دانلود و خرید کتاب خانه ماتریونا الکساندر سولژنیتسین ترجمه عبدالرضا ناطقی
تصویر جلد کتاب خانه ماتریونا

کتاب خانه ماتریونا

انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۱۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خانه ماتریونا

کتاب خانه ماتریونا نوشتۀ آلکساندر سالژنیتسین و ترجمۀ عبدالرضا ناطقی است. نشر ماهی این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، شرح دشواری‌های دردناک زندگی است که آدمی را به تأمل دربارۀ مفهوم زندگی و هدف آدمی در این جهان وامی‌دارد. در این رمان با زندگی ماتریونا و تفاوت او با سایر اهالی دهکده آشنا می‌شوید. این کتاب را به‌همراه «خرده‌ریزها»یش بخوانید.

درباره کتاب خانه ماتریونا

کتاب خانه ماتریونا، یک رمان و چند نوشتۀ کوتاه از نویسندۀ اهل روسیه، آلکساندر ایسایویچ سالژنیتسین را دربردارد. از این رو، در این کتاب، افزون‌بر داستان خانه ماتریونا، قطعات کوتاهی از سالژنیتسین می‌خوانید که در فاصلۀ سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۰ نوشته شده‌اند.

در این رمان، «ایگناتیچ»، زندانی سابق اردوگاه کار اجباری و معلم فعلی ریاضی است که در کلبۀ زنی شصت‌ساله به نام «ماتریونا» منزل کرده است. او وقایع زندگی این زن را بازگو می‌کند. خواننده، به مرور، هم با قهرمان داستان و هم با زندگی و تقدیر غمناک ماتریونا آشنا می‌شود.

در اطراف ماتریونا،  هیچکس باقی نمانده است. شوهرش در جنگ ناپدید شده و شش فرزندش در کودکی مرده‌اند. او در فقر مطلق به سر می‌برد و برای گذراندن زندگی به‌سختی کار می‌کند اما پاک‌نهادی و نوع‌دوستی درونی‌اش کاملاً پابرجا است و این فضایل او را از دیگران متمایز کرده است. در سوی دیگر، داستان مردی به اسم «فادی» قرار دارد که حریص و مال‌دوست است. او در جوانی عاشق ماتریونا بوده و اکنون به پیرمردی با شهوت مال‌اندوزی تبدیل شده است.

سالژنیتسین، در این داستان، دو گونه جهان‌بینی را مقابل هم قرار داده است. در یک‌سو، خدمت بی‌چشم‌داشت به اطرافیان و کمک بی‌دریغ به آنها (ماتریونا) و در سوی دیگر، مال‌اندوزی آزمندانه (اغلب ساکنان دهکده).

خواندن کتاب خانه ماتریونا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و به‌ویژه آثار روسی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خانه ماتریونا

«تابستان سال ۱۹۵۶، بی‌آن‌که مقصد خاصی را در نظر داشته باشم، از بیابانی گرم و پرگردوخاک به روسیه بازگشتم. در هیچ جای روسیه کسی انتظارم را نمی‌کشید، چون ده سال ناقابل بود که پا به آن‌جا نگذاشته بودم. فقط دلم می‌خواست به مناطق مرکزی بروم که در آن خبری از گرما نیست و صدای برگ درختان جنگل به گوش می‌رسد. دلم می‌خواست در اعماق روسیه و دور از چشم دیگران جای بگیرم، البته اگر چنین جایی وجود می‌داشت.

یک سال پیش از آن، در شرق رشته‌کوه‌های اورال تنها شغلی که می‌توانستم پیدا کنم کشیدن گاری و چرخ‌دستی بود. حتی مرا به‌عنوان برقکار پروژه‌های درست وحسابی ساخت وساز نیز نمی‌پذیرفتند. ولی شغل معلمی مرا به سوی خود کشید.

کسانی که از اوضاع خبر داشتند، می‌گفتند پولت را بی‌خود خرج می‌کنی و بلیت می‌خری. اما چیزی در وجود من به جنبش درآمده بود.

هنگامی که از پله‌های ادارهٔ تحصیلات عمومی ایالت ولادیمیر بالا رفتم و پرسیدم بخش کارگزینی کجاست، با تعجب دیدم که کارمندان این‌جا نه پشت درهای چرمی سیاه‌رنگ، بلکه پشت پارتیشن‌های شیشه‌ای، شبیه آنچه در داروخانه‌ها هست، نشسته‌اند. به‌هرحال، با کمرویی به پنجرهٔ کوچک نزدیک شده، خم شدم و پرسیدم: «ببخشید، شما احتیاج به معلم ریاضی ندارید؟ منظورم جایی دور از ایستگاه راه‌آهن است. قصد دارم برای همیشه آن‌جا بمانم.»

مدارک مرا حرف به حرف وارسی کردند، از این اتاق به آن اتاق رفتند و با جایی تماس گرفتند. برای آن‌ها هم غیرعادی و کم‌سابقه بود. تقاضا همیشه برای کار در شهر بود، آن هم تا حد امکان شهرهای بزرگ.

سرانجام گفتند که می‌توانم به منطقهٔ کوچکی به نام ویسوکایه پُله (دشت مرتفع) بروم. شنیدن نامش هم کافی بود تا شادی و وجدی وجودم را فرابگیرد. نام بامسمایی بود. ویسوکایه پُله، واقع بر بالای تپه‌ای در میان آبکندها و نیز تعدادی تپهٔ دیگر، محصور در میان جنگل، دارای برکه و آب‌بند، درست همان جایی بود که زندگی و مرگ در آن هردو شیرین است. در آن‌جا ساعت‌ها روی تنهٔ درختی نشسته بودم و با خودم فکر می‌کردم کاش اصلا نیازی به صبحانه و ناهار نداشتم و همین‌جا می‌ماندم و شب‌ها که از هیچ کجا صدای رادیو به گوش نمی‌رسد و جهان خاموشِ خاموش است، به صدای برخورد شاخ وبرگ درختان بر سقف خانه گوش می‌سپردم.

بدبختانه آن‌جا کسی نان نمی‌پخت و مواد خوراکی خریدوفروش نمی‌شد. تمام اهالی دهکده آذوقه‌شان را با گونی از شهر می‌آوردند. به بخش کارگزینی برگشتم و جلو دریچه رفتم و خواهش کردم حکم مرا بنویسند. با وجود این، شروع کردند به رفت‌وآمد از این اتاق به آن اتاق.

تلفن زدند، غرولند کردند و در حکم من نوشتند: «تارفوپرادوکت.»

تارفوپرادوکت؟ آه، کاش تورگنیف می‌دانست که می‌توان در زبان روسی چنین واژه‌ای ساخت.

در ایستگاه تارفوپرادوکت، بر پیشانی ساختمان چوبی موقت خاکستری‌رنگی که حالا قدیمی شده بود، تابلویی آویزان بود که هشداری جدی می‌داد: «فقط از سمت ایستگاه سوار قطار شوید!» یکی هم با میخ روی تخته‌ها خراشیده بود: «و بدون بلیت.» کنار صندوق هم با همان شوخ‌طبعی مالیخولیایی حروفی با چاقو جاودانه شده بود: «بلیت موجود نیست.» مفهوم دقیق نوشته‌هایی را که با میخ و چاقو اضافه شده بود بعدها فهمیدم. آمدن به تارفوپرادوکت راحت بود، ولی رفتن از آن‌جا نه.»

کاربر ۱۷۷۶۱۷۵
۱۳۹۹/۰۲/۰۹

اگر امکانش هست این کتاب رو به طرح بی نهایت اضافه کنین،خیلی ممنونم.

vahid
۱۳۹۸/۰۶/۲۱

ضمن درود و خسته نباشید به عزیزان در طاقچه ، خواهشمندم از این نویسنده فوق العاده عالی آثار بیشتری بگذارید و یک کتاب ، واقعا کم لطفی میباشد. ممنونم

جلائیان
۱۳۹۹/۰۶/۱۴

کتاب خوبی بود روان و جذاب با درون مایه ای انسانی تنها موردی که می تونم نقدش کنم کوتاهی کتاب بود که اونم نقطه ضعف حساب نمیشه شاید چون کتابو دوست داشتم دلم میخواست یه کم طولانی تر باشه خرده

- بیشتر
AS4438
۱۴۰۲/۱۲/۲۸

فوق العاده است این کتاب، غصه درد ورنج انسانها ودیگر مسائلی که ما براحتی ازکنارشان،بی تفاوت میگذریم،اگر فردی مسن هستید داستان پیری را خوب توجه کن، مجموعه داستانهای کوتاه بسیارعالی.

Seyyed Aqil Hoseiny
۱۴۰۲/۱۱/۲۴

داستانی در ستایش انسانیت

♥︎ Sara ♥︎
۱۴۰۱/۱۰/۱۴

چقدر ما هم بی چشم داشت به بقیه خوبی کردیم و جز اذیت چیزی به ما نرسید. مثل ماتریونای عزیز :)

sama65
۱۴۰۱/۰۶/۲۸

نگارشی ساده از زندگی زنی روستایی

Mrym
۱۴۰۱/۰۱/۰۱

عالی. ماتریونا هم به آدم‌های ضروری‌الوجود زندگیم اضافه شد؛ اگه ترکیب ضروری‌الوجود ترکیب درستی باشه. گفتم نگم واجب‌الوجود کفرگویی نشه. علی‌ای‌حال چه درست چه غلط ماتریونا از آدم‌های ضروری‌الوجود زندگی بنده شد و یه کار روسیِ حسابی بود.

ریحانه آذر
۱۴۰۰/۰۴/۳۱

بینظیره، توصیف شخصیت ها و فضا سازی عالیه،

Saeed Azami
۱۳۹۹/۱۲/۳۰

بسیار زیبا و روح نواز

چه دردناک است شرمسار وطن بودن، آن‌گاه که وطن در دست مشتی نیرنگ‌باز بی‌رگ است که از سر بی‌تدبیری و خودخواهی اداره‌اش می‌کنند، آن‌گاه که در چشم جهانیان چهره‌ای گستاخ، موذی و بی‌ارج دارد، آن‌گاه که به جای خوراک سالم روحانی، خوراک فاسد پیش رویش می‌گذارند، آن‌گاه که فقر و پریشانی چنان در تاروپود زندگی مردم لانه کرده که به هیچ روی نمی‌توان چاره‌اش کرد.
Mostafa F
دو معما در جهان هست: چگونه به دنیا آمدم؟ به یاد ندارم؛ چگونه می‌میرم؟ نمی‌دانم.
pejman
متوجه شده بودم که یک چیز روحیه‌اش را بازمی‌گرداند و آن کارکردن است. بلافاصله بیل به دست می‌گرفت و مشغول کاشتن سیب‌زمینی می‌شد، یا کیسه‌ای زیر بغل می‌زد و می‌رفت دنبال زغال سنگ، یا سبد حصیری‌اش را برمی‌داشت و می‌رفت به اعماق جنگل تا میوه‌های جنگلی جمع کند. به جای تعظیم جلو میز دفترخانه، در برابر بوته‌های جنگلی خم می‌شد. بعد سرحال و لبخندزنان، با کمری خمیده از بار، به کلبه بازمی‌گشت.
علی رضا
علف هرز به‌سادگی از میان نمی‌رود. به‌راستی چرا این گیاهانِ سودمندند که هیچگاه چندان توانمند نیستند؟
AS4438
حکایت ما انسان‌ها نیز گاه چنین است. هنگامی که ضربت عذاب وجدان بر ما فرود می‌آید، آتش به تمام وجودمان می‌زند و آن هم تمام عمر. برخی پس از این درد همچنان برجای می‌مانند و برخی دیگر دوام نمی‌آورند.
صبا
چه دردناک است شرمسار وطن بودن، آن‌گاه که وطن در دست مشتی نیرنگ‌باز بی‌رگ است که از سر بی‌تدبیری و خودخواهی اداره‌اش می‌کنند، آن‌گاه که در چشم جهانیان چهره‌ای گستاخ، موذی و بی‌ارج دارد، آن‌گاه که به جای خوراک سالم روحانی، خوراک فاسد پیش رویش می‌گذارند، آن‌گاه که فقر و پریشانی چنان در تاروپود زندگی مردم لانه کرده که به هیچ روی نمی‌توان چاره‌اش کرد.
شلاله
پیری پرفروغ راهی سوی فراز است نه نشیب. خدایا، فقط پیری را در تنگدستی و سرما به سراغمان نفرست! آخر، ما خود نیز پیران بسیاری را بدین‌سان رها کرده‌ایم...
AS4438
فهمیدم که چرا در زبان ما خوشبختی به شکل غریبی مترادف است با «دارایی»؛ اگر دارایی‌ات را از دست بدهی، در چشم مردم ابله و رسوا می‌نمایی.
AS4438
«دو معما در جهان هست: چگونه به دنیا آمدم؟ به یاد ندارم؛ چگونه می‌میرم؟ نمی‌دانم.»
AS4438
نفس ترسناک زمستان در هوا موج می‌زد و قلب انسان را می‌فشرد. اطراف پوشیده از جنگل بود و هیچ کجا نمی‌شد زغال سنگ پیدا کرد. صدای کرکنندهٔ دستگاه‌های حفاری در سراسر منطقهٔ باتلاقی به گوش می‌رسید، ولی زغال سنگ به اهالی فروخته نمی‌شد. این زغال‌ها سهم رؤسا و اطرافیانشان بود، یا نفری یک ماشین سهم معلم‌ها، پزشکان و کارگران کارخانه‌ها. دیگران نه سهمی می‌بردند و نه حق سؤال‌کردن داشتند. رئیس کالخوز در دهکده قدم می‌زد و طلبکارانه به آدم‌ها خیره می‌شد یا با نهایت خوش‌قلبی دربارهٔ هرچیزی حرف می‌زد جز زغال سنگ، چون برای خودش به اندازهٔ کافی ذخیره کرده بود و نگرانی‌ای بابت زمستان نداشت. خب دیگر، قبلا چوب‌های جنگل را از ارباب‌ها می‌دزدیدند و حالا زغال سنگ را از شرکت. زن‌ها در دسته‌های پنج‌تایی یا ده‌تایی جمع می‌شدند تا دل وجرئت بیش‌تری پیدا کنند. معمولا روزها می‌رفتند سروقت این زغال‌ها.
علی رضا
گریه در سوگ مرده صرفآ اشک‌ریختن نیست، بلکه پرده از سیاست و سلوک هریک از عزاداران برمی‌دارد.
AS4438
همهٔ ما کنارش زندگی کردیم و هیچ‌وقت نفهمیدیم که او همان انسان راست‌کرداری است که، چنان‌که می‌گویند، بدون او روستایی در کار نخواهد بود. و شهری. و جهانی.
♥︎ Sara ♥︎
اگر حرفی هم زده می‌شد، آهسته و آرام بود، بی‌آن‌که میان کلام دیگری بدوند. خدا می‌داند چرا در این گفت‌وگوها هیچ‌کس وسوسه نمی‌شد به سرزنش دیگران یا بحث وجدل با آن‌ها بپردازد.
Naarvanam
چه مبارک و خجسته است این بی‌خبری! موهبتی کریمانه.
Naarvanam
دیگر خسته شدم از بس یکی‌یکی شما را به خاک سپردم!
pejman
گریه در سوگ مرده صرفآ اشک‌ریختن نیست، بلکه پرده از سیاست و سلوک هریک از عزاداران برمی‌دارد.
pejman
فهمیدم که چرا در زبان ما خوشبختی به شکل غریبی مترادف است با «دارایی»؛ اگر دارایی‌ات را از دست بدهی، در چشم مردم ابله و رسوا می‌نمایی.
مهیار
«آن‌ها که بنابر وجدان خود عمل می‌کنند همواره چهره‌ای نیکو دارند»
AS4438
«گرد ما را جهانی پربرکت و آرامشی ناب فراگرفته. امروز چنین آغاز شده، پس چرا نباید به همین‌سان ادامه یابد؟ از این رو، کار و تلاش سازندهٔ خویش را پی گیرید.»
Naarvanam
درعوض، هر بامداد چه نعمتی و چه تسکینی است! خداوند یک روز کامل دیگر به من ارزانی داشته. چه بسیار می‌توان زیست و چه کارها می‌توان کرد، فقط در طول یک روز!
Naarvanam

حجم

۷۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۰ صفحه

حجم

۷۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۰ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان