کتاب پرنده های هلندی
معرفی کتاب پرنده های هلندی
کتاب پرنده های هلندی مجموعه داستانهای عباس عبدی است. داستانهایی که در فضای جنوب کشور ایران میگذرد و پلی میان هجوم خاطرات و همچنین حضور طبیعت میزند.
درباره کتاب پرنده های هلندی
پرنده های هلندی شامل ده داستان کوتاه به نامهای تویی که میشناسمت، سفینه امیدواری، گم شده یعقوب، شهر خاص، عروسی بِیرَم، شام ایرانی، کاترینا هُلم، پدرم، کُنگ و پرنده های هلندی است. داستانهایی که عموما در فضای جنوب کشور اتفاق میافتند. این فضاسازی داستانها خود را مدیون زندگی نویسنده در جنوب کشور است؛ نگاه دقیق و تیزبین عباس عبدی هیچ بخشی از طبیعت را ندیده نگذاشته است و در این داستانها با جزئیات از آن حرف میزند.
عباس عبدی در فضای داستانی از روایتهای مردی میگوید که در مرکز جهانی ایستاده است. به وقایع پیرامونش نگاه میکند و آن را با عنصر خیال در هم میآمیزد و برای دیگران روایت میکند. او مدام در میان خاطرات در رفت و آمد است و طبیعت را به شیرینی به داستانهایش اضافه کرده است. همین حضور خاطرات فضا را رازآلود ساخته است و البته به جذابیت داستانها هم اضافه کرده است.
این حضور طبیعت و همچنین موقعیت مکانی داستانها را میتوان متاثر از زندگی نویسنده در جنوب کشور دانست. مخاطب با خواندن هر قصه درگیر احساساتی میشود که حتی گاهی با یکدیگر متناقض هستند و در نهایت او را به فکر وا میدارد: چه چیزی باعث شده است تا چنین احساساتی در من شکل بگیرد؟ ریشه این احساسات را در کجا میتوان جست؟
کتاب پرنده های هلندی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
پرنده های هلندی برای تمام دوستداران ادبیات داستانی ایران و علاقهمندن به داستان کوتاه جذاب است.
درباره عباس عبدی
عباس عبدی در سال ۱۳۳۱ متولد شد. او در جزیره قشم ساکن بود و برای کودکان و نوجوانان و همچنین برای بزرگسالان داستان مینوشت. علاوه بر این، اداره وبلاگ راه آبی را نیز بر عهده داشت.
از میان نوشتهها و آثار او میتوان به مجموعه داستانهای قلعه پرتقالی، دریا خواهر، باید تو را پیدا کنم و پرنده های هلندی اشاره کرد. او همچنین داستانهای شکارچی کوسه کر، هنگام لاکپشتها و روز نهنگ را برای نوجوانان نوشته است که توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شده است.
عباس عبدی روز اول آذر ماه ۱۳۹۷ درگذشت.
بخشی از کتاب پرنده های هلندی
در آن جهان پشت اقیانوسها، یک روز صبح به بازاری رفتم. گشتم و گشتم و مغازه کوچک عطرفروشی پیدا کردم. خانم خیلی زیبایی آنجا بود؛ خیلی زیبا، انگار عروسکی مهربان و مؤدب! به انگلیسی شکسته بسته گفتم عطر میخواهم. عطری خوب میخواستم، عطری عالی. قیمتش مهم نبود. گفتم مهم نیست. گفتم فقط میخواهم بهترین عطری باشد که مردی به زنی هدیه میدهد، البته به انتخاب شما. چه ژستی گرفته بودم با آن حرفها، جملههای انگلیسی ناقص! لبخند زد و شیرین گفت «اوکی! ولی کی به کی؟» گفتم «ببخشید؟!» باز پرسید «آن مرد کیست؟» گفتم «من!» سؤال کرد «برای کدام زن؟» گفتم «اینجا نیست.» پرسید «چه نسبتی با شما دارد؟» پرسیدم «فرقی هم میکند؟» گفت «اگر به سؤالهای من جواب بدهید در انتخاب بهترین عطر کمکتان میکنم. میتوانم کمک کنم، ولی.I must know all these!» سرم را برایش تکان دادم چندبار یعنی قبول.
پرسید «زنی که گفتید همسرتان است؟ معشوقهتان؟ مادرتان؟ شاید هم دخترتان؟» میخواستم حرفش را ادامه بدهم. میخواستم بگویم خواهر خیلیخیلی کوچکتان؟ همان گمشده کودکیهایتان؟ مخاطب خیالی شعرهایتان؟ زن توی داستانهایتان؟ یکی که سالها پیش در بندری دیدهاید؟ کسی که سالها بعد در جزیرهای پیدایش خواهید کرد؟... گفتم «فرض کنید... بله اصلاً برای...» سؤال کرد «چند سالش است؟» پرسیدم «این هم مهم است؟» دیدم در عین مهربانی و ادب در کارش خیلی جدی است. گفتم «مسلماً به اندازه شما جوان نیست.» خواست بداند کجاست، کجا زندگی میکند. فکر کردم خانوادهام اگر همراهم بودند، چهقدر تعجب میکردند. میخندیدند حتماً. با همان انگلیسی خراب چندبار گفتم «ایران، ایران.» کمکی نشد. ایران را نمیشناخت. گفتم جایی اطراف خلیجفارس، شهری وسط بارانهای شمال، خیابانی در آفتاب کویر، کوچهباغی در حومه تبریز، بالاخانهای جنب امامزاده در اسفرجان... اصفهان، شیراز، خیام، سعدی، مولوی... نزدیک بود بگویم خانهای در همسایگی عباس کیارستمی... ها! ها!... کارش را سختتر میکردم فقط. حالش بدتر میشد.
چند سؤال دیگر هم داشت. تبدیل شد به یک بازی برای من. یک بازی که خیلی دوست داشتم. مشخصاتی را که میخواست شمرده و آرام توضیح میدادم. رنگ پوست، چاقی و لاغری، رنگ چشمها و... همه را گفتم. بعد از مدتی، چند دقیقه طولانی سؤال و جواب بالاخره خسته شد. درمانده و معطل نگاهم کرد. گفت نمیداند. گفت «فکر نکنم این زنی که میگویید در این جهان وجود داشته باشد!» گفتم «ولی وجود دارد.» گفت «نه!» گفتم «هست. در نصف جهان شما شاید نباشد، اما در نصف جهان من هست.» خداییاش اما بیراه نمیگفت. او احتمالاً زنی کموبیش شبیه خودش را تجسم میکرد. زنی که با خودش شروع میشد و چهبسا در خودش هم پایان میگرفت. زنی که من میگفتم، در کودکی و جوانی و میانسالیام بود و هست و مدام با من سفر میکند.
در کوچه شمشادها در محلهای شرکتی در آبادان، در شلوغی و سروصداهای «مرگ بر...» و «زنده باد...» در کلاسها و راهرو ساختمانهای دانشگاه و خیابانهای اطرافش، در کتابخانه و کتابفروشیهای هر شهری که چند صباحی در آن بودهام؛ هر بندری که روزی، شبی، پهلو گرفتهام و به ساحل آبهای نصف جهان پا گذاشتهام که لختی چشم برهم بگذارم و بخوابم. یک تکهاش در تهران بود، یک تکهاش خوابیده در باغ جنت اراک، یک تکهاش در بلندیهای مشرف به رودخانه و بیشهزاری در اسفرجان شهرضا، یک تکهاش یخزده در جوار سه چهارسالگیام در قبرستان پرتی در روزگار قدیمتر آبادان، یک تکهاش لب دریای جنوب، یک تکهاش لب دریای شمال، یک تکهاش گوشبهزنگ در خانهای در اصفهان، یک تکهاش چشمبهراه شبهای سفید، یک تکهاش ایستاده در راهروِ قطاری خلوت، یک تکهاش مشغول کار در آتلیهای کوچک، در یک شهر کوچک از این دنیای کوچک با آدمهای کوچک گِلی و نقاشیهای کوچک مدادی، یک تکهاش زیر خروارها ماسهخاک بدون هیچ علامت و اسم و شمارهای، تکه آخرش هم یکی که مثل ذرهای قاتی غبار غصههایش چند وقت به چند وقت از این قاره به قارهای دیگر سفر میکند... شاید باز هم هست. هست؟ هست باز هم؟ شاید باشد... باور کن! در عمرهای دیگری که به سفر در دریاها میگذرد، کنار دریاچههای گمشده و پیداشده این نصف جهان. باور میکنی؟
حجم
۸۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۹۷ صفحه
حجم
۸۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۹۷ صفحه
نظرات کاربران
داستان ها گیرا نبودن و انسجام هم نداشتن متاسفانه.
من فک کردم کل کتاب صوتی هست،اشتراک خریدم الکی،حیف شد.