کتاب موسیقی برای آفتابپرستها
معرفی کتاب موسیقی برای آفتابپرستها
موسیقی برای آفتابپرستها مجموعه داستانهای کوتاه ترومن کاپوتی، نویسنده آمریکایی قرن بیستم و خالق شخصیت معروف هالی گولایتلی در رمان مشهور «صبحانه در تیفانی» است.
درباره کتاب موسیقی برای آفتابپرستها
در این کتاب دو مجموعه داستان در یک کتاب میخوانید، یکی موسیقی برای آفتابپرستها که شامل داستانهای موسیقی برای آفتابپرستها، آقای جونز، چراغی پس پنجره، مهماننوازی و تلألو است و مجموعه دوم که شامل چهرهنگاریهای ترومن کاپوتی است؛ تجربیاتش از معاشرت با افراد مختلفی که با آنها برخورد داشته است.
نویسندگی ترومن کاپوتی سبکی ساده و روان دارد با موضوعاتی ملموس و غیر پیچیده که میتواند هر مخاطبی را درگیر خود کند.
کاپوتی خود درباره سبک نگارشش در مقدمه کتاب گفته است: «من فکر میکنم بیشترِ نویسندهها، حتا بهترین نویسندهها، زیادی و پُرطولوتفصیل مینویسند. من ترجیح میدهم کم و خلاصه بنویسم. ساده، به زلالی نهرهای روستا...»
درباره ترومن کاپوتی
ترومن کاپوتی با نامِ اصلی ترومن استرِکفوس پارسِنز در سیام سپتامبر ۱۹۲۴ در نیواُرلئان به دنیا آمد. در نوجوانی تصمیم گرفت قیدِ تحصیلاتِ دانشگاهی را بزند و بیفتد پی نویسندگی. اوایلِ دههٔ چهلِ میلادی دو سالی را در هفتهنامهٔ نیویورکر کارِ شاگردی و پادویی کرد و بعد بهخاطر توهین به رابرت فراستِ شاعر از آنجا بیرونش انداختند. بیست و یکی دوساله که شد، چاپِ نخستین داستانهای کوتاهش در نشریهٔ معتبرِ هارپرز بازار شهرتی در دنیای ادبیات برایش بههم زد و همان سالها نخستین رمانش را هم نوشت؛ گذرگاهِ تابستان، رمانی که تا سالها بعدِ مرگش منتشر نشد. دو رمانِ نخستی که منتشر کرد، صداهای دیگر، اتاقهای دیگر و چنگِ علف، بر آوازهاش افزودند. عاشقِ معاشرت و بازیگوشی و سَرک کشیدن به هر سوراخی بود. حالا که بین قصهنویسها برای خودش نامی درکرده بود، تصمیم گرفت عرصههای دیگر را هم بیازماید. اقتباسی نمایشی از چنگِ علف و نمایشنامهٔ موزیکالِ گلخانه جستوخیزهایش در تئاترند. از پیاش سری به هالیوود زد و خودش را در فیلمنامهنویسی محک زد؛ شیطان را شکست بده که جان هیوستن ساختش و یک دهه بعدتر در قتل به دلیلِ مرگ بازیگری را هم تجربه کرد. همهنگامِ اینها مقدار زیادی گزارش برای معتبرترین نشریاتِ امریکا نوشت و به سبکی شخصی و بدیع در روزنامهنگاری رسید.
رمان کوتاهِ صبحانه در تیفانی بازگشتش به دنیای ادبیات بود و باعث شد نورمن میلر او را «کاربلدترین نویسندهٔ نسلشان بخواند. اما آنچه به ترومن کاپوتی جایگاهِ یکی از استادان کبیر ادبیاتِ امریکا را بخشید، رمانی بود که بعدِ انتشارِ صبحانه در تیفانی هشت سالی برای انجامِ تحقیقات و نوشتنش وقت گذاشت: بهخونسردی ــ ترکیبی جذاب و غریب از رماننویسی و روزنامهنگاری، تجربهٔ گزارش یک قتلِ واقعی به میانجی فنون و شگردهای داستاننویسی. حاصل، یکی از درخشانترین رمانهای همهٔ اعصارِ تاریخِ ادبیاتِ امریکاست.
بعدِ بهخونسردی دیگر تلفیقِ داستان و گزارش مشخصهٔ اصلی هر آنچه بود که نوشت، مهمترینهایشان یک رمانِ کوتاه، تابوتهای دستساز، و سیزده گزارش ـ داستان که همگی باهم در کتابی با نام موسیقی آفتابپرستها، همین کتاب، گِرد آمدند، و رمانی که یک دههٔ آخر عمرش را گرمِ نوشتنِ آن بود و سرانجام هم نیمهکاره ماند و تنها چهار فصلش بعد مرگِ او منتشر شد؛ دعاهای مستجاب.
سالهای آخرِ عمر را بهشدت گرفتارِ انواع مخدر بود؛ مجموعهٔ آثارش حجمِ چندان عظیمی نیستند اما غِنا و ابداعاتشان بر داستاننویسی و روزنامهنگاری نسلهای بعدی تأثیری قطعی و آشکار گذاشتند. زندگی را بهغایت خوش گذراند، هر چه خواست کرد، شهرت و موفقیتی افسانهای به کف آوَرد و در بیست و پنجمِ اوتِ ۱۹۸۴ که از سرطانِ ریه مُرد، احتمالاً هیچ دریغ نداشت.
بخشی از کتاب موسیقی برای آفتابپرستها
من را افسون میکرد.
همه را افسون میکرد، اما بیشترِ آدمها از این افسون شدنشان خجالت میکشیدند، بهخصوص خانمهای مغروری که سرپرستِ خانوادههای معظمترِ گاردندیستریکتِ نیواُرلئان بودند، محلهای که مزرعهدارهای کلهگُنده تویش زندگی میکردند، کِشتیدارها و مدیرهای نفتی، پولدارترین آدمهای حرفهای و متخصص. تنها کسانی که افسون شدنشان را در برابرِ خانمِ فرگوسِن پنهان نمیکردند، خدمتکارهای این خانوادههای ساکنِ گاردندیستریکت بودند. و البته بعضی بچهها که کمسنتر یا بیغلوغشتر از آن بودند که علاقهشان را مخفی کنند.
من یکی از آن بچهها بودم، پسری هشتساله که موقتاً پیشِ اقوامِ ساکنِ گاردندیستریکتم زندگی میکردم. اما تصادفاً اینکه من هم افسون شدنم را پیشِ خودم نگه داشتم، چون مشخصاً احساسِ گناهی میکردم: من رازی داشتم، چیزی که عذابم میداد، چیزی که واقعاً خیلی نگرانم میکرد، چیزی که میترسیدم به کسی بگویم، به هر کس ــ نمیتوانستم تصور کنم واکنششان چه خواهد بود، چیزی که من را نگران میکرد، چیزی که دو سال بود من را نگران کرده بود، چیزِ عجیبی بود. هیچوقت نشنیده بودم کسی مشکلی داشته باشد شبیهِ آنی که من را گرفتار کرده بود. از یکطرف شاید بهنظر احمقانه میآمد؛ از طرفِ دیگر...
دلم میخواست رازم را به خانمِ فرگوسِن بگویم. نه اینکه دلم میخواست، بلکه حس میکردم باید. چون میگفتند خانمِ فرگوسِن قدرتهای جادویی دارد. بهم گفته بودند و کُلی آدمهای جدی و جاسنگین هم به این قضیه باور داشتند که او میتواند شوهرهای خیانتکار را رام کند، خواستگارهای مردد را وادار کند پیشنهادشان را بدهند، موهای ریختهٔ سر را باز برویاند، داراییهای ازدسترفته را برگرداند. خلاصه جادوگری بود که میتوانست آرزوها را تبدیل به واقعیت کند. من آرزویی داشتم.
حجم
۱۶۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۱۶۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
نظرات کاربران
این قدر این کتاب- به خصوص بخش دومش- رو دوست داشتم که آرزو داشتم تموم نشه. حتی بعد از یه قسمتهایی احساس میکردم باید برم فکر کنم و نباید سریع داستان بعدی رو بخونم. اما اگه دنبال داستانی هستید که اول
نه تنها داستان های خود کتاب جذاب نبود و مفهوم خاصی نداشت، بلکه ترجمه هم اشکالاتی داشت.