بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبشوران | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبشوران

بریده‌هایی از کتاب آبشوران

۴٫۳
(۶۴)
هرکس پول قلکش برای خودش نبود. سالی یکبار و یک نفر بایستی لباس می‌خرید و آن کسی بود که لباسش بیشتر از همه وصله داشته باشد. شب از زیر کرسی با همدیگر دربارهٔ خرید لباس یکی به دو می‌کردیم. پچ پچ اکبر به گوش می‌رسید که می‌گفت: «های اصغر! امسال مال منه‌ها! داشی برا.» و اصغر یواشی با التماس می‌گفت: «پارسال مال تو بود، برادرکم. مگر یادت نیست؟ امسال مال منه. می‌خوای وصله‌هامان را بشماریم!» بعد اکبر و اصغر شروع می‌کردند به شمارش وصله‌ها. اصغر برنده می‌شد. ولی باز هم پچ پچ و وز وز آن‌ها به گوش می‌رسید.
امیررضا
یاد یاراحمد می‌افتادم که یک روز عده‌ای به سرش ریختند و او با آن‌ها گلاویز شد. کتاب‌هایش میان گل و لای افتاد و پخش و پلا شد. خون از گوشش بیرون زد و او را بردند. بابا و دایی موسی هم بودند، اما هیچ نگفتند. حتی عمو رجب بقال هم که روزهای عاشورا می‌شد علم کش دسته، هیچ نگفت.
k.t
توی کتاب اسم امام حسین هم بود. من همیشه وقتی اسم امام حسین می‌آمد از ته دل گریه می‌کردم. دلم می‌خواست شمشیری می‌داشتم و دشمنان امام حسین را می‌کشتم. قلبم فشرده می‌شد و غصه‌ام می‌گرفت و یاد یاراحمد می‌افتادم که یک روز عده‌ای به سرش ریختند و او با آن‌ها گلاویز شد. کتاب‌هایش میان گل و لای افتاد و پخش و پلا شد. خون از گوشش بیرون زد و او را بردند. بابا و دایی موسی هم بودند، اما هیچ نگفتند. حتی عمو رجب بقال هم که روزهای عاشورا می‌شد علم کش دسته، هیچ نگفت. من از ترس خودم را پشت آن‌ها قایم کردم. شب که همه خسته می‌شدیم، می‌رفتیم و هرکدام گوشه‌ای می‌خوابیدیم. بابا در خواب هم گریه می‌کرد.
rain_88
چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟
parisa
ننه که چادرش را دور کمرش گره زده بود، با پاهای سفیدش توی آب می‌لرزید و تند و تند صلوات می‌فرستاد و می‌گفت: «الان آب دنیا را می‌بره. طوفان نوحه. بدبخت و خانه خراب شدیم. ای خدا سگ گناهکاری هستم به درگاهت. رحمت به این بچه هام بیاد. هاپ هاپ هاپ! ای خدا سگ رو سیاهی هستم به درگاهت.» من می‌دانستم که آب دنیا را نمی‌برد. آب فقط خانه‌های گلی را می‌برد. خودم روزها از میان آشورا تا آن بالای شهر رفته بودم. خانه‌های سنگی و آجری را آب نمی‌برد.
محمد ژوبین
هر وقت بچه‌ای از بچه‌های کوچه‌مان می‌مرد، ننه تا چند روز نفرینمان نمی‌کرد، حتا ما را می‌بوسید.
parisa
چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟
پریسا
آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ می‌باخت؛ دلم می‌خواست آفتاب نرود. هیچ وقت نرود و مشق‌هایم خود به خود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود: هر وقت بلند می‌شد، بهانه می‌گرفت و کتکمان می‌زد. دلهرهٔ شنبه در دلم بود. آن همه مشق و جدولِ ضرب ومعلم نامهربان و صدای ماست فروش دوره‌گرد در کوچه. چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟ ولی بود. بچه گربه‌هایی بودند که شب‌ها، دزدکی توی جامان می‌بردیم. دست‌هامان را می‌لیسیدند و برایمان خُرخُر می‌کردند؛ اما تا غافل می‌شدیم، می‌رفتند و پای بابا را گاز می‌گرفتند و می‌لیسیدند و بابام پرتشان می‌کرد تو حیاط.
Shizoku
جیغ‌های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ‌ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی‌کند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ‌های اصغر را نمی‌شنود، ناله‌های ننه را نمی‌شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه‌ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پردرد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
Narjesbn
خدایا غضبت را از ما دور کن.
parisa
در حالی که آب دهانش را قورت می‌داد و تکه نانی را که با خودش آورده بود، به نیش می‌کشید، از من می‌پرسید: «راستی کی بزرگ می‌شیم؟» می‌گفتم: «آدم باید چیز زیاد بخوره تا زود بزرگ بشه.» اکبر با ناامیدی می‌گفت: «پس ما هیچوقت بزرگ نمی‌شیم. ای داد و بیداد!»
pegahl
از خودم بدم آمد. و از همهٔ کسانی که بدون دلهره می‌توانستند چند کاسهٔ آب ترخینه بخورند، بدم آمد.
AS4438
من می‌دانستم که آب دنیا را نمی‌برد. آب فقط خانه‌های گلی را می‌برد. خودم روزها از میان آشورا تا آن بالای شهر رفته بودم. خانه‌های سنگی و آجری را آب نمی‌برد.
Shizoku
جیغ‌های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ‌ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی‌کند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ‌های اصغر را نمی‌شنود، ناله‌های ننه را نمی‌شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه‌ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پردرد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
کاربر ۲۰۶۶۱۳۲
این جیغ‌ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی‌کند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند.
AS4438
دی در کوچه، پسرش را صدا می‌زد و می‌خندید. راستی بابا هم بعضی شب‌ها می‌خندید. هر شب که پول داشت. هر شب که نمی‌گفت: «فردا، فردا.» آن شب بابام می‌خندید. یکدانه ترب می‌خرید و با خودش می‌آورد. از در که داخل می‌شد پاورچین پاورچین می‌آمد و دستمال مچاله شده‌اش را باز می‌کرد و ناگهان می‌خندید و می‌گفت: «بچه‌ها خربزهٔ زمستان براتان آوردم! خربزهٔ زمستان! هاها!»
کاربر ۲۰۶۶۱۳۲
هرکس پول قلکش برای خودش نبود. سالی یکبار و یک نفر بایستی لباس می‌خرید و آن کسی بود که لباسش بیشتر از همه وصله داشته باشد. شب از زیر کرسی با همدیگر دربارهٔ خرید لباس یکی به دو می‌کردیم. پچ پچ اکبر به گوش می‌رسید که می‌گفت: «های اصغر! امسال مال منه‌ها! داشی برا.» و اصغر یواشی با التماس می‌گفت: «پارسال مال تو بود، برادرکم. مگر یادت نیست؟ امسال مال منه. می‌خوای وصله‌هامان را بشماریم!» بعد اکبر و اصغر شروع می‌کردند به شمارش وصله‌ها. اصغر برنده می‌شد
محسن سفیدگر
ممکن بود بعضی از دانه‌های گندم که در گوشه و کنار در جای مرطوبی می‌افتادند، در بهار جیغ بزنند، ولی صدایی از ما درنمی‌آمد.
Rezvan
تابستان تمام شد و آمادهٔ مدرسه رفتن می‌شدیم. با زغال و گچ و هرچه که به دستمان می‌رسید، روی دیوارها کلمهٔ صلح را می‌نوشتیم. کبوتر می‌کشیدیم؛ کبوترهای در حال پرواز. بزرگ و کوچک. سرتاسر دیوارهای لب آشورا و تکیه را پر از کبوتر صلح کرده بودیم.
Shizoku
یک روز یک بطری که عکس زن خوشگلی رویش بود پیدا کردیم. بابام هر وقت تماشایش می‌کرد، دزدکی ننه را نگاه می‌کرد و آهسته به طوری که ننه نشنود، می‌گفت: «هوووم! تو دنیا چه چیزهای خوبی هست.»
راحله
هر وقت بچه‌ای از بچه‌های کوچه‌مان می‌مرد، ننه تا چند روز نفرینمان نمی‌کرد، حتا ما را می‌بوسید. بغلمان می‌کرد و قربان صدقه‌مان می‌رفت. رو می‌کرد به آسمان و می‌گفت: «روله، دردتان بخوره طوق سرم، عزیزاکم.»
راحله
هر وقت بچه‌ای از بچه‌های کوچه‌مان می‌مرد، ننه تا چند روز نفرینمان نمی‌کرد، حتا ما را می‌بوسید. بغلمان می‌کرد و قربان صدقه‌مان می‌رفت. رو می‌کرد به آسمان و می‌گفت: «روله، دردتان بخوره طوق سرم، عزیزاکم.» اما با اولین لقمه نانی که از میان دیگ برمی‌داشتیم، نفرین و ناله‌هایش شروع می‌شد.
راحله
این جیغ‌ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی‌کند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ‌های اصغر را نمی‌شنود، ناله‌های ننه را نمی‌شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه‌ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پردرد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
Amir Roghani
چطور ممکن بود ننه بمیرد؟ او می‌بایستی زنده باشد تا ظرف بشوید؛ جارو بکند، عذرا را شیر بدهد و بغض و دردش را بروز ندهد و روی جگرش بریزد. دست‌های یخ زده و قاچ قاچ خودش و ما را هر شب وازلین بمالد. و برامان قصه بگوید.
Amir Roghani
ننه چطور ممکن بود بمیرد؟ پس چه کسی رخت مردم را می‌شست؟ پس کی برای مردم کلاش می‌چید؟ هر وقت ما شیطانی می‌کردیم، چه کسی میان ران‌هامان را با چنگول کبود می‌کرد؟ چه کسی به بابا التماس می‌کرد تا برای عیدمان جفتی جوراب بخرد؟ چطور ممکن بود ننه بمیرد؟ او می‌بایستی زنده باشد تا ظرف بشوید؛ جارو بکند، عذرا را شیر بدهد و بغض و دردش را بروز ندهد و روی جگرش بریزد. دست‌های یخ زده و قاچ قاچ خودش و ما را هر شب وازلین بمالد. و برامان قصه بگوید.
عقل سرخ
هیچکس دور و بر کیومرث نبود جز حشمت که لباسش مثل ما بود. خانه‌اش کنار خانهٔ ما بود. گردنش مثل ما باریک بود و حتی چرک‌های روی دستش هم به ضخامت چرک‌های دست ما بود، اما به خاطر شکمو بودنش، نوکر کیومرث شده بود و از او دفاع می‌کرد.
Shizoku
جیغ‌های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ‌ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی‌کند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ‌های اصغر را نمی‌شنود، ناله‌های ننه را نمی‌شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه‌ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پردرد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
Shizoku
میان کتاب همه‌اش کشت و کشتار بود، ظلم بود. آتش سوزی بود. گریه و زاری خواهرها و برادرها بود. گریه کار همیشهٔ ما بود. موقع عزاداری، عزادار بودیم، موقع جشن هم عزادار بودیم.
Shizoku
«خدا از سلطان محمود بزرگتره.»
aida_deljoo
خدا از سلطان محمود بزرگتره.
کاربر ۳۷۱۳۸۳۲

حجم

۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۷ صفحه

حجم

۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۷ صفحه

قیمت:
۳۴,۰۰۰
۱۷,۰۰۰
۵۰%
تومان