرهٔ شنبه در دلم بود. آن همه مشق و جدولِ ضرب ومعلم نامهربان و صدای ماست فروش دوره‌گرد در کوچه. چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟ ولی بود. بچه گربه‌هایی بودند که شب‌ها، دزدکی توی جامان می‌بردیم. دست‌هامان را می‌لیسیدند و برایمان خُرخُر می‌کردند؛ اما تا غافل می‌شدیم، می‌رفتند و پای بابا را گاز می‌گرفتند و می‌لیسیدند و بابام پرتشان می‌کرد تو حیاط.
Shizoku
چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟
پریسا
خدایا غضبت را از ما دور کن.
parisa
جیغ‌های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ‌ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی‌کند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ‌های اصغر را نمی‌شنود، ناله‌های ننه را نمی‌شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه‌ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پردرد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
Narjesbn
من می‌دانستم که آب دنیا را نمی‌برد. آب فقط خانه‌های گلی را می‌برد. خودم روزها از میان آشورا تا آن بالای شهر رفته بودم. خانه‌های سنگی و آجری را آب نمی‌برد.
Shizoku
از خودم بدم آمد. و از همهٔ کسانی که بدون دلهره می‌توانستند چند کاسهٔ آب ترخینه بخورند، بدم آمد.
AS4438
در حالی که آب دهانش را قورت می‌داد و تکه نانی را که با خودش آورده بود، به نیش می‌کشید، از من می‌پرسید: «راستی کی بزرگ می‌شیم؟» می‌گفتم: «آدم باید چیز زیاد بخوره تا زود بزرگ بشه.» اکبر با ناامیدی می‌گفت: «پس ما هیچوقت بزرگ نمی‌شیم. ای داد و بیداد!»
pegahl
سیل روی دیوارهای اتاقمان را خط می‌انداخت. بابام می‌دانست که پارسال یا چند سال پیش چقدر سیل آمده بود. اثرش روی دیوار مانده بود. بابام به دیوار اشاره می‌کرد و می‌گفت: «این هم تقویم دیواری ما.»
راحله
هر وقت بچه‌ای از بچه‌های کوچه‌مان می‌مرد، ننه تا چند روز نفرینمان نمی‌کرد، حتا ما را می‌بوسید. بغلمان می‌کرد و قربان صدقه‌مان می‌رفت. رو می‌کرد به آسمان و می‌گفت: «روله، دردتان بخوره طوق سرم، عزیزاکم.»
محمد ژوبین
این جیغ‌ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی‌کند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند.
AS4438
جیغ‌های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ‌ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی‌کند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ‌های اصغر را نمی‌شنود، ناله‌های ننه را نمی‌شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه‌ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پردرد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
کاربر ۲۰۶۶۱۳۲
تابستان تمام شد و آمادهٔ مدرسه رفتن می‌شدیم. با زغال و گچ و هرچه که به دستمان می‌رسید، روی دیوارها کلمهٔ صلح را می‌نوشتیم. کبوتر می‌کشیدیم؛ کبوترهای در حال پرواز. بزرگ و کوچک. سرتاسر دیوارهای لب آشورا و تکیه را پر از کبوتر صلح کرده بودیم.
Shizoku
- در دورهٔ سلطان محمود یک نفر نجار را به خاطر اینکه به مأمورهای سلطان رشوه نداده بود برایش پاپوش درست کردند و او را گرفتند و پیش سلطان بردند. سلطان هم او را به زندان انداخت و دستور داد که اگر تا فردا ده من جو از چوب درست نکند، او را به دست جلاد خواهد سپرد تا سر از تنش جدا کند. نجار بیچاره در آن زندان نمناک و تاریک، مدتی گریه کرد. بعد با چوب‌هایی که در اختیارش گذاشته بودند ور رفت. حتا یک دانه جو هم نتوانست درست بکند. عاقبت خسته شد و با خودش گفت: «تا فردا یک عمری است، تا چه پیش بیاید. خدا از سلطان محمود بزرگتره.» و فردا سلطان محمود از خواب بیدار نشد و خواب به خواب رفت.
ناهید
ممکن بود بعضی از دانه‌های گندم که در گوشه و کنار در جای مرطوبی می‌افتادند، در بهار جیغ بزنند، ولی صدایی از ما درنمی‌آمد.
Rezvan

حجم

۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۷ صفحه

حجم

۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۷ صفحه

قیمت:
۳۴,۰۰۰
۱۷,۰۰۰
۵۰%
تومان