کتاب خموشان
معرفی کتاب خموشان
کتاب خموشان؛ داستانهای کوتاه آلبر کامو نوشتهٔ آلبر کامو و ترجمهٔ محمدمهدی شجاعی است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب خموشان
کتاب خموشان مجموعهای از شش داستان کوتاه از نویسندهٔ مشهور فرانسوی آلبر کامو است که در سال ۱۹۵۷ منتشر شده است. مضمون اساسی این داستانها، تنهایی و احساس بیگانگی و انزوای انسان در جامعه است. کامو در این داستانها دربارهٔ خارجیانی نوشته است که در الجزایر زندگی میکنند و به اختلافات میان جهان اسلام و فرانسه دامن میزنند.
این داستانها دو مضمون عمدهٔ اگزیستانسیالیسم و پوچگرایی را پوشش میدهند.
شش اثر جمعآوریشده در این جلد عبارتاند از:
زن هرجایی
مرتد یا ذهن پریشان
خموشان
میزبان
ژُناس یا هنرمند مشغول کار
سنگی که میروید
خواندن کتاب خموشان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به طرفداران داستانهای آلبر کامو پیشنهاد میکنیم. خواندن این داستانها، فهم داستانهای اصلی و شاهکار کامو مثل سقوط و طاعون و همچنین شناخت خود نویسنده را آسانتر میکند.
بخشی از کتاب خموشان
ماشین میچرخید و پیش میرفت، بر کورهراهی از سنگهای سرخ و حالا گِلآلود. چراغها، ناگهان در تاریکی، ابتدا در سمتی از جاده و بعد در سمت دیگر، دو آلونکِ چوبی را، پوشیده با سقفی فلزی، پیش چشم آوردند. نزدیک دومی، در سمت راست، در مهِ رقیق، برجی به چشم میآمد ساختهشده با تیرهای چوبی بدقواره. از بالای برج کابلی فلزی جدا شده بود، اتصالش به برج معلوم نبود، اما پایین میآمد و در نورِ چراغهای ماشین میدرخشید تا پس از آن پشت خاکریزهایی که جاده را قطع میکردند ناپدید شود. ماشین سرعتش را کم کرد و در چند متری آلونکها ایستاد.
مردی که از ماشین بیرون آمد، از سمت راست راننده، زور زد تا از در خود را بیرون بکشد. وقتی ایستاد، کمی بر تن عریض و غولآسایش اینسو و آنسو شد. در تاریکی، نزدیک ماشین، خسته و هلاک، فرورفته در زمین، گویی به صدای آرام موتور گوش میداد. بعد به سمت خاکریزها رفت و وارد دایرههای نور چراغهای ماشین شد. بالای شیب ایستاد، کمر تنومند او بر شب حک شده بود. پس از لحظهای برگشت. صورت سیاه راننده بالای کیلومترشمار میدرخشید و لبخند میزد. مرد اشارهای کرد؛ راننده ماشین را خاموش کرد. خیلی زود، سکوتی عظیم و ناب بر کورهراه و جنگل حکمفرما شد. صدای آب به گوش رسید.
مرد رود را نگاه کرد، آن پایین، فقط حرکتی عظیم از ظلمت بود، با لکههایی از پولکهای درخشان. شبی ژرفتر و پایدارتر، آن دور، آن طرف، لابد ساحل بود. با اینهمه، خوب که نگاه میکردی، بر آن ساحل ساکن شعلهای زردفام به چشم میآمد، چون چراغدانی در دوردست. قلتشن برگشت سمت ماشین و سرش را تکان داد. راننده چراغها را خاموش کرد، روشن کرد، بعد منظم روشنوخاموش کرد. روی خاکریز، مرد پیدا و ناپیدا میشد، در هر رستاخیز بزرگتر و عظیمتر. ناگهان، از آن طرف رود، بر دستی نامرئی، فانوسی چندینبار در هوا بلند شد. با آخرین نشانه از نگهبان، راننده چراغها را خاموش کرد و دیگر روشن نکرد. ماشین و مرد در شب محو شدند. چراغها خاموش شدند، رود را تقریباً میشد دید یا، دستکم، چند عضله از عضلات بزرگ و روان او را که میدرخشیدند و خاموش میشدند. از هر سوی جاده، تودههای تاریک جنگل بر آسمان نقش بسته بودند و نزدیکِ نزدیک به نظر میرسیدند. بارانی ملایم که ساعتی قبل کورهراه را غرق در آب کرده بود هنوز در هوایی نسبتاً گرم موج میزد، سکوت و سکون این فضا را سنگینتر میکرد: فضایی گسترده و بیدرخت، در میان جنگلی بکر. در آسمان سیاه ستارههای مهگرفته میلرزیدند.
حجم
۱۴۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
حجم
۱۴۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
نظرات کاربران
داستان افرادی که بادیدبه درون،به خودشناسی پرداختند.