دانلود و خرید کتاب نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی ریچارد براتیگان ترجمه مهدی نوید
تصویر جلد کتاب نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی

کتاب نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۲.۹از ۲۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی

نامه‌ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی مجموعه ۹ داستان و سه نمایشنامه کوتاه تجربی نوشته ریچارد براتیگان است.

 درباره نامه‌ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی

در این مجموعه داستان‌هایی ساده با طنزی لطیف و گاهی غم انگیز و تلخ از ریچارد براتیگان می‌خوانید که بر خلاف سادگی‌شان، با غافلگیری‌هایی که دارند می‌تواند روح شما را قلقلک بدهند و حسی ناب را منتقل کنند. داستان دختربچه‌ای که در کتابخانه از نویسنده می‌خواهد برایش قصه بگوید اما نه از قصه‌های سرگرم‌کننده معمولی بلکه یک داستان پیچیده که توش یه قتل جالب اتفاق بیفتد یا عاشقی که برای معشوقه مرده‌اش حرف می‌زند و او را در حالت‌های مختلف می‌بیند و یا جوانک کند‌ذهنی که برادرش او را دست انداخته و دنبال تخم سنجاب فرستاده است.

زبان داستان‌ها ساده‌اند و موضوعاتشان هم. شاید ثبت لحظه‌های زودگذر واحساساتی ناپایدار اما به یادماندنی و گاهی زخم‌زننده موضوع داستان‌های براتیگان در این قصه‌ها است.

خواندن کتاب نامه‌ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به داستان کوتاه به ویژه ادبیات غرب از خواندن این داستان‌ها لذت خواهند برد..

درباره ریچارد براتیگان

ریچارد براتیگان نویسنده و شاعر معاصر امریکایی است. او در سال ۱۹۳۵ به دنیا امد و در سال ۱۹۸۴ درگذشت. براتیگان در طول زندگی اش ۹ رمان و چندین دفتر شعر نوشت که صید قزل‌آلا در آمریکا اولین و معروف‌ترین رمان او است. براتیگان در ۴۹ سالگی با تفنگ شکاری کالیبر ۴۴ خودش را کشت.

او نویسنده خاصی بود که نمی‌توان به راحتی به سبک یا مکتب خاصی منسوبش کرد جان مایه آثار براتیگان ترکیبی از سوررئالیسم فرانسوی و ندیشه های ضد بورژاوزی است و با پدرسارلاری در تضاد است. اغلب اثار او طنز سیاه دارند.

جملاتی از کتاب نامه‌ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی

برام یه قصه بگو

پرسیدم: «تو دارکوبی؟»

گفت: «نه. من یه دخترکوچولواَم. چی‌کار داشتی می‌کردی، آقا؟»

در بخش ادبیاتِ کتابخانهٔ عمومی ایستاده بودم و کتابی از واتسون تی. اسمیت برانلی می‌خواندم که در آن به روشِ منطقی در موردِ این

بحث می‌کرد که تمامی نویسندگان و شاعران باید دست از نوشتن بردارند و در عوضِ آن بنایی کنند. غرقِ فضای کتاب شده بودم که احساس کردم کسی به پام ضربه می‌زند. این اولین‌باری بود که در کتابخانه مطالعه می‌کردم و کسی به پاهام می‌زد. کنجکاو بودم. پایین را که نگاه کردم دختربچهٔ کوچکی را دیدم با موهای بلوند و پیراهن سبز و چشم‌های آبی که با انگشتِ اشاره‌اش به پاهام می‌زد.

پرسیدم: «مادرت کجاست، دخترکوچولو؟»

گفت: «رفته خرید.»

گفتم: «این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ می‌شه لطفاً این‌قدر نزنی به پام؟»

«مادرم من رو این‌جا گذاشته تا وقتی می‌ره خرید مطالعه کنم. داشتم کتاب می‌خوندم.»

گفتم: «چرا برنمی‌گردی کتابت رو بخونی؟»

گفت: «خسته‌کننده‌ست.»

«خب من باید چه‌کار کنم؟»

گفت: «برام یه قصه بگو.»

«چی!»

گفت: «ساکت، وگرنه حواس همه رو پرت می‌کنی.»

گفتم: «دوست ندارم قصه بگم. می‌خوام کتابم رو بخونم.»

«چرا، می‌خوای برام قصه بگی.»

گفتم: «چرا من؟»

«چون نگاه کردم و دیدم تو دهنت از همه بزرگ‌تره.»

پرسیدم: «اگه برات قصه نگم اون وقت چی‌کار می‌کنی؟»

باشیرین‌زبانی گفت: «خُب، هیچی. فقط تا اون‌جا که بتونم جیغ می‌کشم، بعد وقتی همه اومدن این‌جا به‌شون می‌گم که تو پدرمی. بهم گفته‌ن وقتی جیغ می‌کشم مثلِ این می‌مونه که دنیا به آخر رسیده. حتا ممکنه کسی رو بزنم: مثلاً یه پیرزنِ معصوم رو. تا حالا شده تو کشتی از پا آویزونت کنن، آقا؟»

فهمیدم دخلم آمده است، برای همین بابی‌میلی کتاب را برگرداندم به قفسه‌اش. با لحنی شکست‌خورده گفتم: «بریم بیرون روی پله‌ها برات قصه بگم.»

گفت: «می‌دونستم قبول می‌کنی.»

در حالی از کتابخانه آمدم بیرون که دستِ کوچک دختربچه‌ای را گرفته بودم که می‌دانستم بی‌تردید می‌تواند نظریهٔ نسبیتِ انیشتین را هم رد کند.

نشستم روی پله‌های کتابخانه و او هم بی‌رودربایستی نشست روی پاهام. نگاهی انداختم به ساختمان شهرداری که با شاخه‌های تاک پوشیده شده بود و کبوترهایی روی سقفش نشسته بودند و بغ‌بغو می‌کردند.

پرسیدم: «دوست داری دربارهٔ یه کبوتر برات قصه بگم؟»

در حالی‌که به سقفِ شهرداری اشاره می‌کرد، گفت: «یکی از اون کبوترها؟»

گفتم: «آره.»

گفت: «نه.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «اون‌ها به‌نظرم یه مشت ابله هستن.»

«پس چه‌جور قصه‌ای دوست داری برات بگم؟»

«یه قصه که توش یه قتلِ پیچیدهٔ جالب اتفاق بیفته و مثلِ قصه‌های همینگوی کوتاه باشه. از قصه‌های کش‌دار متنفرم.»

معرفی نویسنده
عکس ریچارد براتیگان
ریچارد براتیگان

ریچارد براتیگان در ۳۰ ژانویه‌ی ۱۹۳۵ در واشنگتن آمریکا به دنیا آمد و در همانجا رشد کرد تا زمانی که روزهای مایوس‌کننده‌ی جنگ جهانی دوم باعث شد تا به شهرهای دیگری مثل اورگان و یوجین برود. یکی از وقایع تاثیرگذار در زندگی ریچارد وقتی اتفاق افتاد که او هنوز متولد نشده بود. مادر و پدر او از یکدیگر جدا شدند و کمی بعد مادرش متوجه شد که باردار است. پدر او هیچگاه نفهمید که پسری به نام ریچارد دارد. ریچارد در چنین شرایطی رشد کرد و تجربیات او از زندگی آنقدر سهمگین بود که او در نوجوانی در شهر اورگان مرتکب جرمی (خرد کردن شیشه‌های پاسگاه پلیس با پرتاب خرده سنگ) شد. بعد از دستگیری به دلیل خلق و خوی ناآرامش به آسایشگاهی روانی فرستاده شد و پزشکان پارانویا و شیزوفرنی را در او تشخیص دادند. ریچارد بیچاره به مدت دو ماه در آسایشگاه بستری بود و روند درمان او به شکلی پیش رفت که چندین بار به او شوک الکتریکی داده شد.

Mohammad
۱۴۰۱/۰۸/۱۷

(۸-۱۸-[۱۹۵]) داستان های ساده ای داره؛ برای یه بار خوندن خوبه ولی اگر نخونید هم چیزی رو از دست نمیدید.

زهره.قاف
۱۳۹۹/۱۰/۰۴

از براتیگان، صید قزل آلا در آمریکا و در قند هندوانه رو بخونید، قطعا از بهترین های شما خواهد شد😊

Shayan
۱۳۹۹/۰۲/۰۴

مجموعه ای از داستان های کوتاه که ساختار آوانگاردی رو ارائه داده بود. به نظرم بعضی داستان ها خوب در اومده بودن بعضی ها نه. اگر از داستان نویسی تجربی لذت می برید این کتاب را بخوانید به جز اون

- بیشتر
محمدرضا فرهادی
۱۳۹۸/۱۲/۲۴

داستان‌های کوتاه و عجیب غریب و مخصوص خودِ ریچارد براتیگان امضای قلمش تو همین دیوونه بازی ها مشخص می‌شه. پدرم گفت همه چی درست می‌شه گفتم آره، اونها من رو می‌فرستن تیمارشتان. وهمه چی درست می‌شه...

آ سید مهدی
۱۳۹۸/۰۸/۱۹

باحاله :)

نیلوفر
۱۴۰۱/۱۱/۱۸

بعضیا این کتاب رو پیشنهاد ندادند این کتاب فقط برای کتابخوان های حرفه ای و سورئال جالبه

Reza Mosaddegh
۱۳۹۹/۰۹/۱۰

خوندن این کتاب رو به اون دسته از اهالی ادبیات که علاقه‌مند هستند تا فضاهای متفاوت نویسندگی رو تجربه کنن پیشنهاد میکنم.

مریم
۱۴۰۰/۰۳/۲۵

ارزش خوندن نداره 😐

کالیوپه
۱۴۰۰/۰۴/۱۵

داستان ‌های کتاب کاملا بی هدف نوشته شده! نویسنده هیچ هدف خاصی از نوشتن داستان نداشته؛ داستان ها نه آغاز جالبی دارن نه نقطه اوج مسحور کننده‌ای و نه پایان خاصی! صرفا نویسنده یک سری جمله رو کنار هم آورده و اسمش

- بیشتر
Roya🌱
۱۳۹۹/۰۵/۲۲

کتابی سطح پایین، با داستانهای بی سر و ته و بیهوده

آدم وقتی واقعاً قدرِ بقیه رو می‌دونه که یه چند سالی از مرگ‌شون بگذره.
Mohammad
و شکارچی‌یی مهربان پیش می‌آید مسلح به گلِ سرخ.
نازنین بنایی
چه‌ت شده؟ اگه خودت رو بذاری جای من، می‌فهمی علافی یعنی چی. ولی من نقشم رو اون‌قدر خوب بلدم بازی کنم که همه فکر می‌کنن سرم خیلی شلوغه.
نازنین بنایی
نمی‌توانم به کسی که دوستش دارم بگویم: «سلام، گلِ قشنگم. چه‌طوری مرغِ عشقِ نازم؟»
نازنین بنایی
آدم وقتی واقعاً قدرِ بقیه رو می‌دونه که یه چند سالی از مرگ‌شون بگذره.
شراره
پدرم گفت: فصل ۲۰ «همه‌چیز درست می‌شه.» فصل ۲۱ گفتم: «آره. فصل ۲۲ اون‌ها من رو می‌فرستن فصل ۲۳ دیوونه‌خونه. فصل ۲۴ همه‌چیز فصل ۲۵ مرتب می‌شه. فصل ۲۶ مطمئن باشین.»
محمدرضا فرهادی
خیلی دوستت دارم، جین. تو تنها کسی هستی که مرا درک می‌کند. تو تنها کسی هستی که می‌فهمد چه می‌گویم: خرگوش‌کوچولویی آشفته در جنگلی پر از ببر.
نازنین بنایی
نمی‌توانم به کسی که دوستش دارم بگویم: «می‌آی باهم بریم تو یه غار و ذرتِ بوداده بخوریم؟» یا بهش بگویم: «دوست داری سوارِ یه جفت ماهی قرمز بشیم و تا آلاسکا شنا کنیم؟» * نمی‌توانم بگویم.
نازنین بنایی
شروع کردم به قصه گفتن: «روزی روزگاری در نپتون نژادی از عقرب‌های پنج‌سر زندگی می‌کرد.» گفت: «چه بی‌مزه. شروعش که خیلی فسیل بود. تازه، اتمسفرِ سطحِ نپتون یخ‌زده‌ست. عقربِ پنج‌سر چه‌طوری می‌تونه بدونِ اتمسفر زندگی کنه، ها؟» سکوتی طولانی حاکم شد.
Ava
چرا اصلاً با استلا آشنا شدم؟ چرا عاشقش شدم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا عاشق کسی شدم که شانس رسیدن به او یک در میلیون است؟ مگر چه گناهی کرده‌ام که مستحقِ چنین عذابی‌ام؟ جین، برایم دعا کن. دعا کن که خدا بر من رحمت آورد. لطفاً برایم دعا کن.
نازنین بنایی
نمی‌توانم به کسی که دوستش دارم بگویم: «می‌آی باهم بریم تو یه غار و ذرتِ بوداده بخوریم؟» یا بهش بگویم: «دوست داری سوارِ یه جفت ماهی قرمز بشیم و تا آلاسکا شنا کنیم؟»
fahim
چرا عاشق کسی شدم که شانس رسیدن به او یک در میلیون است؟ مگر چه گناهی کرده‌ام که مستحقِ چنین عذابی‌ام؟
Behjat Shafiee
* می‌خواهم بنویسم. می‌خواهم بنویسم و بنویسم و بنویسم. می‌خواهم آن‌قدر پول درآورم تا بتوانم هدیه‌های قشنگ برای استلا بخرم. خواستهٔ قلبی‌ام این است که هدیه‌های قشنگی به استلا بدهم، هدیه‌هایی در حدواندازهٔ زیبایی او. شک دارم دیگر بتوانم دل استلا را به‌دست بیاورم، اما امیدوارم و دعا می‌کنم که دست‌کم بتوانم هدیه‌های قشنگی به او بدهم تا خوشحالش کنم، حتا اگر من آن کسی نباشم که بتواند خوشبختش کند. تنها چیزی که از زندگی می‌خواهم این است که استلا را خوشبخت کنم، و در برابرِ خطراتِ جنگل از او محافظت کنم، و همیشه مراقبش باشم. جین، تو را به خدا، این خواسته و توقعِ زیادی است؟ جین، نمی‌توانم تنها زندگی کنم. باید زندگی‌ام را به پای کسی بریزم. لطفاً از خدا بخواه بر من رحمت آورد.
نازنین بنایی
جین، نمی‌توانم تنها زندگی کنم. باید زندگی‌ام را به پای کسی بریزم.
fahim
آدم وقتی واقعاً قدرِ بقیه رو می‌دونه که یه چند سالی از مرگ‌شون بگذره.
naqme
گریس خیلی آرام به‌سمتم آمد و در آغوشم جای گرفت. تنش انگار قالبِ دست‌هام بود. * آهسته زمزمه کرد: «چی می‌خوای؟» * به‌سختی صداش را می‌شنیدم. * گفتم: «تو چرا این‌قدر قشنگی؟» * گریس نخودی خندید.
naqme
فصل ۱۹ پدرم گفت: فصل ۲۰ «همه‌چیز درست می‌شه.» فصل ۲۱ گفتم: «آره. فصل ۲۲ اون‌ها من رو می‌فرستن فصل ۲۳ دیوونه‌خونه. فصل ۲۴ همه‌چیز فصل ۲۵ مرتب می‌شه.
نازنین بنایی

حجم

۳۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۳۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۱۹,۵۰۰
۹,۷۵۰
۵۰%
تومان