کتاب گرینگوی پیر
معرفی کتاب گرینگوی پیر
کارلوس فوئنتس، نویسنده شهیر مکزیکی و خالق داستانهای پرشور اجتماعی، تاریخی و عاشقانه در کتاب گرینگوی پیر سرگذشت روزنامه نگار و نویسنده امریکایی، آمبروز بییرس را روایت میکند.
درباره کتاب گرینگوی پیر
رمان گرینگوی پیر یکی از شناختهشدهترین آثار کارلوس فوئنتس است رمانی پیچیده که اسطوره و روانشناسی و سیاست مکزیک را درهم آمیخته است.
گرینگوی پیر تصویری از ماجراهایی است که بر آمبروز بییرس، نویسنده و روزنامهنگار امریکایی، گذشته است. آمبروز بییرس در ۷۱ سالگی به مکزیک رفت تا در انقلاب سال۱۹۱۰ مکزیک شرکت کند و در این مبارزه، همان گونه که میخواست، مرگی باشکوه داشته باشد.
آمبروز بییرسی که کارلوس فوئنتس خلق کرده، یک قهرمان انقلابی و کمحوصله است. هرچند او مردی اسیر فکر مرگ است اما در بیابانهای مکزیک زندگی تازهای پیدا میکند. فوئنتس در این رمان به رابطه ایالات متحده با مکزیک هم میپردازد.
بییرس در روزهای آخر عمرش در میان سربازان پانچو ویا زندگی میکند. ملاقات او با ژنرال توماس آرویو نقطه عطف داستان است و در ادامه ناسازگاریهای مکزیک و آمریکا سرنوشت آمبروز و آرویو را تحت تاثیر خود قرار میدهد. این اثر بیش از هرچیزی به دو فرهنگ در حال منازعه و تاریخ آنها میپردازد.
گرینگوی پیر داستانی سرراست و پر از ماجرا است که برخلاف داستان پوست انداختن، اثر دیگر فوئنتس، برای طیف گستردهتری از مخاطبانش جاذبه دارد.
کارلوس فوئنتس در گرینگوی پیر درعین حال که روایتی از انقلاب مکزیک به دست میدهد، در قالب رابطهای سهگانه میان شخصیتهای رمان، بسیاری از جنبههای روانی آدمی را به استادی و با زبانی که مثل بیشتر آثارش، گاه با شعری ناب درآمیخته است، پیش روی خواننده میگذارد.
ترجمه انگلیسی گرینگوی پیر اولین اثری است که از یک نویسنده مکزیکی در لیست کتابهای پرفروش ایالات متحده آمریکا بوده است.
در سال ۱۹۸۹ فیلمی به کارگردانی لوئیس بوئنسو بر اساس گرینگوی پیر فوئنتس ساخته شد. جین فوندا، گریگوری پک، جیمی اسمیتس، جیم متسلر، پدرو دامیان، گابریلا روئل، جنی گاگو، پاتریسیو کونترراس، اَن پیتونیاک و پدرو آرمنداریس جونیور در این فیلم ایفای نقش کردند. این فیلم در بخش خارج از مسابقه جشنواره فیلم کن ۱۹۸۹ نمایش داده شد.
خواندن کتاب گرینگوی پیر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به آثار کارلوس فوئنتس و دوستداران رمانهای تاریخی و اجتماعی مخاطبان این داستانند.
درباره کارلوس فوئنتس
کارلوس فوئنتس در یازدهم نوامبر ۱۹۲۸ به دنیا آمد و در پانزدهم ماه مه ۲۰۱۲ چشم از دنیا فروبست. او از سرشناسترین نویسندگان اسپانیاییزبان و اهل مکزیک بود آثار این نویسنده به زبان های زیادی ترجمه شدهاند.
پدر کارلوس فوئنتس دیپلمات بود و او از کودکی در کشورهای گوناگون بزرگ شد و بلاخره در سال ۱۹۳۶ خانوادهاش در واشنگتن دی سی اقامت کردند. زندگی در امریکا او را با زبان انگلیسی هم آشنا کرد. او در شانزده سالگی به کشورش بازگشت و در دانشگاه مکزیکوسیتی به تحصیل پرداخت و در رشته حقوق فارغالتحصیل شد؛ سپس تحصیلات تکمیلی را در ژنو گذراند و پس از آن با بازیگر سینمایی به اسم ریتا ماسدو ازدواج کرد. این ازدواج تا سال ۱۹۷۳ دوام داشت. کارلوس مانند پدر وارد دنیای سیاست شد و شغل او را ادامه داد او در چندین کشور اروپایی سفیر بود.
اولین مجموعه داستان کارلوس فوئنتس در سال ۱۹۴۵ به چاپ رسید. او روحیهای انقلابی داشت و همین کار باعث شد تا پس از اعتراض به گزینش گوستاو دیاز اورداز به عنوان سفیر مکزیک در اسپانیا از سمت خود کنارهگیری کند. علت استعفای فوئنتس این بود که در زمان ریاست جمهوری دیاز اورداز در سال ۱۹۶۸ ارتش دانشجویان معترض در مکزیکوسیتی را به گلوله بسته بود.
در سال ۱۹۸۸ منتقدی که در نشریه دوست قدیمی فوئنتس یعنی اکتاویو پاز کار میکرد در مقالهای به او لقب چریک خوشپوش داد و همین کار رابطه میان این دو دوست را خدشهدار کرد. کارلوس دیگر با پاز سخن نگفت و ده سال بعد، در مراسم تدفین او نیز شرکت نکرد.
فوئنتس در سن هشتادو سه سالگی در سال ۲۰۱۲ به دلیل مشکلات قلبی درگذشت. جولیو اورتگا، نویسنده و استاد مطالعات اسپانیایی دانشگاه برآون زندگینامه او را نوشت. فیلیپ کالدرون، رئیسجمهوری مکزیک، در پیامی به مناسبت مرگ فوئنتس با ابراز اندوه عمیق، از کارلوس فوئنتس بهعنوان نویسندهای جهانی یاد کرد.
سبک فوئنتس در داستاننویسی تلفیق رویدادهای سیاسی و اجتماعی تاریخی با داستان بود او در لابهلای آثارش همیشه به روایت تاریخ مکزیک در آمیزههای با تمهای عاشقانه و خاطرهانگیز و یاد مرگ میپرداخت. برخی او را خالق دوباره مکزیک خواندهاند.
فوئنتس معتقد بود ریتم زندگی بیشتر مکزیکیها با مشکلات گوناگون، خشونت و نارضایتی همیشگی از وضع خود آمیخته است و او خواهان طلوع قدرتی تازه در این آوای رو به خاموشی است. او میگفت که آثارش همه دربارهٔ ترس هستند. احساس جهانی ترس از اینکه چه کسی از در وارد میشود، چه کسی ما را دوست دارد، ما چه کسی را دوست داریم و چگونه به این اشتیاق میرسیم.
بخشی از کتاب گرینگوی پیر
«گرینگوی پیر به مکزیک آمده بود تا بمیرد.»
سرهنگ فروتوس گارسیا دستور داد فانوسها را دایرهوار گِرد خاکپشته بچینند. سربازان، عرقریزان، عریان تا کمر، گردنها خیس از عرق، بیلها را برداشتند و سختکوشانه به کندن افتادند. تیغهٔ بیلها به درون بوتهها فرورفت.
گرینگوی پیر: این نامی بود که آنها بر مردی نهاده بودند که سرهنگ حالا به یادش میآورد؛ حالا که پِدِروی جوان چشم به جنبوجوش مردانی دوخته بود که در شبِ بیابان تلاش میکردند. پسرک دیگربار گلولهای را میدید که پسوی نقره را میان هوا سوراخ میکرد.
«واقعآ تصادفی بود که آن روز صبح همدیگر را توی چیهواهوا دیدیم. خودش هیچوقت به ما نگفت، اما همهمان میدانستیم که چرا به مکزیک آمده بود؛ دلش میخواست ما بکشیمش، ما مکزیکیها، برای همین آمده بود، برای همین
از مرز گذشت. آن روزها کم آدمهایی داشتیم که ولایت خودشان را ول کنند و
بروند.»
خاکی که با هر تیغهٔ بیل بیرون میریخت ابری سرخ را میمانست سرگردان در آسمان، بسی پایین، بسی نزدیک به نور فانوسها. سرهنگ گارسیا گفت، آنها میرفتند، آره، گرینگوها میرفتند. زندگیشان را میگذاشتند سر گذشتن از مرزها، زندگی خودشان و زندگی آدمهای دیگر را. پیرمرد هم به این دلیل به جنوب آمده بود که در مملکت خودش دیگر مرزی نمانده بود که از آن بگذرد.
«آهای، یواش، مواظب باش.»
«و مرز اینجا چی؟» این را آن زنِ اهل امریکای شمالی، درحالیکه به پیشانیاش میزد، پرسیده بود. ژنرال آرویو در پاسخ دست بر قلبش نهاده بود و گفته بود: «و مرزی که اینجاست چی؟» گرینگوی پیر میگفت: «مرزی هست که
ما فقط شبانه دلِ گذشتن از آن را داریم؛ مرز تفاوتهای خودمان با دیگران، مرز نبردهامان با خودمان.»
سرهنگ فروتوس گارسیا پرسید: «گرینگوی پیر در مکزیک مرد، فقط به این دلیل که از مرز گذشت؛ مگر همین کافی نبود؟»
اینوکنسیو مانسالوو، با چشمانی سبز که چیزی جز شکافی باریک نبود، پرسید: «یادتان هست که وقت ریشتراشیدن اگر صورتش را میبرید چطور به لرزه میافتاد؟»
سرهنگ افزود: «چقدر هم از سگهای هار میترسید.»
پِدِروی جوان گفت: «نه، اینجور نیست. آدم پُردلی بود.»
لاگاردونیا خندان گفت: «راستش من همیشه توی این فکر بودم که قدیس است.»
هریت وینسْلو گفت: «نه، تنها چیزی که میخواست این بود که همانطور که بود به یادش بیارند.»
«آهای بپا، یواش.»
«خیلی بعد، وقتی کمکم تکهتکهٔ زندگیاش را کنار هم چیدیم، فهمیدیم گرینگوی پیر چرا به مکزیک آمده بود. فکر میکنم کارش درست بود. پاش که به اینجا رسید، به همه فهماند که خسته است، و اوضاع دیگر مثل گذشته نیست، اما ما بهاش احترام میگذاشتیم، چون اینجا هیچوقت خسته ندیدیمش، و ثابت کرد که به اندازهٔ هر آدم دیگر دل دارد. حق داری پسرجان، آدم شجاعی بود، آنقدر شجاع که به صلاحش نبود.»
«یواش، بپا.»
تیغهٔ بیلها به چوب خورد و سربازان لحظهای دست از کار کشیدند و عرق از پیشانی ستردند.
گرینگوی پیر اغلب بهشوخی میگفت: «خوش دارم ببینم این مکزیکیها بلدند رودررو شلیک کنند یا نه. من کارم را کردهام، خودم هم کلَکم کنده است.» میگفت دوست دارم این بازی را، جنگیدن را دوست دارم، خوش دارم ببینمش.
«بله قربان، آدم غزل خداحافظی را توی چشمهاش میخواند.»
«کس وکاری نداشت.»
«از کار دست کشید و آواره شد توی ولایتهای جوانیش؛ رفت به کالیفرنیا که وقتی روزنامهنگار بود آنجا کار میکرد، بعد جنوب امریکا، همانجا که زمان جنگ داخلی جنگیده بود، و نیواورلئان، جایی که افتاده بود به عرقخوری و خانمبازی و حسابی شرارت کرده بود.»
«هی، این سرهنگِ ما هم همهچیز را میداند.»
«هوای این سرهنگ را داشته باش؛ خودش را میزند به مستی، اما گوشهاش را تیز کرده.»
«و بعد مکزیک: یک خاطرهٔ خانوادگی. پدرش هم اینجا بوده، بیشتر
از نیمقرن پیش که امریکاییها به ما حمله کردند، سرباز بوده.»
«سرباز بود، با وحشیهای لُخت وپتی جنگید و به دنبال پرچم کشورش به پایتخت نژادی متمدن در منتهاالیه جنوب رفت.»
گرینگوی پیر بهشوخی میگفت: «خوش دارم ببینم این مکزیکیها بلدند رودررو شلیک کنند یا نه. من کارم را کردهام، خودم هم کلَکم کنده است.»
«چیزی که ما ازش سردرنیاوردیم همین بود، آخر جلو چشممان پیرمردی میدیدیم شق ورق عین سُنبهٔ تفنگ، دستهاش اصلا نمیلرزید، انگار یک تختهسنگ. آره، اگر با سربازهای ژنرال آرویو رفت برای این بود که تو، پِدِریتو، خودت فرصتش را فراهم کردی و او هم با کلت ۴۴ اش از فرصت استفاده کرد.»
مردانْ گِردِ گورِ گشاده زانو زدند و گوشههای صندوق چوب کاج را با دست پاک کردند.
«اما این را هم میگفت که یک راه قشنگ برای مردن این است که آدم را جلو یکی از این دیوارهای سنگی مکزیکی بگذارند و آبکشش کنند. پوزخندبه لب میگفت، راه خلاصی از پیری و مرض و افتادن از پلههای زیرزمین همین است.»
سرهنگ دَمی خاموش ماند. حس میکرد صدای سقوط قطرهبارانی را در دلِ بیابان شنیده. نگاهی به آسمان صاف انداخت. صدای اقیانوس محو میشد.
دوباره گفت: «هیچوقت اسم واقعیاش را ندانستیم.» و به اینوکنسیو مانسالوو نگاه کرد که نیمهعریان و عرقریزان زانو زده بود کنار تابوت سنگین که سخت به زمین چسبیده بود. انگار به زمانی چنان کوتاه ریشه در خاک دوانده بود. «اسم این گرینگوها هم برای ما دردسری شده، مثل قیافهشان؛ همهشان شکل هماند، زبانشان عین زبان چینی است.»
لاگاردونیا که در دنیا هیچچیز را با تماشای تدفین، تا چه رسد به نبش قبر، عوض نمیکرد، غریو خندهاش را سر داد: «قیافهشان برای ما عین چینیهاست. با هم مو نمیزنند.»
حجم
۲۰۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
حجم
۲۰۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
نظرات کاربران
یکی از معروفترین و مهمترین نوشتههای فوئنتس با ترجمهای درجه یک..
میشه گفت؛ شاهکار، نویسنده باادبیات فوق العاده وقایع راطوری بیان کرده که میشه درک کرد، میشه خود را درکنارشان تصورکرد، انقلاب مکزیک ووقایع مربوطه، عالی بود.