بریدههایی از کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش
۴٫۱
(۳۶۶)
سوکورو تازاکی در عمیقترین نقطهٔ جانش به درک رسید. درکِ اینکه هیچ قلبی صرفاً به واسطهٔ هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلبها را عمیقاً بههم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعهای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بیمعنی است. هماهنگی واقعی در همینها ریشه دارد.
گل بارون زده
هرقدر هم زندگی آدم ساکت و سازگار بهنظر برسد، همیشه زمانی توی گذشته بوده که آدم وضعیت بغرنجی داشته. زمانی بوده که بگویینگویی زده به سرش. فکر کنم آدمها در زندگی به این مقطع نیاز دارند
Leo n
زخم است که قلبها را عمیقاً بههم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
هر قدر همهچیز سطحی و کسالتبار باشد، زندگی باز ارزش زندگی کردن دارد.
گل بارون زده
هر قدر هم سفرهٔ دلت را برای آدمی باز کنی، هنوز چیزهایی هست که فاش نمیشود کرد.
Saeid
سوکورو تازاکی در عمیقترین نقطهٔ جانش به درک رسید. درکِ اینکه هیچ قلبی صرفاً به واسطهٔ هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلبها را عمیقاً بههم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعهای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بیمعنی است. هماهنگی واقعی در همینها ریشه دارد.
امیررضا
آدم را درد است که به تفکر میرساند. ربطی به سن هم ندارد
Andrey
«لو مَل دو پِی. به زبان فرانسه است. معمولاً ترجمه میشود به "غم غربت". ترجمهٔ دقیقترش این است: "غمی بیجهت که با تماشای دشت به دل میافتد." ترجمهٔ دقیقش کار سختی است.»
آبـــــان🍊
حسادت ــ دستکم تا جایی که از خوابش میفهمید ــ چارهناپذیرترین زندان دنیا بود.
Elhamtarang
«میتوانی روی خاطرهها سرپوش بگذاری، یا چه میدانم، سرکوبشان کنی، ولی نمیتوانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی
Leo n
حسادت ــ دستکم تا جایی که از خوابش میفهمید ــ چارهناپذیرترین زندان دنیا بود. کسی بهزور در زندان حسادت حبساش نمیکرد. زندانی به میل خودش تو میرفت، در را قفل میکرد و کلیدش را دور میانداخت. هیچکس دیگری در دنیا نمیدانست که او آن تو گرفتار شده. البته که زندانی دلش میخواست فرار کند و میتوانست هم فرار کند. هر چه بود زندانش دل خودش بود. ولی نمیتوانست تصمیم بگیرد. دلش به سختیِ دیواری سنگی بود. اصل و جوهر حسادت همین بود.
اِلوچ
«حرف من این است که اگر راستیراستی ورزشکاری، باید یاد بگیری که چهطور بازندهٔ خوبی باشی.»
MaaM
«مهم ارادهٔ بُردن است. توی دنیای واقعی که همیشه نمیشود بُرد. یکوقت میبَری، یکوقت میبازی.»
دانور🌱
آدمهایی که آزادیشان گرفته میشود، آخرسر همیشه از یکی بدشان میآید، نه؟
ماهی یک برکهی کاشی
هرقدر هم زندگی آدم ساکت و سازگار بهنظر برسد، همیشه زمانی توی گذشته بوده که آدم وضعیت بغرنجی داشته. زمانی بوده که بگویینگویی زده به سرش. فکر کنم آدمها در زندگی به این مقطع نیاز دارند.»
گل بارون زده
مقرراتِ غیرمنطقی و معلمهایی که با معیارهای سختگیرانهاش جور درنمیآمدند، آزارش میدادند.
ماهی یک برکهی کاشی
آدم را درد است که به تفکر میرساند. ربطی به سن هم ندارد
ماهی یک برکهی کاشی
هیچوقت اجازه نده ترس و غرورِ احمقانه کاری کند کسی را که برایت عزیز است از دست بدهی
Andrey
«مهم ارادهٔ بُردن است. توی دنیای واقعی که همیشه نمیشود بُرد. یکوقت میبَری، یکوقت میبازی.
صبا بانو:)
«آدم را درد است که به تفکر میرساند. ربطی به سن هم ندارد، چه برسد ریش.»
sara
«"آشپز از پیشخدمت بدش میآید، جفتشان از مشتری". یک جمله از نمایشنامهٔ آشپزخانهٔ آرنولد وِسکِر.
مهسا حامدیان
سوکورو تازاکی تنها آدم این گروه بود که هیچ ویژگیِ بهخصوصی نداشت. نمرههاش کمی بالاتر از متوسط بود. به تحصیلات دانشگاهی علاقهٔ خاصی نداشت، بااینحال سر کلاس خوب حواساش را جمع میکرد تا بعدش زیاد تمرین و مرور نخواهد. از بچگی سر کلاس همین عادت را داشت ــ برایش چیزی بود مثل دست شستن پیش از غذا و مسواک کردن بعد از غذا. برای همین هیچوقت نمرههای درخشان نمیگرفت ولی همیشه هم بهراحتی قبول میشد.
markar89
ولی تو فرق میکنی. تو باید بتوانی از پسِ چیزی که زندگی سرِ راهت میگذارد بربیایی. لازم است هر قدر میتوانی، از نخِ منطق استفاده کنی و ماهرانه همهٔ چیزهایی را که ارزش زندگی کردن دارند به خودت بدوزی.»
ددد
تو هیچی کم نداری. مطمئن باش و پُررو.
فئودور میخائیلوویچ داستایفسکی
کموبیش نصف آدمهای دنیا از اسم خودشان متنفرند.
ماهی یک برکهی کاشی
«ما جان به دربردیم. هم تو هم من. آنهایی هم که جان سالم به درمیبرند یک وظیفهای دارند. وظیفهٔ ما این است که همهٔ زورمان را بزنیم که به زندگی ادامه بدهیم. وَلو زندگیهامان بیعیبوایراد هم نباشد.»
عباس
«بعضی چیزها توی زندگی آنقدر پیچیدهاند که به هیچ زبانی نمیشود توضیحشان داد.»
ahmad
«از مرگ نمیترسید؟»
«راستاش نه. کلی آدم بیمصرف دیدهام که مُردهاند، و اگر آنجور آدمها میتوانند این کار را بکنند، من هم باید از پساش بربیایم.»
نگار رنگی
«هیچوقت فکر کردهاید بعدِ مرگ چی میشود؟»
«دنیای پس از مرگ، زندگی پس از مرگ؟ اینجور چیزها؟»
هایدا بهتأیید سر تکان داد.
میدوریکاوا سرش را خاراند و گفت «تصمیم گرفتهام فکرش را نکنم. وقت تلف کردن است به چیزهایی فکر کنی که نمیتوانی بدانی؛ به چیزهایی که حتا اگر بدانی هم نمیتوانی تأیید کنی. در تحلیل نهایی، این هیچ فرقی ندارد با همان لغزندگیِ فرضیهای که داشتی حرفش را میزدی.»
الی
حسادت ــ دستکم تا جایی که از خوابش میفهمید ــ چارهناپذیرترین زندان دنیا بود. کسی بهزور در زندان حسادت حبساش نمیکرد. زندانی به میل خودش تو میرفت، در را قفل میکرد و کلیدش را دور میانداخت. هیچکس دیگری در دنیا نمیدانست که او آن تو گرفتار شده. البته که زندانی دلش میخواست فرار کند و میتوانست هم فرار کند. هر چه بود زندانش دل خودش بود. ولی نمیتوانست تصمیم بگیرد. دلش به سختیِ دیواری سنگی بود. اصل و جوهر حسادت همین بود.
sosoke
حجم
۲۵۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۰۲ صفحه
حجم
۲۵۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۰۲ صفحه
قیمت:
۷۲,۰۰۰
۳۶,۰۰۰۵۰%
تومان