کتاب عشق و بانوی ناتمام
معرفی کتاب عشق و بانوی ناتمام
کتاب عشق و بانوی ناتمام داستانی از امیرحسن چهلتن درباره زنان و زندگی آنان است که به طرق گوناگون و مختلف سرکوب شده است. این داستان تحسین شده در سال ۱۳۸۱ در انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
درباره کتاب عشق و بانوی ناتمام
عشق و بانوی ناتمام داستانی است درباره زنان و زندگی آنان. زندگی سرکوب شدهای که در این کتاب به زیبایی در قالب کلمات ریخته شده است. قرار است یک نویسنده، داستان زندگی و خاطرات زنی سالخورده به نام ملک را بنویسد. زنی که در کودکی پدر و مادرش را از دست میدهد و برای زندگی نزد خانواده عمویش میرود. در آنجا با اینکه کودکی بیش نیست به عقد پسرعمویش فرخ درمیآید و فرخ که قرار است یک سفر دوماهه به لندن داشته باشد، ملک را پانزده سالی چشم انتظار میگذارد.
اما درست در لحظه بحرانی، نویسنده از کار دست میکشد و کار نوشتن را به نویسنده دیگری میسپارد. اما مشکلی در این میان وجود دارد و آن اینست که نویسنده دوم نمیتواند ملک را ببیند و پای صحبتهای او بنشیند. حال باید خودش راهی پیدا کند تا پایانی برای این داستان بنویسد.
کتاب عشق و بانوی ناتمام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
عشق و بانوی ناتمام داستانی است که تمام علاقهمندان به ادبیات داستان ایران و تمام علاقهمندان به مطالعات زنان از خواندنش، لذت میبرند.
درباره امیر حسن چهلتن
امیرحسن چهلتن، رمان نویس، مقاله نویس ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران، ۹ مهر ۱۳۳۵ در تهران به دنیا آمد. رمان او با نام «محفل عاشقان ادب» در سال ۲۰۲۰ میلادی جایزه بین المللی ادبیات را از «خانه فرهنگهای جهان» در برلین دریافت کرد. مطبوعات آلمان چهلتن را «بالزاک ایران» نامیدهاند و آثارش بارها نامزد جوایز مختلف ادبی از جمله جایزه هوشنگ گلشیری و کتاب سال جمهوری اسلامی بوده است.
از سال ۱۳۸۴ به این طرف رمانهای تازه او حق انتشار در ایران را نداشتهاند اما ترجمه این داستانها به زبانهای مختلف در کشورهای گوناگون منتشر شده اند. او داوری جایزه جهانی True Story Award (جایزه داستان واقعی) را در زمینه روزنامه نگاری هم بر عهده داشته است.
بخشی از کتاب عشق و بانوی ناتمام
با اطمینان سر تکان دادم و زن با خونسردی نفس کشید. انگار پس از سالها کشمکش توافقی حاصل شده بود. با شوق و گویی به نشانهٔ تفاهم گفت: بله؛ به جهان بانو میسپارم، شومینه را هم روشن کند. شنیدهام امسال سرما خیلی زود از راه میرسد. سعی میکنم محیط کاملا راحتی برای شما فراهم کنم... راستی به الهام اعتقاد دارید؟
کمکم داشتم به این خیال میدان میدادم که زن را روزی در جایی دیدهام.
ــ حالا لازم نیست نظرتان را برایم بگویید. در ضمن چند رواننویس هم برایتان گرفتهام و کاغذ تا دلتان بخواهد. (به میز اشاره کرد) البته تصمیم نداریم همهٔ کاغذها را مصرف کنیم (مشتش را بالا آورد) آنقدر فشردهاش میکنم تا فقط یک طعمِ تلخ باقی بماند.
روی میز گلدانی کوچک بود کار نطنز شاید؛ با چند قلم رنگارنگ کنار بستهای کاغذ. لبها را به هم فشردم و سر تکان دادم: عالیست.
ــ و یک زیرسیگاریی بزرگ.
خندید.
ــ این یکی را نه؛ متشکرم، نمیکشم.
و در همان حال یکی از رواننویسها را امتحان کردم.
ــ چه خوب! به شما حسودیم میشود. و شاید به همهٔ زنانی که...
سرم را بلند کردم. زن، به رأفت تبسّمی برلب داشت.
ــ از این به بعد شما هم یکی از ایشان خواهید بود.
ــ من؟... متشکرم. شاید؛ ولی فقط کمی دیر شده است.
یک دسته رز سرخ روی میز بود. به نظرم عجیب میرسید. نزدیکتر رفتم. همه مثل هم. همه به یک اندازه.
ــ تعجّب نکنید. اینها طبیعیاند. خودم انتخابشان میکنم. برای موقعیتهایی که به ندرت ایجاد میشوند... آخر این دومین دیدار ماست.
با تعجب نگاهش کردم.
ــ صبح همهاش شما را میدیدم. من برایتان حرف میزدم.
تکیه داد و به سقف نگاه کرد. چیزی را روی سقف میشمرد. گفت: آنها یکی یکی کم شدند (به سقف اشاره کرد). پریبچهها را میگویم.
دوباره همان حس عجیب به سراغم آمد. او را دیده بودم. خودش است. اشتباه نمیکنم. چطور ممکن است اشتباه کنم؟
***
پاییز آن سال دیدارهای ما، عصرها در اتاق نشیمنی که در دیدار بعد به آن راهنمایی شدم، ادامه یافت. اتاق بزرگ و دلباز بود و اثاثیهای مختصر داشت. وقتی به آنجا پا میگذاشتم یأسی ناگهانی مرا فرا میگرفت. حالتی از تکرار و سکون و روزمرّگی داشت در ضمن انگار در آن اتاق هر واقعهای محتمل به نظر میرسید؛ حسّی از ناامنی کمکم در همهٔ ذهنم گسترش مییافت.
او تقریبآ همیشه بلافاصله بعد از من به اتاق میآمد. اغلب کار را بیمعطلی شروع میکردیم. تازه صحبتهای پراکندهٔ مقدّماتی هم همه پیرامون رابطهای بود که هیچگاه طبیعت روابطی از نوع خودش را نپذیرفت. از آن گذشته بعضی وقتها بیآن که بر زبان بیاوریم، هردو به این نتیجه میرسیدیم که باید راجع به چیز دیگری صحبت کنیم. من کاغذ و قلم را کنار میگذاشتم. او از سرآسودگی آهی میکشید و میگفت: حالا خوب شد!
وقتی قلم را به زمین میگذاشتم او ناگهان آدم دیگری میشد و آن وقت پای کسانی را به میان میکشید که در خاطراتی که آن را تحریر میکردم هیچ نقشی نداشتند یا دست کم نقش برجستهای نداشتند. چیزهایی میگفت و ناگهان سکوت میکرد و بعد میگفت: بله، هنوز هم میآیند و همان بساط را در سالن پایین هر هفته به راه میاندازند.
حجم
۱۲۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۲۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
نظرات کاربران
برای فهمیدن جریان کتاب بهتر است دوبار آن را بخوانید قشنگ بود :)