کتاب نیه توچکا نیزوانوا
معرفی کتاب نیه توچکا نیزوانوا
کتاب نیه توچکا نیزوانوا نوشتهٔ فیودور داستایفسکی و ترجمهٔ عباس علی عزتی است. نشر چشمه این رمان روسی را منتشر کرده است. این رمان از مجموعهٔ «جهان کلاسیک» است.
درباره کتاب نیه توچکا نیزوانوا
فیودور داستایفسکی بیش از دو سالونیم برای نگارش کتاب نیه توچکا نیزوانوا (Netochka Nezvanova) با جدیت و زحمت تمام کار کرد و سرانجام موفق به اتمام آن نشد و انتشار کتاب به علت عزیمت او به سیبری نیمهکاره ماند. وقتی هم که در سال ۱۹۵۹ بازگشت، کار بر این رمان را ادامه نداد و آن را برای همیشه ناقص گذاشت. قهرمان واقعی این رمان، «یفیموف» ناپدری «نیه توچکا» است که مخلوق طبع تند و سرکش و فکر آشفته و نابسامان داستایفسکی و شاید هم تصویری از خود داستایفسکی در آیینهٔ کتاب اوست؛ به همین جهت کتاب «نیه توچکا نیزوانوا» تا آنجا که یفیموف بدرود حیات میگوید، شاید از شاهکارهای ادبیات روسی به شمار برود، لیکن فصول بعد از مرگ یفیموف به بلندی قسمتهای اول نیست.
داستایفسکی در دوران نگارش این اثر مجبور بوده است «برای امرار معاش یعنی برای پول» در مجلات و روزنامهها به نوشتن داستانهای کوتاه و مقالات مبتذل بپردازد. برخی معتقدند یفیموف قهرمان کتاب «نیه توچکا نیزوانوا» شبیه «گامبارا» قهرمان یکی از کتابهای بالزاک است که او نیز فرضیهٔ خاصی در موسیقی داشته و حتی آلات موسیقی بیسابقهای ساخته بوده است. رمان در ابتدا قرار بود در فرم اعتراف نوشته شود، اما تمام آن چیزی که نوشته و منتشر شده، طرحی زمینهای از دوران کودکی و نوجوانی قهرمان داستان است.
پلات داستان سه بخش مختلف دارد. فصلهای اول تا سوم آن مربوط به خاطرات دوران کودکی نیه توچکا میشود؛ زمانی که با مادر و ناپدریاش در پترزبورگ زندگی میکرد تا لحظهٔ مرگ آنها. در فصلهای چهار و پنج رمان نیه توچکا توسط «پرنس ایکس» به فرزندخواندگی پذیرفته میشود و آشنایی او و سردرگمی این دختر یتیم در دنیای اشراف را نشان میدهد. در نهایت فصلهای آخر کتاب به سالهای نوجوانی او در خانوادهٔ «الکساندرا میخائیلوونا» میپردازد. نیه توچکا به برخی از رمز و رازهای زندگی گذشتهٔ خود مشکوک میشود و سرانجام سرنخی به شکل نامه به دستش میافتد.
یکی از مسائل مهم در آن دوره، جایگاه زنان در جامعه بود. داستایفسکی در کتاب نیه توچکا میخواست زنی را به تصویر بکشد که بااستعداد و دارای ارادهای فولادین بود، کسی که بهراحتی زیر بار جامعه خرد نمیشد و میتوانست قهرمان اصلی یک رمان باشد.
خواندن کتاب نیه توچکا نیزوانوا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی روسیه و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره فیودور داستایفسکی
فیودور میخایلوویچ داستایوسکی در ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد. او نویسندهٔ مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصربهفرد آثار او، روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. بسیاری او را بزرگترین نویسندۀ روانشناختی جهان به شمار میآورند. داستایوفسکی ابتدا برای امرار معاش به ترجمه پرداخت و آثاری چون «اوژنی گرانده» اثر بالزاک و «دون کارلوس» اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد؛ سپس به نگارش داستان و رمان پرداخت. بیشتر داستانهای داستایفسکی، سرگذشت مردمی عصیانزده و بیمار و روانپریش است. در بیشترِ داستانهای او، مثلث عشقی دیده میشود؛ به این معنی که زنی در میان عشق دو مرد یا مردی در میان عشق دو زن قرار میگیرد. در این گرهافکنیها است که بسیاری از مسائل روانشناسانه (که امروز تحتعنوان روانکاوی معرفی میشود) بیان شده است. منتقدان، این شخصیتهای زنده و طبیعی و برخوردهای کاملاً انسانی آنها را ستایش کردهاند.
رمانها و رمانهای کوتاه این نویسنده عبارتند از: (۱۸۴۶) بیچارگان (یا «مردمان فرودست»)، (۱۸۴۶) همزاد، (۱۸۴۷) خانم صاحبخانه/ بانوی میزبان، (۱۸۴۹) نیه توچکا (ناتمام)، (۱۸۵۹) رؤیای عمو، (۱۸۵۹) روستای استپان چیکو، (۱۸۶۱) آزردگان/ تحقیر/ توهینشدگان، (۱۸۶۲) خاطرات خانهٔ اموات، (۱۸۶۴) یادداشتهای زیرزمینی، (۱۸۶۶) جنایت و مکافات، (۱۸۶۷) قمارباز، (۱۸۶۹) ابله، (۱۸۷۰) همیشه شوهر، (۱۸۷۲) جنزدگان، (۱۸۷۵) جوان خام، (۱۸۸۰) برادران کارامازوف.
داستانهای کوتاه و بلند او نیز عبارتند از: در پانسیون اعیان، (۱۸۴۶) آقای پروخارچین، (۱۸۴۷) رمان در نُه نامه، (۱۸۴۸) شوهر حسود، (۱۸۴۸) همسر مردی دیگر، (۱۸۴۸) همسر مردی دیگر و شوهر زیر تخت (تلفیقی از ۲ داستان قبلی)، (۱۸۴۸) پولزونکوف، (۱۸۴۸) دزد شرافتمند، (۱۸۴۸) درخت کریسمس و ازدواج، (۱۸۴۸) شبهای روشن، (۱۸۴۹) قهرمان کوچولو، (۱۸۶۲) یک داستان کثیف/ یک اتفاق مسخره، (۱۸۶۵) کروکدیل، (۱۸۷۳) بوبوک، (۱۸۷۶) درخت کریسمس بچههای فقیر، (۱۸۷۶) نازنین، (۱۸۷۶) ماریِ دهقان، (۱۸۷۷) رؤیای آدم مضحک، دلاور خردسال، قلب ضعیف (۱۸۴۸)، بوبوک (۱۸۷۳).
مقالههای او عبارتند از: Winter Notes on Summer Impressions (۱۸۶۳) و یادداشتهای روزانهٔ یک نویسنده (۱۸۷۳–۱۸۸۱)،
ترجمههای او عبارتند از: (۱۸۴۳) اوژنی گرانده (انوره دو بالزاک)، (۱۸۴۳) La dernière Aldini (ژرژ ساند)، (۱۸۴۳) Mary Stuart (فریدریش شیلر) و (۱۸۴۳) Boris Godunov (الکساندر پوشکین)،
فئودور داستایفسکی نامههای شخصی و نوشتههایی را که پس از مرگش منتشر شده، در کارنامۀ نوشتاری خویش دارد. او در ۹ فوریهٔ ۱۸۸۱ درگذشت.
بخشی از کتاب نیه توچکا نیزوانوا
«این دومین و آخرین دورهٔ بیماری من بود. دوباره چشمهایم را باز کردم و صورت کودکی را دیدم که رویم خم شده بود، دختری بود همسنوسال من و اولین حرکتم این بود که دستهایم را به سوی او دراز کنم. با همان نگاه اول و با یک پیشآگاهی شیرین تمام جانم مملو از شادی شد. چهرهٔ ایدهآل ملیحی را با زیبایی خیرهکننده و درخشان تصور کنید، یکی از آنهایی را که ناگهان در مقابلش دل از دست میدهید و با شرمندگی دلنشینی، از خوشحالی میلرزید و به خاطر این واقعیت که او وجود دارد و چشمتان به او افتاده و از کنار شما گذشته سپاسگزارید. او کاتیا، دختر شاهزاده، بود که تازه از مسکو برگشته بود. در جواب حرکت من لبخند زد و اعصاب ضعیفم از لذتی شیرین به درد آمد. شاهزادهخانم کاتیا پدرش را صدا کرد که دو قدم آن طرفتر بود و با دکتر صحبت میکرد. شاهزاده دست مرا گرفت و گفت «خب، خدا را شکر! خدا را شکر!» و صورتش از محبت گل انداخت و طبق عادت همیشگیاش تندتند ادامه داد «خوشحالم، خوشحالم، خیلی خوشحالم. این هم دختر من کاتیاست، با او آشنا شو، دوست و همبازی توست. زود خوب شو نیهتوچکا، دختر بازیگوش، چهقدر مرا ترساندی!…» من خیلی زود بهبود پیدا کردم و چند روز بعد بلند شدم و راه رفتم. هر روز صبح کاتیا به بالینم میآمد، همیشه هم لبخندی به لب داشت و خندهای که هرگز لبهایش را ترک نمیکرد. حضورش مایهٔ خوشبختیام بود و دلم میخواست ببوسمش! اما دختر بازیگوش فقط برای چند دقیقه پیشم میآمد و نمیتوانست آرام بنشیند. تحرک دائمی، دویدن، پریدن، سروصدا کردن و دادوفریاد راه انداختن در سراسر خانه برایش نیازی ضروری بود. به همین دلیل همان روز اول گفت که از نشستن در کنار تخت من حوصلهاش بسیار سر میرود، برای همین بهندرت پیشم خواهد آمد، اما چون دلش برایم میسوزد کاری نمیشود کرد و مجبور است گاهی سر بزند، نمیشود اصلاً نیاید. اما وقتی حالم خوب شود، وضع بهتر خواهد شد. هر روز صبح هم اولین حرفش این بود: «چه خبر؟ خوب شدی؟» و از آنجا که من هنوز لاغر و رنگپریده بودم و با کمرویی لبخندی روی صورت غمگینم نقش میبست، شاهزادهخانم فوراً ابروهایش را گره میکرد و سرش را تکان میداد و با ناراحتی پا به زمین میکوبید و میگفت «من که دیروز به تو گفتم باید خوب شوی! چی شده؟ نکند به تو غذا نمیدهند بخوری؟» من هم با ترس جواب میدادم «آره، غذای کافی نمیدهند»، چون از همان اول از او خجالت میکشیدم. من با تمام وجودم میخواستم تا آنجا که میتوانم او را راضی کنم و به همین دلیل از هر کلمه و از هر حرکتی میترسیدم. حضورش همیشه مرا خوشحالتر از قبل میکرد. چشم از او برنمیداشتم و وقتی میرفت، مدتها مثل افسونشدهها به جایی که قبلاً در آنجا ایستاده بود چشم میدوختم. خوابوخیالم شده بود او. در حقیقت، وقتی که پیشم نبود، در خیالم با او گفتوگو میکردم، دوستی میکردم، بازی و شیطنت میکردم، شوخی میکردم، وقتی به خاطر چیزی سرزنش میشدیم با او گریه میکردم، خلاصه مثل یک عاشق دربارهاش خیالبافی میکردم. همانطور که خواسته بود، خیلی دلم میخواست حالم خوب شود و زود گوشت به تنم بنشیند.»
حجم
۲۱۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
حجم
۲۱۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه