دانلود و خرید کتاب بیروت ۷۵ غاده السّمان ترجمه سمیه آقاجانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب بیروت ۷۵ اثر غاده السّمان

کتاب بیروت ۷۵

معرفی کتاب بیروت ۷۵

کتاب بیروت ۷۵ نوشتۀ غاده السمان و ترجمۀ سمیه آقاجانی است. نشر ماهی این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، نخستین اثر داستانی بلند نویسندۀ آن است که اوضاع بیروت را در آغاز جنگ داخلی، یعنی سال ۱۹۷۵، توصیف می‌کند.

درباره کتاب بیروت ۷۵

کتاب بیروت ۷۵، نوشتۀ ادیب، نویسندۀ سوری و از بنیان‌گذارن شعر نو عربی است. در ایران، او را بیشتر شاعر می‌دانند اما اعراب داستان‌‌ها و رمان‌های او را بیشتر می‌خوانند. این رمان دربارۀ جنگی است که پانزده سال، آتش به خرمن لبنان انداخت.

غاده السمان، بیروت بحران‌زده را در ماه‌های پیش از آغاز جنگ به تصویر می‌کشد؛ بیروتی که شکاف طبقاتی، تنگ‌دستی و تعصبات قبیله‌ای، بشکهٔ باروتی از آن ساخته که هر دم بیم ترکیدن آن می‌رود.

ماجرا از آنجا آغاز می‌شود که پنج مسافر در یک تاکسی راهی بیروت هستند و هر کدام رؤیایی در سر دارند. آنها برای رسیدن به شهرت، آزادی و امنیت راهیِ این شهر شده‌اند اما دریغ از گنج‌هایی که به دنبال آن هستند. آنها در بیروت رؤیایی، دچار شوم‌ترین سرنوشت‌ها می‌شوند.

غاده السمان در کتابش، می‌کوشد چالش‌های انسان معاصر عرب در جامعه‌های سنتی و به‌ظاهر مدرن عربی را نشان دهد.

این داستان پیش از آغاز جنگ نوشته شد؛ منتقدان آن را پیش‌بینی این رویداد دانسته‌اند.

کتاب بیروت ۷۵، جایزۀ فولبرایت که یکی از مهم‌ترین جوایز علمی جهان است را نصیب نویسندۀ خود کرده است.

خواندن کتاب بیروت ۷۵ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و به‌ویژه داستان‌های اعراب پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بیروت ۷۵

«آفتاب تند و داغ بود.

همه‌چیز در آن خیابان دمشق له‌له‌زنان عرق می‌ریخت. ساختمان‌ها و پیاده‌روها از هُرم گرمایی که از همه‌چیز برمی‌خاست تب‌دار می‌لرزیدند. صداها نیز سخت سوخته و خاموش بودند. فرح۱ دمی پنداشت همین حالاست که خیابان سراسر از هوش برود. درختان، خودروها، رهگذران، فروشندگان و مردی که جلو گاراژ ایستاده بود و بریده‌بریده فریاد می‌زد: «بیروت، بیروت.»

دخترکی خوش‌برورو از دروازهٔ گاراژ گذشت. فرح پنداشت گونه‌های دخترک از شنیدن نام بیروت گل انداخته. نکند از داغ گرما سرخ شده؟ (مرد و زن همگی رؤیای رفتن به بیروت در سر دارند. آری، من تنها نیستم، اما تنها منم که برای فتحش می‌روم.)

«بیروت، بیروت.» مرد شکم‌برآمده داد می‌زد. انگار شکمش از زور گرما غش کرده بود. «بیروت، بیروت.» نام بیروت را آهنگین بر زبان می‌آورد، گویی رقصنده‌ای را در کاباره نشان مردم می‌داد.

دخترک خوش‌برورو آمد. مادرش با او خداحافظی کرد. زنی بود روگرفته که بینوایی از رخت ولباسش می‌بارید. پیراهن دختر کوتاه کوتاه بود و پاهای سفید و تپلش بیرون‌افتاده. فرح با خود گفت: «این هم یک مسافر. سه مسافر دیگر و بعد پیش به سوی بیروت. دیگر تاب چشم‌به‌راهی را ندارم.» احساس کرد تن‌اش با شنیدن نام بیروت می‌لرزد. انگار این نام مثل زنی برهنه به او چسبیده بود.

سواری یکباره پر شد.

سه زن پوشیده‌روی بر صندلی پشتی نشستند. سراپا سیاه پوشیده بودند.

او پیش راننده نشسته بود و دختر بغل‌دستش روی صندلی کنار پنجره. مادر دختر، گریان و بی‌تاب، با او خداحافظی کرد. دختر، که انگار از دست مادر به تنگ آمده بود، نگاهی به راننده انداخت بلکه زودتر حرکت کند. فرح یاد مادرش افتاد. آه که چقدر از لحظهٔ خداحافظی بدش می‌آمد، آن دم که واژه‌های سنگین و چسبناک همچون کندر تف‌شده بر زبان می‌آیند. مادرش هیچ‌گاه نمی‌گریست؛ با دست‌های زبرش، که همیشه آغشته به خاک کشتزار بود، چهره‌اش را می‌پوشاند. دلش که پر می‌شد هم همین کار را می‌کرد. بعد آرام می‌نالید، بی‌آن‌که اشکی بریزد. فرح نالهٔ مادر را بدشگون می‌دانست. شاید برای همین بی‌خداحافظی گریخته بود! نامهٔ سفارش پدر به نیشان، آشنای پولدارشان در بیروت، پشت وپناهش خواهد شد. نکند نامه را گم کرده باشد؟ برای صدمین بار، دستش را به جیب برد و روی آن کشید. ناگهان یادش آمد فراموش کرده ساعت زنگدارش را بیاورد و درِ گنجه را قفل کند. فراموش کرده بود یا نه؟»

نظرات کاربران

محسن
۱۳۹۹/۰۵/۱۰

داستان زندگی چند شخصیت در بیروت روایت می‌شود. یاسمینه و فرح (پسر) جوانی که از دمشق به بیروت آمده‌اند تا پیشرفت کنند. مصطفی و پدرش که ماهیگیر است و زندگی سخت و فقیرانه‌ای دارند. نمر پسر یکی از سیاست‌مدارهای شهر

- بیشتر
arash
۱۳۹۸/۰۷/۰۱

غاده السمان شاعر خوبی هست و من اولین بار با شعرهای او و نزار قبانی فهمیدم که چه شعرهای زیبایی در زبان عربی هست و نمیدونستم داستان هم نوشته. کنجکاو شدم بخونمش

fahime
۱۴۰۰/۰۱/۱۶

روایت فساد و ظلم و اختلاف طبقاتی... سرگذشت پنج نفر در بیروتِ قبل از جنگ داخلی: فرح و یاسمینا که در جستجوی خوشبختی از دمشق راهی بیروت می‌شن؛ ابومصطفی و پسرش مصطفی که ماهیگیرن؛ ابوملا که به شدت با فقر دست

- بیشتر
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۰۹/۰۴

بیروت ۷۵ به‌شکلی پیشگویانه لبنانِ در آستانهٔ جنگ را تصویر می‌کند، و شمایلی متفاوت از جامعهٔ در آستانهٔ جدالِ لبنان به خواننده ارائه می‌دهد. بیروتِ رمان غاده السلمان هیچ شباهتی به اتوپیایی ندارد که شخصیت‌های داستان برای ملاقات آن و

- بیشتر
شقايق بانو
۱۳۹۹/۰۳/۲۲

خیلی دوسش داشتم،یجورایی غیر منتظره بود

sadafi
۱۳۹۹/۰۲/۱۷

داستان از زاویه دید پنج نفر در شهر بیروت روایت میشود. بیروت قبل از آغاز جنگ های داخلی لبنان در سال 1975. روایتی تلخ و شاعرانه در باره انسان هایی که در جست و جوی زندگی بهتر هستند اما همه

- بیشتر
Zahra
۱۳۹۸/۰۵/۱۷

جالب بود. هم داستان، هم استایل نگارش

sbabayan
۱۴۰۱/۰۴/۰۵

کتاب شرایط زندگی در بیروت سالهای ۱۹۷۵ را توصیف می کند. داستان تلخی است و نمی دانم تا چه حد بیانگر واقعیت ان دوره هست، برای آشنایی با ادبیات عرب خوب است.

Sharareh Haghgooei
۱۴۰۰/۰۴/۱۷

کتاب دردنامه‌ای است که با قدرت نویسنده جان گرفته . برای آشنایی با آنچه در قلب لبنان میگذرد، بد نبود. اما تلخی تمام وجودم را گرفت. فکر می کنم ادبیات این بخش از جهان را گریزی از این تلخی نباشد.البته

- بیشتر
همچنان خواهم خواند...
۱۴۰۲/۰۶/۲۶

به نام خدا جزء اولین کتاب‌هایی است که از نویسنده‌های عرب می‌خونم و به عنوان نخستین‌تجربه‌ها خیلی خوب و عمیق بود. داستان پنج شخصیت که در ظلم، تبعیض، جدال سنت و تجدد غربی دست و پا می‌زنند و زیر چرخ‌های غرب‌زدگی

- بیشتر
بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۲۲)
منطق همهٔ فلسفه‌های زیبا پیش فریاد یک کودک گرسنه فرومی‌ریزد.
محسن
تخیل لزومآ وارونهٔ حقیقت نیست، بلکه روی دیگر آن است.
محسن
«چه بی‌فرهنگند آن‌ها که غم‌هایشان را می‌پراکنند.»
احسان رضاپور
مصطفی لجوجانه پرسید: «تا حالا یک بار هم شده از مرگ یک ماهی غصه‌ات بگیرد و به ناله‌اش رحم کنی و به دریا برش گردانی؟» پدرش گفت: «من فقط صدای نالهٔ تو و ده برادر گرسنه‌ات را می‌شنوم.»
محسن
زندگی ما همین است: دزدکی زندگی می‌کنیم، دزدکی یاد می‌گیریم، دزدکی کتاب می‌خوانیم، دزدکی دل می‌بازیم، دزدکی شعر می‌نویسیم و دزدکی می‌میریم.)
Razi Pouri
(مردم تنها کشتن آدمیزاد را جرم می‌دانند. هنوز جهان و انسان آن‌قدرها پیشرفت نکرده که گرفتن جان هر جانداری جرم به شمار آید!
کاربر ۱۸۸۰۶۴۳
مصطفی لجوجانه پرسید: «تا حالا یک بار هم شده از مرگ یک ماهی غصه‌ات بگیرد و به ناله‌اش رحم کنی و به دریا برش گردانی؟» پدرش گفت: «من فقط صدای نالهٔ تو و ده برادر گرسنه‌ات را می‌شنوم.» مصطفی هم شرمنده شد و هم خود را سیاه‌بخت دید. (منطق همهٔ فلسفه‌های زیبا پیش فریاد یک کودک گرسنه فرومی‌ریزد.) دلش گرفت که قانون جهان بازی قتل را کم وبیش ناگزیر کرده است. بکش یا می‌کشندت. پرزورها کم‌زورها را می‌خورند. بقا از آنِ پرزورهاست.
یاور
(عشقم به ماه کم نشد آن‌گاه که فهمیدم اختری از سیماب و سیم و عاج و عطر نیست، بلکه کرهٔ خاکی و خاموش دیگری است مثل زمین، پر از گردوخاک و صخره و شن. چرا دلبستگی‌ام کم شود؟
labkhand
به رستوران بوبای رفت. عاشق پیتزا بود. توی این شهر پیتزا را کشف کرد. با بی‌تابی انتظار غذایش را می‌کشید. دو دلداده مقابلش نشسته بودند. از پشت روزنامه آن‌ها را دید می‌زد. (مثل همهٔ آدم‌های تنها، توی رستوران خودم را به روزنامه‌خواندن می‌زنم. اما دزدکی خوشبخت‌ها را دید می‌زنم.) سرشان را به هم نزدیک می‌کردند و دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند. انگار نفس‌های هم را می‌خوردند. تماشای عشاق چه گواراست. و چه ناگوار هم. (هیچ‌وقت نشده این‌طور با زنی زیر پرتویی رنگ‌پریده بنشینم و جامی بزنم. دست‌هایم از زیر میز به او بخورد. به خود بلرزیم و به همهٔ کام‌هایی فکر کنیم که از هم خواهیم گرفت.)
احسان رضاپور
مصطفی خوابش نمی‌برد. تا مادرش از خروپف افتاد، عصب‌ها هم هوشیار شدند. فهمید که آن دو باز می‌خواهند دست‌به‌کار شوند. چهرهٔ مصطفی خیس عرق شد. اتاق کوچک بدل به تک‌زهدانی از گوشت زنده شد. پنداشت دیوارهای گوشتی اتاق مثل تپش‌های قلب می‌گیرند و شل می‌شوند. دیوارها عرق می‌کنند. فضای تب اتاق را می‌پوشاند و تن مصطفی را، آن دم که دست‌به‌کار بازی تک‌نفرهٔ جنون می‌شود، درهم می‌پیچد. به یاری ضرباهنگ پدر و مادرش، روی آتش‌پاره‌ای می‌خزد که سوزشی کام‌بخش دارد... سرانجام باران گرفت. داغ بود. بی‌حال در آب‌گیری خوشایند افتاد. اتاق ساکت شد. دیوارها سر جایشان برگشتند. اتاق از تپش افتاد و لرزه‌های تب از آن بیرون رفت.
محسن
توی آلونکمان مستراح نداریم و تلویزیون می‌خریم!
همچنان خواهم خواند...
دم از قرآن هم می‌زنی؟ وای بر تو
سپیده
نیم ساعتی گذشت. برادر به نزدیک‌ترین پاسگاه رفت. در دست‌هایش سطلی بود پیچیده در روزنامه‌ای. جلو افسر کشیک نشست. روزنامهٔ روی سطل را کنار زد و سر بریدهٔ خواهرش را، که هنوز خون از آن می‌چکید، بیرون آورد. با صدایی مردانه گفت: «خواهرم را برای دفاع از ناموس کشتم. می‌خواهم به همه‌چیز اعتراف کنم!» چشم‌های افسر از فرط ستایش درخشید.
کاربر ۱۸۸۰۶۴۳
دلش گرفت که دریا در ذهن مردم بیروت بدل به تابلو بیجانی شده که به پنجرهٔ قهوه‌خانه‌های مشرف به ساحل کوبیده می‌شود، به امتداد کبود آسفالت سیاه خیابان، به آگهی کشتی جهانگردی درجه‌یک با استخر و میکده و زنان نیمه‌برهنه. دریایی تبدیل‌شده به یک ماهی فویل‌پیچ‌شده در تنور. (ایزد جهان کهن و آفریدگان زیبا و شگفتش را از یاد بردیم.
یاور
مردم تنها کشتن آدمیزاد را جرم می‌دانند. هنوز جهان و انسان آن‌قدرها پیشرفت نکرده که گرفتن جان هر جانداری جرم به شمار آید!
احسان رضاپور
(عشقم به ماه کم نشد آن‌گاه که فهمیدم اختری از سیماب و سیم و عاج و عطر نیست، بلکه کرهٔ خاکی و خاموش دیگری است مثل زمین، پر از گردوخاک و صخره و شن. چرا دلبستگی‌ام کم شود؟ در عشقم به حمیده هم خللی راه نیافت وقتی بو بردم انگل دارد و درون آن تن زیبایش، که هر شب برایش شعری می‌نویسم، مشتی جاندار کریه و هولناک درهم می‌لولند. تخیل لزومآ وارونهٔ حقیقت نیست، بلکه روی دیگر آن است.)
sahar...💙
«این ماه که فضانوردان آن را درنوردیدند، همچنان اثر اسطوره‌ای خود را بر ماهی‌ها و دل‌باخته‌ها می‌گذارد. اینک او در دل شب می‌ایستد. نگهبانی می‌شود برای ماهی‌های دریا. پاسشان می‌دارد از ترفند و دام‌های ماهیگیران.»
sahar...💙
فاضل‌بیگ سلمونی از درِ کاخش بیرون آمد. کاخ در محلهٔ زیبای یرزهٔ بیروت بود. در باغ اتفاق غریبی افتاد. راننده دوان‌دوان رفت و کادیلاک را از گاراژ درآورد. آدم‌هایی که هرکدام گرفتاری و عریضه‌ای داشتند گِرد بیگ را گرفتند. محافظان بیگ دورش حلقه زدند. مردمی را کنار زدند که روزی او را نمایندهٔ مجلس کرده بودند. همه را تاراندند، جز پیرمردی کوچک‌اندام. او با صدایی بسیار بلند که به اندام ریزه‌اش نمی‌آمد، داد می‌زد: «چندبار بگویم اسرائیلی‌ها کشت وکارم را به آتش کشیدند و خانه‌ام را خراب کردند؟ بیا با ما توی زمین‌هایت زندگی کن و ببین چه دارد سرمان می‌آید!»
محسن
شاعر، کشتن ماهی و انسان فرقی ندارد؛ در هر دو حال، جانی گرفته می‌شود! از این پس، دیگر ماهی از گلویم پایین نمی‌رود. اگر مادرم پیله کند و بگوید ماهی تازه است، به او می‌گویم: یعنی می‌خواهی بگویی تازه جان داده و جرم هنوز تازه است؟ اگر دوست پولدارم به رستورانی دعوتم کند و مجبورم کند خوراک‌های ماهی جورواجور فهرست غذا را بخوانم، آن را مانند سیاههٔ مردگان و کشتگان صفحهٔ حوادث خواهم خواند!)
bookwormnoushin
(مگر بینش ما در برابر رازهای هستی کور نیست، هرچند گاه وبی‌گاه مثل رادار نشانه‌های کیهانی گنگی را دریابد؟)
bookwormnoushin

حجم

۹۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

حجم

۹۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان