کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش
معرفی کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش
کتاب سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش اثر معروف نویسندهٔ ژاپنی، هاروکی موراکامی است که به بهترین شکل دربارهٔ تنهایی و سوءتفاهمها در رابطههای دوستانه صحبت میکند. این کتاب را نشر چشمه با ترجمهٔ امیرمهدی حقیقت منتشر کرده است.
درباره کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش
هاروکی موراکامی داستان «سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش» را دربارهٔ مرگ و تنهایی در عصر مدرن نوشته است. سوکورو دوستانی داشته که ۱۶ سال پیش او را بدون دلیل رها کرده و رفتهاند و حالا او بهدنبال تکتک آنها میگردد تا دلیل کارشان را بپرسد.
نام فامیل شخصیتهای اصلی رمان (دوستهای سوکورو) تصادفاً نام رنگها است، آبی و قرمز و … و موراکامی با قراردادن شخصیتش در موقعیتی که تکتک دوستانش را از دست داده و به یاد مرگ افتاده، در جستوجوی راهی است که آدمی بار دیگر بتواند از آن به رنگهای زندگی بازگردد.
این داستان ساختاری ساده و روان دارد و درواقع داستان سوکورو داستان زندگی امروزی انسان قرن ۲۱ است. انسانی که همهچیز دارد ولی باز هم احساس کمبود میکند. رنگهای زندگیاش شاد نیستند و بیرنگاند. احساس پوچی میکند، شبیه ظرفی خالی. ازخود ناامید میشود و دلیل هر اتفاقی را در درون خود میبیند، درصورتیکه هر اتفاق میتواند دهها دلیل خارجی دیگر داشته باشد و این ناتوانی او نیست.
هاروکی موراکامی که تأثیر نویسندگان غیر ژاپنی، کاملاً در آثارش مشهود است، معمولاً به غربزدگی و ژاپنینبودن متهم میشود. اما نثر او و داستانهای سورئالش، چیزی است که بیش از هر ویژگی دیگری، او را منحصربهفرد و پرطرفدار کرده است. موراکامی در این اثر هم مانند تمام کارهایش، مثل یک بندباز ماهر، توازنی عجیب برقرار کرده است. توزان بین سادگی و شگفتی، یأس و امید و حزن و طنز.
کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این اثر به دوستداران آثار هاروکی موراکامی پیشنهاد میشود.
درباره هاروکی موراکامی
هاروکی موراکامی در ۱۲ ژانویه ۱۹۴۹ به دنیا آمد. وی یک نویسندهٔ ژاپنی است که کتابها و داستانهایش در ژاپن و همچنین در سطح جهان پرفروش شده و به ۵۰ زبان دنیا برگردانده شدهاند.
موراکامی برخلاف بخشی از مردم در فرهنگ ژاپن، ابتدا ازدواج کرد، بعد کارکردن را شروع کرد و سپس موفق شد فارغالتحصیل شود؛ به عبارت دیگر، ترتیبی که او انتخاب کرد، خلاف شیوهٔ مرسوم بود.
او و همسرش، در سال سال ۱۹۷۴ و در ابتدای زندگی مشترک، همهٔ پولشان را خرجِ باز کردن یک کافه - میخانهٔ کوچک در «کوکوبونجی» کردند؛ پاتوقی دانشجویی در حومهٔ غربی توکیو. دههٔ بیستم عمر این نویسنده، به بازپرداخت وامها و کار یدی سخت (درست کردن ساندویچ، کوکتل و بدرقهٔ مشتریان دهانپُر) گذشت. با نزدیک شدن به پایان دههٔ سوم زندگیاش، خانوادۀ او هنوز، بدهکار بودند و کاسبیشان هم بالاوپایین داشت.
او پس از گذراندن تحصیلاتش در دانشگاه هنرهای نمایشی واسدا و خواندن آثاری از دهها نویسندهٔ غربی مانند ریموند چندلر، کرت ونهگات و ریچارد براتیگان، بالأخره در سال ۱۹۷۹، آغاز به نوشتن کرد. اما چه شد که هاروکی موراکامی نوشتن را آغاز کرد؟ او تعریف میکند که:
یک بعدازظهر آفتابی در سال ۱۹۷۸، برای تماشای مسابقهٔ بیسبال به استادیوم رفته بود. تعداد کمی طرفدار بیرون حصار محوطه نشسته بودند. او آبجودردست، لم داد تا بازی را ببیند. وقتی موراکامی بازی را تماشا میکرد، بدون هیچ دلیلی و بدون تکیه بر هیچ زمینی، ناگهان به ذهنش رسید: «میتوانم رمانی بنویسم».
او پس از بازی، سوار قطار شد و دستهای کاغذ تحریر و یک خودنویس خرید. او میگوید: «حس نوشتن بسیار تازگی داشت. به یاد میآورم چهقدر هیجان داشتم. از آخرینباری که نوک خودنویس را روی کاغذ گذاشته بودم، مدتها میگذشت».
آثار موراکامی، جوایز متعددی را از جمله جایزه جهانی فانتزی، جایزه بینالمللی داستان کوتاه فرانک اوکانر، جایزه فرانتس کافکا و جایزه اورشلیم را دریافت کرده است.
برجستهترین آثار موراکامی عبارتاند از: «تعقیب گوسفند وحشی»، «جنگل نروژی»، «کافکا در کرانه» و «کشتن کمانداتور» (مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد).
داستانهای موراکامی، در برههای از زمان، از سوی ادبیات ژاپن محکوم به غیرژاپنی بودن میشوند و مورد انتقاد قرار میگیرد. برخی منتقدان معتقد بودند که نوشتههای او تأثیرگرفته از ریموند چندلر، کرت وونهگات و ریچارد براتیگان هستند. داستانهای او بیشتر سرنوشتباور، سوررئالیستی و دارای درونمایۀ تنهایی و ازخودبیگانگیاند.
هاروکی موراکامی در ژوئن ۲۰۱۴ دربارۀ خود میگوید: «بعضی گفتهاند «کارهای تو حس اثر ترجمهشده را منتقل میکنند.» معنای دقیق این عبارت را نمیفهمم، اما بهنظرم از طرفی درست به هدف میزدند و از طرف دیگر خطا میکردند. از آنجا که اولین قطعهٔ داستان بلندم به معنای دقیق کلمه، ترجمه بود، این حرف کاملاً غلط نیست، اما تنها در مورد فرایندِ نوشتنم کاربرد دارد. آنچه من با نوشتن به زبان انگلیسی و ترجمهٔ آن به ژاپنی دنبال میکردم، چیزی کمتر از آفرینش سبکی بیپیرایه و خنثا نبود که به من آزادیِ حرکت بیشتری بدهد. علاقه نداشتم یک شکل رقیق ژاپنی ایجاد کنم. میخواستم شیوهٔ بیانی در زبان ژاپنی پیاده کنم که تا حد ممکن از زبان به اصطلاح ادبی دور باشد، که با صدای طبیعی خودم بنویسم. این کار، نیازمند معیارهای بسیار سختی بود. آن زمان تا جایی پیش رفتم که ژاپنی را بیشتر از یک ابزار کاربردی در نظر نمیآوردم.»
استیون پول از روزنامهٔ گاردین، این نویسندۀ ژاپنی را برای دستاوردها و آثارش، در میان بزرگترین نویسندگان قرار داده است.
بخشی از کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش
«هر پنج نفر در دبیرستانی دولتی در حومهٔ شهرِ ناگویا همکلاسی بودند. سه پسر و دو دختر. دوستیشان از تعطیلات تابستانیِ سال اول شروع شده بود، در طول کلاسهای داوطلبیِ مشترک. از سال دوم به بعد دیگر هیچوقت پیش نیامد که در یک کلاس باهم باشند ولی جمع صمیمیشان دست نخورد. کار داوطلبانهای که دوستیشان را شکل داده بود، بخشی از برنامهٔ تابستانی تعلیمات اجتماعیشان بود، ولی پس از پایان آن دوره هم کارهای داوطلبی را ول نکرده بودند.
جز این کارهای داوطلبی، روزهای تعطیل باهم پیادهرَوی هم میکردند، تنیس بازی میکردند، لب ساحل شبهجزیرهٔ چیتا تنی به آب میزدند یا همگی به خانهٔ یکی میرفتند و برای امتحانها درس میخواندند. غیرِ این وقتها ــ و البته بیش از هر کار دیگری ــ فقط یک جا جمع میشدند و ساعتها باهم حرف میزدند. بههم که میرسیدند، حرف خاصی برای زدن نداشتند، ولی هیچوقت هم حرف کم نمیآوردند.
آشناییشان باهم تصادف محض بود. چندینوچند فرصت برای کارِ داوطلبی بود که امکان داشت هر کدامشان یکی از آنها را انتخاب کند، ولی هر پنجتاشان، و هر کس جداجدا، تدریس در کلاسهای فوقبرنامهٔ شاگردهای دورهٔ ابتدایی را انتخاب کرده بود (شاگردهایی که بیشترشان زیر بار نرفته بودند در مدرسهٔ معمولی درس بخوانند). این برنامه را کلیسای کاتولیک برگزار میکرد، و از بین سی و پنج شاگرد کلاسِ اول دبیرستان، فقط همین پنجتا انتخابش کرده بودند. آنها در اردوی مقدماتیِ سهروزهای که خارجِ ناگویا برگزار شد شرکت کردند و با بچهها دوست شدند.
وقت استراحت، پنجتایی دور هم جمع میشدند و حرف میزدند. کمکم همدیگر را بهتر شناختند، فکرهای خود را باهم در میان گذاشتند و فارغ و بیدغدغه، از آرزوهاشان برای هم گفتند و از مشکلاتشان. اردوی تابستانی که تمام شد، هر کدامشان حس میکرد همان جایی است که باید باشد، و دوستانی از این بهتر گیرش نمیآید. همدلیِ منحصربهفردی بینشان شکل گرفت ــ هر کدامشان به آن چهارتای دیگر نیازمند شد، و عوضش این حس مشترک را که بقیه هم به او نیاز دارند، درک کرد. تمامِ این همگرایی، مثل یک امتزاج شیمیایی، موفقیتآمیز ولی کاملاً تصادفی بود ــ اتفاقی که ممکن است تنها یکبار رخ بدهد. ممکن است یکبار دیگر همان ملات و مواد را کنار هم بگذاری، همهچیز را مثل دفعهٔ پیش بچینی ولی هیچوقت نتوانی نتیجهٔ قبلی را تکرار کنی.»
حجم
۲۵۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۰۲ صفحه
حجم
۲۵۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۰۲ صفحه
نظرات کاربران
اول اینکه ترجمه روونی داره و کار جالبی که کردن اینه که جاهای سانسور رو جوری مشخص کردند که میشه فهمید جمله چی بوده و خود این یه مزیتِ بزرگه. چون معمولا کتابهای ترجمه ای به علت همین سانسورها یه
فوق العاده زیبا و شاعرانه است. انقدر این رمان معانی زیبا و همزادپندارانه ای داره که نمی تونم خیلی شرح مفصلی بنویسم واسش چون از هر طرف که میخوام توضیح بدم یه موضوع دیگه و بهتر برا نوشتن پیدا می
کتاب در مورد تنهایی ماست درمورد اینکه چقدر به دیگران نیاز داریم و این ارتباط و نیاز ما به حلقهای از دوستان، کسایی که به ما نزدیک بشن و احساس درونیمون رو باهاشون به اشتراک بزاریم چقدر لازمه و اگر
به عنوان اولین کتابی که از موراکامی خوندم تجربه بی نظیری بود و خیلی راحت تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم واقعا از حس و حال نویسنده و شیوه نگارشش خیلی خوشم اومد و از دیدِ روانشناختی که به روابط آدم
بدون شک و با اختلاف بهترین رمان هاروکی این کتابه، من اول اینو دوست دلرم و بعدش کافکا در کرانه. اینقدر مفاهیم عمیق توی کتاب سوکورو تازاکی نهفتهست که هر نکته مسیر زندگی رو هموارتر میکنه. درباب دوستی و عشق
این دومین کاریست که از موراکامی میخوانم، اولی اش "کافکا در کرانه "بود و فوق العاده پر تعلیق، با اینکه حادثه ها روایت را پیش میبردند اما این شخصیت ها بودند که نمایان میشدند. در این رمان اما حادثه های
💛🍃کتاب "سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش"؛ در موررد پسریه که خودشو گم کرده و تنها و غریب در توکیو زندگی میکنه و فکر میکنه بهترین خاطرات زندگیش جمع پنج نفره ی گروهش در دوران دبیرستان بود که
در تمام طول کتاب احساسات مشترکی با قهرمان داستان داشتم. قهرمانی که معمولی ترین و بی رنگ ترین آدم دنیا بود. فکر میکنم همه ی ما معمولی و قهرمانیم و در طول زندگی بارها با احساس طرد شدگی و تنهایی
به نظرم در به شهرت رسیدنِ این کتاب کمی اغراق شده و به درد افرادی میخوره که خواستار این هستن که با همزادپنداری با شخصیت اصلیِ کتاب، مرحمی بر رنجشهاشون بذارن تا کمی از ترسهاشون فارق بشن و احساس آرامش
معمولا از کتابایی که آدمو میذارن توو خماری یا به اصطلاح، پایان باز دارن خوشم نمیاد، ولی این کتاب با وجود پایانِ بازش خیلی قشنگ بود، حکایت خیلی از ماهاست که دوستانی داریم صمیمی طوری که فکر میکنیم تا ابد