دانلود و خرید کتاب در کمال خونسردی ترومن کاپوتی ترجمه نصراله مرادیانی
تصویر جلد کتاب در کمال خونسردی

کتاب در کمال خونسردی

انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۴۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب در کمال خونسردی

کتاب در کمال خونسردی رمانی ژورنالیستی‌جنایی نوشتهٔ ترومن کاپوتی و ترجمهٔ نصراله مرادیانی است و نشر بیدگل آن را منتشر کرده است. در سال ۱۹۵۹ ترومن کاپوتی در روزنامهٔ نیویورک‌تایمز مقاله‌ای دربارهٔ ماجرای قتل خانوادهٔ کلاتر در هولکومِ فینی‌کانتی خواند. او این اتفاق واقعی و پیامدهایش را دست‌مایهٔ اثری کرد که هم می‌توانست چیزهای زیادی دربارهٔ جامعهٔ آمریکا بگوید هم دربارهٔ خودش. مشهور است که طی تحقیقاتش و نوشتن رمان با یکی از دو قاتل ارتباط عمیق‌تری برقرار کرده بود. ترومن کاپوتی را از پایه‌گذاران مهم جنبش «ژورنالیسم نو» به حساب می‌آورند. او از روش‌های رایج مبتنی بر عینیتِ گزارش پا را فراتر گذاشت.

درباره کتاب در کمال خونسردی

رمان کاپوتی با شرح حال‌وروز خانوادهٔ آقای کلاتر شروع می‌شود. خانواده‌ای که دوست و آشنا همه تحسینشان می‌کنند و دوستشان دارند. خانهٔ زیبایشان و مزرعهٔ بزرگی که با کار و زحمت آقای کلاتر حالا ثمر داده، دو دخترشان که از هولکوم رفته‌اند و زندگی خوبی را شروع کرده‌اند، کنیون و نانسی، فرزندانی که هنوز پیش آقای کلاتر و مادرشان هستند، همه و همه از آرامش و رفاه خانواده خبر می‌دهد. حتی بانی فاکس فهمیده ناخوشی‌اش نه دلایل روانی بلکه دلیلی جسمانی دارد و می‌تواند با عمل جراحی دوباره سلامتش را بازیابد. آن‌وقت دیگر هیچ چیزی آقای کلاتر و خانواده‌اش را نگران نخواهد کرد. تااینکه «قتلِ» چند نفر تمام این نظم ظاهری را به هم می‌زند. چهار عضو خانوادهٔ کلاتر کشته می‌شوند و تحقیقات پلیس برای شناخت قاتل آغاز می‌شود. البته به نظر می‌رسد هیچ سرنخی برای این کشتارها وجود ندارد.

خشونت. ترس جمعی. مجازات اعدام. رؤیای آمریکایی. تقابل رؤیا و واقعیت. خانواده؛ و البته تبعیض. اینها ازجمله مضامینی‌اند که در شاهکار ترومن کاپوتی جمع آمده‌اند، رمانی که خودش به آن می‌گفت: «nonfiction novel»، به‌عبارتی رمانی مبتنی بر اتفاقات واقعی.

کاپوتی شش سال از عمرش را صرف تحقیق دربارهٔ این اثر و نوشتن آن کرد. گویا یادداشت‌هایش حین تحقیق دربارهٔ موضوع درنهایت به چیزی بالغ بر ۸۰۰۰ صفحه رسیده بود. نثر او در این رمان متأثر از سبک نوشتاری است که در دههٔ ۱۹۶۰ در ایالات متحده رواج یافته بود. در این نوع نوشتار، نویسنده خودش را در موضوعی که توجهش را به خود جلب کرده غرق می‌کند و در محل وقوع حادثه به تحقیق و مشاهده می‌پردازد و با افرادی که با موضوع و اتفاق موردنظرش مرتبط‌اند مصاحبه می‌کند.

کاپوتی قبل از دستگیریِ متهم‌ها خودش را به محل حادثه رسانده بود و بعد از دستگیری آنها نیز تا وقتی حکم اعدامشان اجرا شد، هم‌زمان با نوشتن رمانش، به تحقیق و بررسی ادامه داد. با پری ادوارد اسمیت و ریچارد یوجین هیکاک رابطهٔ خوبی برقرار کرده بود و در زندان به‌دفعات با آنها مصاحبه کرد. برای دسترسی به اطلاعات و اسناد، از کارآگاه اصلی پروندهٔ قتل خانوادهٔ کلاتر، الوین آدامز دیویی، کمک می‌گرفت.

البته کاپوتی خود را نه روزنامه‌نگار بلکه هنرمند و نویسنده می‌دانست. بااین‌حال، در نوشتن در کمال خونسردی، او مدعی خلق اثری ادبی بود که تمام جزئیاتش منطبق  بر واقعیت است. 

او، در کنار مصاحبه با آدم‌های متفاوتی که به ماجرا ربط داشتند از اسناد و مدارک، و نیز مشاهدات و شنیده‌های خود، بهره گرفت. اما نحوهٔ استفادهٔ کاپوتی از تکنیک‌های ادبی و فرمی که درنهایت خلق می‌کند، درواقع اینها بود که اثر او را به اثری هنری و خلاقانه تبدیل کرد، نه صرفاً گزارش واقعیت.

در سبک ژورنالیستی نو، تحقیق و پژوهش ژورنالیستی با تکنیک‌های داستانی درهم می‌آمیخت. کاپوتی با نوشتن در کمال خونسردی این ویژگی‌های مهم در کار نویسندگان ژورنالیسم نو را به کمال رساند. کاپوتی یکی از کسانی بود که برای اولین‌بار ژورنالیسم را به اثر هنری ارتقا داد. در کمال خونسردی اثری است که از نظم و دقتی فوق‌العاده برخوردار است و بیش از آن، از تعادل. 

از نظر کاپوتی، جنایتکار و شاعر (یا هنرمند) درواقع دو وجه متفاوت موجودی واحدند. هردو چیزی را خلق‌ـ‌نابود می‌کنند. 

درعین‌حال نویسنده، دربارهٔ جامعهٔ آمریکا، دست‌کم در آن سال‌ها، چیزهای زیادی به ما می‌گوید؛ از طریق بیان پُروسواس و دقیق واقعیات جامعه و اشارات ظریف به آنها و نگاه باریک‌بینانه به آدم‌ها و مناسبات میانشان و نهادها و وضعیت بشر در آن جغرافیا، و هم با بینشی که دربارهٔ بیم‌ها و امیدهای افراد در فرهنگ آمریکای آن سال‌ها به ما می‌دهد.

آدم با خواندن رمان کاپوتی دوباره و دوباره با خودش فکر می‌کند: عدالت چیست؟ تبعیض چیست؟ در یک کلام، خشونت چیست؟

خواندن کتاب در کمال خونسردی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان‌های پلیسی و جنایی پیشنهاد می‌‌کنیم.

درباره ترومن کاپوتی

ترومن کاپوتی با نامِ اصلی ترومن استرِکفوس پارسِنز در سی‌ام سپتامبر ۱۹۲۴ در نیواُرلئان به دنیا آمد. در نوجوانی تصمیم گرفت قیدِ تحصیلاتِ دانشگاهی را بزند و بیفتد پی نویسندگی. اوایلِ دههٔ چهلِ میلادی دو سالی را در هفته‌نامهٔ نیویورکر کارِ شاگردی و پادویی کرد و بعد به‌خاطر توهین به رابرت فراستِ شاعر از آن‌جا بیرونش انداختند. بیست و یکی دوساله که شد، چاپِ نخستین داستان‌های کوتاهش در نشریهٔ معتبرِ هارپرز بازار شهرتی در دنیای ادبیات برایش به‌هم زد و همان سال‌ها نخستین رمانش را هم نوشت؛ گذرگاهِ تابستان، رمانی که تا سال‌ها بعدِ مرگش منتشر نشد. دو رمانِ نخستی که منتشر کرد، صداهای دیگر، اتاق‌های دیگر و چنگِ علف، بر آوازه‌اش افزودند. عاشقِ معاشرت و بازیگوشی و سَرک کشیدن به هر سوراخی بود. حالا که بین قصه‌نویس‌ها برای خودش نامی درکرده بود، تصمیم گرفت عرصه‌های دیگر را هم بیازماید. اقتباسی نمایشی از چنگِ علف و نمایش‌نامهٔ موزیکالِ گلخانه جست‌وخیزهایش در تئاترند. از پی‌اش سری به هالیوود زد و خودش را در فیلم‌نامه‌نویسی محک زد؛ شیطان را شکست بده که جان هیوستن ساختش و یک دهه بعدتر در قتل به دلیلِ مرگ بازیگری را هم تجربه کرد. هم‌هنگامِ این‌ها مقدار زیادی گزارش برای معتبرترین نشریاتِ امریکا نوشت و به سبکی شخصی و بدیع در روزنامه‌نگاری رسید.

رمان کوتاهِ صبحانه در تیفانی بازگشتش به دنیای ادبیات بود و باعث شد نورمن میلر او را «کاربلدترین نویسندهٔ نسل‌شان بخواند. اما آن‌چه به ترومن کاپوتی جایگاهِ یکی از استادان کبیر ادبیاتِ امریکا را بخشید، رمانی بود که بعدِ انتشارِ صبحانه در تیفانی هشت سالی برای انجامِ تحقیقات و نوشتنش وقت گذاشت: به‌خونسردی ــ ترکیبی جذاب و غریب از رمان‌نویسی و روزنامه‌نگاری، تجربهٔ گزارش یک قتلِ واقعی به میانجی فنون و شگردهای داستان‌نویسی. حاصل، یکی از درخشان‌ترین رمان‌های همهٔ اعصارِ تاریخِ ادبیاتِ امریکاست.

بعدِ به‌خونسردی دیگر تلفیقِ داستان و گزارش مشخصهٔ اصلی هر آن‌چه بود که نوشت، مهم‌ترین‌های‌شان یک رمانِ کوتاه، تابوت‌های دست‌ساز، و سیزده گزارش ـ داستان که همگی باهم در کتابی با نام موسیقی آفتاب‌پرست‌ها، همین کتاب، گِرد آمدند، و رمانی که یک دههٔ آخر عمرش را گرمِ نوشتنِ آن بود و سرانجام هم نیمه‌کاره ماند و تنها چهار فصلش بعد مرگِ او منتشر شد؛ دعاهای مستجاب.

سال‌های آخرِ عمر را به‌شدت گرفتارِ انواع مخدر بود؛ مجموعهٔ آثارش حجمِ چندان عظیمی نیستند اما غِنا و ابداعات‌شان بر داستان‌نویسی و روزنامه‌نگاری نسل‌های بعدی تأثیری قطعی و آشکار گذاشتند. زندگی را به‌غایت خوش گذراند، هر چه خواست کرد، شهرت و موفقیتی افسانه‌ای به کف آوَرد و در بیست و پنجمِ اوتِ ۱۹۸۴ که از سرطانِ ریه مُرد، احتمالاً هیچ دریغ نداشت.

بخشی از کتاب در کمال خونسردی

«روستای هولکوم بر بلندای گندمزارهای مرتفع غرب کانزاس قرار دارد، ناحیه‌ای تک‌افتاده که سایر اهالی کانزاس به آن می‌گویند «اون دوردورها». این محیط روستایی، تقریباً در حدود صدوده‌کیلومتریِ مرز شرقی کلرادو، با آبیِ تندِ آسمانش و هوای صاف و خشکش، حال‌وهوایی دارد بیشتر شبیه آنچه در نواحی غربی کشور مشاهده می‌شود تا در نواحی میانی. لهجهٔ محلی رگه‌ای تودماغی دارد، شبیه لهجهٔ اهالی مرغزارها، مثل صدای تودماغی کارگران مزرعه؛ و مردها، بیشترشان، شلوار تنگ گاوچران‌ها را می‌پوشند و کلاه گاوچرانی به سر می‌گذارند و چکمه‌های پاشنه‌بلند نوک‌تیز به پا می‌کنند. زمین هموار است و مناظر به‌طرز حیرت‌انگیزی پرشمار؛ اسب‌ها، رمه‌های گاو، دسته‌ای انبار غلهٔ سفیدرنگ که با شکوه و هیبتِ معابد یونانی قد برافراشته‌اند و برای مسافرها، خیلی قبل‌تر از آنکه نزدیکشان شوند، قابل‌رؤیت‌اند.

خود هولکوم هم از فواصل بسیار دور دیده می‌شود. نه اینکه چیز خیلی چشمگیری داشته باشدـ‌ـ‌ـ‌آنچه هست تجمع بی‌قاعدهٔ ساختمان‌هایی است که ریل خط اصلی راه‌آهن سانتافه درست از وسط دو قسمتش می‌کند، آبادی‌ای بی‌نظم و درهم‌برهم که از جنوب به باریکهٔ قهوه‌ای‌رنگ رودخانهٔ آرکانزاس منتهی می‌شود و از شمال به بزرگراهی به نام جادهٔ ۵۰ و از شرق و غرب به مرغزارها و گندمزارها. بعد از باران یا وقتی برفِ نشسته روی زمین آب می‌شود، گردوخاک غلیظ خیابان‌های بی‌نام و بی‌سایه و آسفالت‌نشده به چنان گل‌وشلی تبدیل می‌شود که بیا و ببین. در یک سر آبادی ساختمان قدیمی گچ‌کاری‌شدهٔ بی‌روحی قرار دارد و تابلوی برقیِ Dance از طاق آن آویخته شده، اما دیگر از رقص خبری نیست و سال‌هاست که چراغ تابلو اصلا روشن نشده است. همان‌جا ساختمان دیگری هم هست که تابلویی بی‌ربط رویش به چشم می‌خورد و این‌یکی تابلو طلایی است و روی پنجره‌ای قرار دارد و رنگش ورآمده: «بانک هولکوم». بانک در سال ۱۹۳۳ تعطیل شده و اتاق‌هایی که سابقاً دفاتر بانک بوده به آپارتمان‌های مسکونی تغییر پیدا کرده است. این ساختمان یکی از دو «ساختمان چندطبقهٔ مسکونی» شهر است؛ دومی عمارت زهواردررفته‌ای است که همه می‌شناسندش، چراکه تعداد زیادی از معلمان مدرسهٔ محلی آنجا زندگی می‌کنند، به‌عبارتی در ساختمان معلمان. اما بیشتر خانه‌های هولکوم خانه‌های چوبی یک‌طبقه‌ای هستند که جلویشان ایوان دارند.

نزدیک ایستگاه راه‌آهن، متصدی پُست‌خانه، زنی لاغر که کت جیر و شلوار لی و چکمه‌های گاوچرانی می‌پوشد، تصدی پست‌خانه‌ای ازهم‌پاشیده را به عهده دارد. خود ایستگاه نیز، با رنگ زرد رنگ‌ورورفته‌ای که پوسته‌پوسته شده، همان‌قدر دلگیر است؛ قطارهای درجه‌یک، قطارهای فوق‌العاده و قطارهای اِل‌کاپیتان هر روز از اینجا عبور می‌کنند، ولی این قطارهای سریع‌السیر، که معروف حضور همه هستند، هیچ‌وقت اینجا توقف نمی‌کنند. هیچ قطار مسافربری‌ای اینجا توقف نمی‌کندـ‌ـ‌ـ‌اینجا گاه‌وبیگاه فقط قطارهای باربری توقف می‌کنند. توی بزرگراه دو پمپ‌بنزین هست، که یکی‌شان دومنظوره است و خواربارفروشی محقری هم هست و آن‌یکی کافه‌ای داردـ‌ـ‌ـ‌کافهٔ هارتمن، که خانم هارتمن، مالک پمپ‌بنزین، آنجا به مشتری‌ها ساندویچ، قهوه، نوشابهٔ غیرالکلی و آب‌جوی ۳.۲ درصد می‌فروشد. (در هولکوم هم، مثل سایر جاهای کانزاس، تولید و فروش مشروبات الکلی ممنوع است).

و درواقع کل هولکوم همین است و بس. مگر اینکه مدرسهٔ هولکوم را هم در نظر بگیرید، که البته نباید فراموشش کرد؛ بنایی زیبا که واقعیتی را آشکار می‌کند که کل شهر، از طرف دیگر، پنهانش می‌کند: اینکه والدینی که بچه‌هایشان را به این مدرسهٔ مدرنِ «متمرکز» با کادر آموزشی خوبش می‌فرستند به‌طور کلی آدم‌های ثروتمندی هستندـ‌ـ‌ـ‌مدرسه‌ای با مقاطع تحصیلی مختلف، از مهد کودک تا سال آخر دبیرستان، و مجهز به مجموعه اتوبوس‌هایی که بچه‌ها را جابه‌جا می‌کنند، درکل چیزی حدود سیصد و شصت دانش‌آموز، که از نقاطی حتی با فاصلهٔ حدود بیست و شش کیلومتر به مدرسه می‌آیند. مزرعه‌داران، اغلبشان، اهل کار در فضای بازند و از تبارهای بسیار متنوع‌اند؛ آلمانی، ایرلندی، نروژی، مکزیکی، ژاپنی. گاو و گوسفند پرورش می‌دهند و گندم، ذرت، بذر علف و چغندرقند می‌کارند. کشاورزی همه‌جا کاری غیرقابل‌پیش‌بینی است، ولی در غرب کانزاس کسانی که کشاورزی می‌کنند خودشان را «قماربازان مادرزاد» می‌نامند، چون باید با میزان بسیار اندک بارندگی (متوسط بارندگی چهارصد و پنجاه میلی‌متر است) و مشکلات مشقت‌بار آبیاری دست‌وپنجه نرم کنند. بااین‌همه، هفت سالِ اخیر سال‌هایی پربرکت و پرباران بوده. سایر مزرعه‌داران فینی‌کانتی، که هولکوم نیز در آن قرار دارد، اوضاعشان خوب است؛ درآمد آنها نه‌فقط از راه کشاورزی بلکه درعین‌حال حاصل بهره‌برداری از منابع فراوان گاز طبیعی است و مدرسهٔ جدید، ورودیِ دلپذیر خانهٔ کشاورزها و انبارهای غلهٔ پُر و اشباع‌شده حکایت از همین موضوع دارد.»

گردشگر
۱۴۰۲/۰۲/۰۷

ترجمه خوبی نداره. ۷۰ صفحه خوندم هیچی نفهمیدم.

سیمین
۱۴۰۲/۰۲/۱۵

بالاخره جنایتی رخ داده و آدم کنجکاو میشه بفهمه علتش چی بوده و کل کتاب رو میخونه ولی به نظرم زیادی کشدار شده و میتونست کوتاه تر باشه. یه خورده خسته کننده میشه. ترجمه اش هم به نظرم مشکلی نداشت

- بیشتر
Raha Roosta
۱۴۰۲/۰۲/۱۴

من این کتابو زو زبان اصلی خوندم عالی بود

آتوسا
۱۴۰۳/۰۲/۱۸

کتاب در مورد جنایتی بود که در یک خانواده در کانزاس توسط دو نفر انجام میشه و داستان پیرامون همین قضیه شکل میگیره، از ترس و ناامنی بعد از قتل خانواده ای که همه ی همسایه ها دوستشون داشتند، تا

- بیشتر
در اکثر مواقع، آدم‌هایی که به‌شکلی وسواسگون خرافه‌پرست‌اند به قضاوقدر هم اعتقاد دارند
امیر
دلیل این خشم نامعقول در مواجهه با دیگرانی که خوشحال یا راضی‌اند، دلیل این تنفر فزاینده از مردم و میل به لطمه‌زدن به آنها چیست؟ باشد، تو فکر می‌کنی آنها احمق‌اند؛ به دیدهٔ تحقیر نگاهشان می‌کنی چون فکر می‌کنی اصول اخلاقی آنها و خوشبختی‌شان مسبب ناکامی و رنجش توست. ولی این احساساتی که همه‌جا با خودت حملشان می‌کنی دشمنان خونی تو هستندـ‌ـ‌ـ‌کم‌کم مثل گلوله از پا درت می‌آورند. شکر خدا که گلوله قربانی‌اش را فقط می‌کشد. ولی این باکتری، اگر در وجود آدم پخش شود، نمی‌کشدش بلکه تأثیرش را که گذاشت از آدم فقط لاشه‌ای تکه‌پاره و مچاله به جا می‌گذارد؛ بله، در وجود همچو آدمی آتش شوروشوق هنوز روشن است، ولی این آتش را هیزم تحقیر و تنفر زنده نگه می‌دارد. شاید حتی در کسب ثروت موفق هم بشود، ولی توفیقی کسب نخواهد کرد، چون با خودش سر جنگ دارد و نمی‌تواند از دستاوردهایش به معنی واقعی کلمه بهره‌مند شود و ازشان لذت ببرد.
امیر
حالِ کسی که دارد زندگی‌اش را بیمه می‌کند بی‌شباهت به حال آن کسی نیست که دارد پای وصیت‌نامه‌اش را امضا می‌کند؛ انسان یاد مرگ و آن دنیا می‌افتد.
امیر
«هشیار باشید، بیدار باشید، چراکه نمی‌دانید وقتش چه هنگام فرامی‌رسد»
rezai milad
این حرف‌ها توی کت کنیون نمی‌رفت؛ تصور نمی‌کرد روزی ترجیح بدهد یک ساعت از وقتش را، به‌جای سرکردن با تفنگ و اسب و ابزار کار و ماشین‌آلات و حتی کتاب، با دختری سپری کند.
rezai milad
هوای آن صبح جان می‌داد برای سیب خوردن؛ تابناک‌ترین پرتو خورشید از آسمان پاکیزهٔ بی‌ابر به زمین می‌تابید و باد شرقی صدای خش‌خش آخرین برگ‌های به‌جامانده روی شاخه‌های نارون‌های چینی را درمی‌آورد، بی‌اینکه بِکندشان. پاییزِ غربِ کانزاس مصائب و سختی‌های باقی فصل‌ها را جبران می‌کرد: یعنی بادهای زمستانی تند کلرادو و برفی که موقع نشستن تا کمر می‌رسید و گوسفندها را سقط می‌کرد؛ شلاب‌ها و زمین‌های مه‌گرفتهٔ بهار؛ و تابستانی که در آن حتی کلاغ‌ها پی اندک سایه‌ای می‌گردند و ساقه‌های برنزهٔ گندم که تا چشم کار می‌کند سیخ ایستاده‌اند و می‌درخشند. بالاخره، بعد از سپتامبر، هوا تغییر می‌کند، هوایی خشک و ملایم از راه می‌رسد که گهگاه تا کریسمس هم دوام می‌آورد.
امیر
فقط چیزهای کوچولو باهات می‌مونن. هرجا بری با خودت می‌بریشون. می‌تونی تو یه جعبهٔ کفش پیش خودت نگهشون داری.
امیر
«هر جای دنیا هم که بری نمی‌تونی مردمی خونگرم‌تر یا هوایی پاک‌تر و آبی گواراتر از مال اینجا پیدا کنی»
امیر

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۵۸ صفحه

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۵۸ صفحه

قیمت:
۱۹۶,۰۰۰
تومان