کتاب خانه ماتریونا
معرفی کتاب خانه ماتریونا
کتاب خانه ماتریونا نوشتۀ آلکساندر سالژنیتسین و ترجمۀ عبدالرضا ناطقی است. نشر ماهی این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، شرح دشواریهای دردناک زندگی است که آدمی را به تأمل دربارۀ مفهوم زندگی و هدف آدمی در این جهان وامیدارد. در این رمان با زندگی ماتریونا و تفاوت او با سایر اهالی دهکده آشنا میشوید. این کتاب را بههمراه «خردهریزها»یش بخوانید.
درباره کتاب خانه ماتریونا
کتاب خانه ماتریونا، یک رمان و چند نوشتۀ کوتاه از نویسندۀ اهل روسیه، آلکساندر ایسایویچ سالژنیتسین را دربردارد. از این رو، در این کتاب، افزونبر داستان خانه ماتریونا، قطعات کوتاهی از سالژنیتسین میخوانید که در فاصلۀ سالهای ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۰ نوشته شدهاند.
در این رمان، «ایگناتیچ»، زندانی سابق اردوگاه کار اجباری و معلم فعلی ریاضی است که در کلبۀ زنی شصتساله به نام «ماتریونا» منزل کرده است. او وقایع زندگی این زن را بازگو میکند. خواننده، به مرور، هم با قهرمان داستان و هم با زندگی و تقدیر غمناک ماتریونا آشنا میشود.
در اطراف ماتریونا، هیچکس باقی نمانده است. شوهرش در جنگ ناپدید شده و شش فرزندش در کودکی مردهاند. او در فقر مطلق به سر میبرد و برای گذراندن زندگی بهسختی کار میکند اما پاکنهادی و نوعدوستی درونیاش کاملاً پابرجا است و این فضایل او را از دیگران متمایز کرده است. در سوی دیگر، داستان مردی به اسم «فادی» قرار دارد که حریص و مالدوست است. او در جوانی عاشق ماتریونا بوده و اکنون به پیرمردی با شهوت مالاندوزی تبدیل شده است.
سالژنیتسین، در این داستان، دو گونه جهانبینی را مقابل هم قرار داده است. در یکسو، خدمت بیچشمداشت به اطرافیان و کمک بیدریغ به آنها (ماتریونا) و در سوی دیگر، مالاندوزی آزمندانه (اغلب ساکنان دهکده).
خواندن کتاب خانه ماتریونا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و بهویژه آثار روسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خانه ماتریونا
«تابستان سال ۱۹۵۶، بیآنکه مقصد خاصی را در نظر داشته باشم، از بیابانی گرم و پرگردوخاک به روسیه بازگشتم. در هیچ جای روسیه کسی انتظارم را نمیکشید، چون ده سال ناقابل بود که پا به آنجا نگذاشته بودم. فقط دلم میخواست به مناطق مرکزی بروم که در آن خبری از گرما نیست و صدای برگ درختان جنگل به گوش میرسد. دلم میخواست در اعماق روسیه و دور از چشم دیگران جای بگیرم، البته اگر چنین جایی وجود میداشت.
یک سال پیش از آن، در شرق رشتهکوههای اورال تنها شغلی که میتوانستم پیدا کنم کشیدن گاری و چرخدستی بود. حتی مرا بهعنوان برقکار پروژههای درست وحسابی ساخت وساز نیز نمیپذیرفتند. ولی شغل معلمی مرا به سوی خود کشید.
کسانی که از اوضاع خبر داشتند، میگفتند پولت را بیخود خرج میکنی و بلیت میخری. اما چیزی در وجود من به جنبش درآمده بود.
هنگامی که از پلههای ادارهٔ تحصیلات عمومی ایالت ولادیمیر بالا رفتم و پرسیدم بخش کارگزینی کجاست، با تعجب دیدم که کارمندان اینجا نه پشت درهای چرمی سیاهرنگ، بلکه پشت پارتیشنهای شیشهای، شبیه آنچه در داروخانهها هست، نشستهاند. بههرحال، با کمرویی به پنجرهٔ کوچک نزدیک شده، خم شدم و پرسیدم: «ببخشید، شما احتیاج به معلم ریاضی ندارید؟ منظورم جایی دور از ایستگاه راهآهن است. قصد دارم برای همیشه آنجا بمانم.»
مدارک مرا حرف به حرف وارسی کردند، از این اتاق به آن اتاق رفتند و با جایی تماس گرفتند. برای آنها هم غیرعادی و کمسابقه بود. تقاضا همیشه برای کار در شهر بود، آن هم تا حد امکان شهرهای بزرگ.
سرانجام گفتند که میتوانم به منطقهٔ کوچکی به نام ویسوکایه پُله (دشت مرتفع) بروم. شنیدن نامش هم کافی بود تا شادی و وجدی وجودم را فرابگیرد. نام بامسمایی بود. ویسوکایه پُله، واقع بر بالای تپهای در میان آبکندها و نیز تعدادی تپهٔ دیگر، محصور در میان جنگل، دارای برکه و آببند، درست همان جایی بود که زندگی و مرگ در آن هردو شیرین است. در آنجا ساعتها روی تنهٔ درختی نشسته بودم و با خودم فکر میکردم کاش اصلا نیازی به صبحانه و ناهار نداشتم و همینجا میماندم و شبها که از هیچ کجا صدای رادیو به گوش نمیرسد و جهان خاموشِ خاموش است، به صدای برخورد شاخ وبرگ درختان بر سقف خانه گوش میسپردم.
بدبختانه آنجا کسی نان نمیپخت و مواد خوراکی خریدوفروش نمیشد. تمام اهالی دهکده آذوقهشان را با گونی از شهر میآوردند. به بخش کارگزینی برگشتم و جلو دریچه رفتم و خواهش کردم حکم مرا بنویسند. با وجود این، شروع کردند به رفتوآمد از این اتاق به آن اتاق.
تلفن زدند، غرولند کردند و در حکم من نوشتند: «تارفوپرادوکت.»
تارفوپرادوکت؟ آه، کاش تورگنیف میدانست که میتوان در زبان روسی چنین واژهای ساخت.
در ایستگاه تارفوپرادوکت، بر پیشانی ساختمان چوبی موقت خاکستریرنگی که حالا قدیمی شده بود، تابلویی آویزان بود که هشداری جدی میداد: «فقط از سمت ایستگاه سوار قطار شوید!» یکی هم با میخ روی تختهها خراشیده بود: «و بدون بلیت.» کنار صندوق هم با همان شوخطبعی مالیخولیایی حروفی با چاقو جاودانه شده بود: «بلیت موجود نیست.» مفهوم دقیق نوشتههایی را که با میخ و چاقو اضافه شده بود بعدها فهمیدم. آمدن به تارفوپرادوکت راحت بود، ولی رفتن از آنجا نه.»
حجم
۷۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۷۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
نظرات کاربران
اگر امکانش هست این کتاب رو به طرح بی نهایت اضافه کنین،خیلی ممنونم.
ضمن درود و خسته نباشید به عزیزان در طاقچه ، خواهشمندم از این نویسنده فوق العاده عالی آثار بیشتری بگذارید و یک کتاب ، واقعا کم لطفی میباشد. ممنونم
کتاب خوبی بود روان و جذاب با درون مایه ای انسانی تنها موردی که می تونم نقدش کنم کوتاهی کتاب بود که اونم نقطه ضعف حساب نمیشه شاید چون کتابو دوست داشتم دلم میخواست یه کم طولانی تر باشه خرده
فوق العاده است این کتاب، غصه درد ورنج انسانها ودیگر مسائلی که ما براحتی ازکنارشان،بی تفاوت میگذریم،اگر فردی مسن هستید داستان پیری را خوب توجه کن، مجموعه داستانهای کوتاه بسیارعالی.
داستانی در ستایش انسانیت
چقدر ما هم بی چشم داشت به بقیه خوبی کردیم و جز اذیت چیزی به ما نرسید. مثل ماتریونای عزیز :)
نگارشی ساده از زندگی زنی روستایی
عالی. ماتریونا هم به آدمهای ضروریالوجود زندگیم اضافه شد؛ اگه ترکیب ضروریالوجود ترکیب درستی باشه. گفتم نگم واجبالوجود کفرگویی نشه. علیایحال چه درست چه غلط ماتریونا از آدمهای ضروریالوجود زندگی بنده شد و یه کار روسیِ حسابی بود.
بینظیره، توصیف شخصیت ها و فضا سازی عالیه،
بسیار زیبا و روح نواز