دانلود و خرید کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها کلر کیگن ترجمه مزدک بلوری
تصویر جلد کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها

کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها

نویسنده:کلر کیگن
ویراستار:مریم فرنام
انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۲۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها

کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها نوشتهٔ کلر کیگن و ترجمهٔ مزدک بلوری و ویراستهٔ مریم فرنام است و نشر بیدگل آن را منتشر کرده است. این کتاب اثری داستانی است که هیچ بخشی از آن بر مبنای زندگی اشخاصی واقعی نوشته نشده؛ اما بر پایهٔ رویدادی حقیقی نوشته شده است: دوران تاریک رخت‌شوی‌خانهٔ مگدالن در ایرلند. آخرین رخت‌شوی‌خانهٔ مگدالن در ایرلند تا سال ۱۹۹۶ فعالیت داشت و بعد تعطیل شد. کسی نمی‌داند چه تعداد دختر و زن در این مؤسسه‌ها پنهان یا محبوس شده یا وادار به کار اجباری شده‌اند. این مؤسسه‌ها را کلیسای کاتولیک و دولت ایرلند با همکاری هم اداره و بودجه‌شان را تأمین می‌کردند. دولت ایرلند از بابت رخت‌شوی‌خانه‌های مگدالن به‌طور رسمی عذرخواهی نکرده بود تا بالاخره اِندا کنی، نخست‌وزیر ایرلند، در سال ۲۰۱۳ از زنان آسیب‌دیده عذرخواهی کرد.

این رمان دربارهٔ ظلمی است که به زنان در دوره‌ای در ایرلند می‌شده و در‌حالی‌که مردم در برابر این فاجعه سکوت کرده بودند، قهرمان داستانْ رویکردی متفاوت از جامعه مقابل این ظلم دارد؛ رویکردی که به ضرر خودش و خانواده‌اش تمام می‌شود.

درباره کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها

بیل فرلانگ، قهرمان به‌یادماندنیِ کلر کیگن در رمان کوتاهِ چیزهای کوچکی مثل اینها، موفقیت بزرگش را مدیون قدم‌های آهسته و محتاطانه‌ای است که در زندگی برداشته است. این کارها و حرکت‌های به‌ظاهر بی‌اهمیت که «اگر همه را باهم جمع می‌بستی حاصلش می‌شد یک زندگی»، به‌زیبایی با معنای نام‌خانوادگی او هم‌خوانی دارد. فرلانگ به معنی واحد طول برابر با یک‌هشتم مایل است، مسافتی که دسته‌ای گاو می‌توانند یک‌نفس و بدون استراحت شخم بزنند.

بااینکه کیگن رمانِ چیزهای کوچکی مثل اینها را به زنان و کودکانی تقدیم کرده است که «در رخت‌شوی‌خانه‌های مگدالن ایرلند رنج کشیدند» ‌‌‌پناهگاه‌های ترسناکی که مؤسسه‌های وابسته به کلیسای کاتولیک در بیشتر سال‌های قرن بیستم، ظاهراً با هدف اصلاح و تربیت «زنان جوان گمراه‌شده»، اداره‌شان می‌کردند‌‌‌، روایت کوتاه و چفت‌وبست‌دار او بر این زنان قربانی یا راهبه‌هایی که آنها را در پس دیوارهای بلند صومعه زندانی کرده بودند متمرکز نمی‌شود، بلکه به‌جای آن بر بیل فرلانگ و جست‌وجوی دردناک او در پی یافتن معنا تمرکز می‌کند.

پیشینهٔ خانوادگی بیل، مثل این کشیش‌نشین کاتولیک که همچون غولی سیاسی در سال ۱۹۸۵ بر شهر نیوراسِ ایرلند حکمروایی می‌کند، درعین‌حال هم بازتابی از رستگاری در خود دارد هم نشانه‌هایی از ظلم. مادرش نوجوانی بود ازدواج‌نکرده که به‌عنوان خدمتکار در خانهٔ خانم ویلسون، یک زن بیوهٔ پروتستان مهربان، زندگی می‌کرد و بیل در خانهٔ بزرگ و راحت این زنِ پابه‌سن‌گذاشته بزرگ شد و در سایهٔ سخاوت و گشاده‌دستی این راهنما و اندیشه‌های مترقی‌اش بالید، اما به‌روشنی می‌دانست که فرزندی نامشروع است و اهالی شهر به این چشم به او نگاه می‌کنند.

با گذشت زمان، بیل، مثل قهرمان‌های رمان‌های دیکنز، به‌عنوان یک تاجر زغال‌سنگِ سخت‌کوش در جامعه پذیرفته می‌شود، بعد با آیلین، زنی از یک خانوادهٔ طبقهٔ متوسط، ازدواج می‌کند و پدر مهربان و فداکارِ پنج دختر باهوش و دوست‌داشتنی می‌شود.

اما حسن شهرت و آبرویی که بیل با آن‌همه سختی برای خودش دست‌وپا کرده، به‌عبارتی تلاش او برای اینکه «سرش به کار خودش باشد و مردم را از خودش راضی نگه دارد» و زمینهٔ موفقیت دخترهایش را در مدرسهٔ سنت‌مارگارت (تنها مدرسهٔ کاتولیک خوب برای دخترها در شهر نیوراس) فراهم کند، اغلب او را دچار نوعی اضطراب وجودی می‌کند.

بیل، که همیشه در جمع آدم‌ها خودش را غریبه حس می‌کند، خطر را در آیین‌هایی می‌بیند که برای دیگران بدیهی‌اند و وقتی کوچک‌ترین دخترش با دیدن یک «بابانوئل چاق و گنده» می‌ترسد غصه‌اش می‌گیرد، بابانوئلی که مثل نی‌لبک‌زن شهر هاملین گروهی از بچه‌ها را در جشن خیابانی تعطیلات کریسمس به داخل غاری پر از هدیه‌های رنگ‌وارنگ می‌کشاند. بااین‌حال، صحنهٔ دلگرم‌کنندهٔ پای درست‌کردن همسر و دخترهایش بیل را به فکر وامی‌دارد که آیا زندگی صرفاً در همین کارهای یکنواخت هرروزه برای تأمین معاش خانواده‌اش خلاصه می‌شود.

درحالی‌که هر لحظه بیم آن می‌رود که در چنگال ریتم یکنواخت زندگی روحش خفه شود، در داستان به ضرر و زیان‌های سنگینی نیز که در صورت پشت‌پازدن به این زندگی باثبات متحملشان خواهد شد اشاره می‌شود.

چیزهای کوچکی مثل اینها را می‌توان نسخهٔ بازنویسی‌شده و فمینیستیِ سرود کریسمسِ چارلز دیکنز در نظر گرفت، که در رمان هم به‌صراحت به آن اشاره می‌شود. درحالی‌که دیکنز در سرود کریسمس به توزیع ناعادلانهٔ ثروت در جامعهٔ دورهٔ ویکتوریا معترض است، پیام داستانش ارزش‌های مردسالارانه را تقویت می‌کند، چون جنبه‌های مردمحور و ماتریالیستی کریسمس را می‌ستاید؛ و نه عناصر معنوی آن را. اسکروج فقط وقتی در رؤیا می‌بیند که کل دنیا طردش کرده‌اند تصمیم می‌گیرد خساست را کنار بگذارد و تغییر کند؛ آنچه میل به رستگاری را در او برمی‌انگیزد فقط خودبینی و ترس از تنهایی است. اما بیل به‌دنبال تغییری معنادار است و درعین‌حال می‌داند عملِ او ممکن است باعث شود نه‌فقط خودش بلکه کل خانواده‌اش از جامعه طرد شوند.

ضدقهرمان داستان، صومعهٔ شبان نیکو، نماد و مظهر دنیاست نه عالم روحانی. درحالی‌که این مؤسسه ادعا می‌کند حامی عشق، ایمان و نیکوکاری است، فعالیت‌های سودمحورش در رخت‌شوی‌خانهٔ شهر و کاسبی از این طریق و زدوبند با دولت ایرلند برای بهره‌کشی و سوءاستفاده از زنان ستمدیده نشان از خیانتی هولناک به آرمان‌های مسیحیت دارد.

زمان و بی‌زمانی رشته‌های دی‌اِن‌اِی این رمان هستند. تلاش بیل تلاشی فارغ از زمان برای یادآوری تزلزل و شکنندگی جامعهٔ مدنی در برابر سیستمی ظالمانه است. نشانه‌های بدشگونی چون دسته‌ای کلاغ که در ماه دسامبر «دنبال مردار می‌گشتند یا با شیطنت به‌طرف هر چیز قابل‌خوردنی کنار جاده‌ها شیرجه می‌زدند»، میوه‌های در حال رسیدن در باغی متروک و پرت‌افتاده و همچنین مضمون سیندرلایی دختران یتیمی که از پوشیدن کفش محروم شده‌اند و «خواهران زشتشان» (راهبه‌ها) با آنها بدرفتاری می‌کنند به این رمان خصلت قصهٔ پریان را می‌دهد. درعین‌حال، محیط فرهنگی خاص ایرلندِ دههٔ ۱۹۸۰ باعث می‌شود عمل بیل، که به‌طور بالقوه می‌تواند عملی فاجعه‌بار باشد، عواقب شدیدتری برایش به دنبال داشته باشد.

به‌طور کلی، پایان داستان، که کیگن به‌شکل استادانه‌ای آن را مبهم باقی می‌گذارد، نشان می‌دهد که روایت‌ها دربارهٔ زنان جوانی که در معرض خطرند محدود به داستان‌ها یا زمان خاصی نیست.

معلوم نیست که عمل شجاعانهٔ بیل در درازمدت چه تأثیری بر زندگی دخترانش می‌گذارد، دخترانی که در درجهٔ اول سعادت و بهروزی آنها الهام‌بخش او برای ایجاد تغییری اساسی بوده است. فاصلهٔ بین عمل متهورانهٔ بیل و ایستادگی او در این اثرِ داستانی در سال ۱۹۸۵ و تعطیل‌شدن رخت‌شوی‌خانه‌های مگدالن در ۱۹۹۶ و عذرخواهیِ با تأخیرِ دولت ایرلند از قربانیان در سال ۲۰۱۳ نشان می‌دهد که متأسفانه دهه‌ها طول می‌کشد تا عدالت برقرار شود.

خواندن کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این داستان به زنان و مردانی پیشنهاد می‌‌شود که در زندگی رنج فراوان کشیده‌اند.

درباره کلر کیگن

کلر کیگن نویسندهٔ رمان و داستان کوتاه ایرلندی متولد ۱۹۶۸ است. آثار کیگن برندهٔ جوایز متعددی شده و به ۳۰ زبان مختلف ترجمه شده است. او پس از اتمام دانشگاه اولین مجموعهٔ داستان کوتاهش را منتشر کرد که با استقبال زیادی مواجه شد. 

رمان چیزهای کوچکی مثل اینها از نظر منتقدان و خوانندگان مشهورترین اثر این نویسنده است. کلر کیگن دربارهٔ این اثر می‌گوید: «قصد نداشتم مستقیما و عمدا رمانی بنویسیم دربارهٔ زن‌ستیزی یا ایرلند کاتولیک یا مشکلات اقتصادی یا پدر بودن یا هر چیز کلی دیگر. فقط می‌خواستم به این سوال پاسخ دهم که چرا بسیاری از مردم با اینکه می‌دانستند زنان و دختران زیادی در موسسات اصلاح و تربیت مشغول کار اجباری هستند برای آنها کاری نکردند یا حرفی نزدند؟ آیا من نباید دربارهٔ آن می‌نوشتم؟»

بخشی از کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها

«دسامبر آن سال ماهِ کلاغ‌ها بود. مردم هیچ‌وقت این‌همه کلاغ یکجا ندیده بودند؛ دسته‌دسته جمع می‌شدند و گُله‌به‌گُله مناطق اطراف شهر را سیاه می‌کردند، بعد وارد شهر می‌شدند، توی خیابان‌ها راه می‌رفتند، سرشان را بالا می‌گرفتند و با پررویی روی هر برج دیده‌بانی که نظرشان را جلب می‌کرد می‌نشستند، یا دنبال مردار می‌گشتند یا با شیطنت به‌طرف هر چیز قابل‌خوردنی کنار جاده‌ها شیرجه می‌زدند و بعد شب روی درخت‌های بزرگ و کهن‌سال اطراف صومعه می‌خوابیدند.

صومعه ساختمانی به‌ظاهر مستحکم بود که روی تپهٔ آن طرف رودخانه واقع شده بود، با دروازه‌هایی سیاه‌رنگ که چهارطاق باز بود و تعداد زیادی پنجرهٔ بلند رو به شهر که برق می‌زدند. در تمام طول سال باغِ جلوی صومعه را مرتب و منظم نگه می‌داشتند، چمن‌ها را کوتاه می‌کردند، درختچه‌های زینتی را در ردیف‌های منظم می‌کاشتند و شمشادهای بلند را قیچی می‌کردند و به شکل مربع درمی‌آوردند. گاهی آنجا در فضای باز آتش‌های کوچکی درست می‌کردند که دود عجیب و سبزرنگشان از روی رودخانه می‌گذشت و تا آن طرف شهر می‌رسید یا می‌رفت دورتر سمت واترفورد، بسته به اینکه باد کدام‌طرفی می‌وزید. هوا خشک و سردتر شده بود و مردم می‌گفتند صومعه عجب منظرهٔ زیبایی پیدا کرده و با آن درخت‌های سرخ‌دار و همیشه‌سبزش که گرد برف و یخ رویشان نشسته کم‌وبیش چقدر شبیه کارت‌های تبریک کریسمس شده، می‌گفتند پرنده‌ها، به‌دلیلی، به دانه‌ای از میوه‌های درختچه‌های خاس آنجا نوک نزده‌اند؛ خود باغبان پیر صومعه این را گفته بود.

راهبه‌های صومعهٔ شبان نیکو که مسئولیت ادارهٔ صومعه را به عهده داشتند، داخل آنجا یک مدرسهٔ اصلاح‌وتربیت برای دختران تأسیس کرده بودند و به آنها آموزش‌های مقدماتی می‌دادند. علاوه بر این، رخت‌شوی‌خانه‌ای هم راه انداخته بودند. کسی چیز زیادی دربارهٔ مدرسهٔ اصلاح‌وتربیت نمی‌دانست، اما رخت‌شوی‌خانه را همه خوب می‌شناختند: رستوران‌ها و مهمان‌خانه‌ها، آسایشگاه سالمندان و بیمارستان و همهٔ کشیش‌ها و خانواده‌های ثروتمند رخت‌های چرکشان را برای شست‌وشو آنجا می‌فرستادند. می‌گفتند هر چیزی که بفرستی آنجا، چه یک‌خروار ملافه باشد چه فقط ده‌دوازده‌تا دستمال، نوی نو مثل روز اولش به صاحبش برش‌می‌گردانند.»

مرتضی بهرامیان
۱۴۰۲/۰۸/۱۲

کتاب واقعا تکان دهنده اس. داستان بهره کشی و حرص و طمع دولت ایرلند از زنان بی سرپرست به بهای پول بیش تر. و در کتاب گفته شده خیلی از بچه های این زنان جانشن رو از دست دادند. در

- بیشتر
Sharareh Haghgooei
۱۴۰۲/۰۸/۰۷

کتاب به سادگی و زیبایی تمام نوشته شده است. روزمرگی مختصر و مفید یک تاجر ذغال در ایرلند بحران زده‌که نمی تواند نسبت به مشکلات دیگران بی تفاوت باشد. درگیری ذهنی این مرد در مبارزه با اقتدار بی چون و

- بیشتر
AS4438
۱۴۰۲/۰۸/۲۷

کتابی فوق العاده دلنشین، ولی غم انگیز ازسرگذشت عده ای دختر بینوا که فریب میخوردند و کارشان به جاهای باریک میکشید، قصه ای دردناک ، ولی زیبا.

نسترن
۱۴۰۳/۰۳/۲۲

من که چیزی از رختشویخانه‌های مگدالن ایرلند نشنیده بودم. این کتاب یه‌ ایده‌ی خیلی کلی بهم داد که برم راجع بهش کمی سرچ کنم و متوجه شدم کیلین مورفی هم سال ۲۰۲۴ فیلمی هم‌نام با همین کتاب ساخته و این

- بیشتر
Aysan
۱۴۰۲/۰۸/۲۸

داشتم می‌رفتم بخرمش و مطمئن بودم که ترجمه‌ی بیدگل قطعا بهتره. برای محکم‌کاری چند صفحه‌ی اولش رو با ترجمه‌ی دیگه‌ش «چیزهای کوچک این‌چنینی» مقایسه کردم. اون یکی ترجمه‌ی بهتری بود. این رو نوشتم که یادآوری کنم اعتماد صددرصدی نکنین به

- بیشتر
نسیم
۱۴۰۳/۰۱/۰۸

این کتاب بهترین توصیفات ممکن از زندگی رو داشت،و در آخرش یه غافلگیری برای خواننده داشت،گرمی و حس نوع دوستی رو از کل کتاب میتونید احساس کنید

نگین
۱۴۰۲/۱۱/۲۰

افسوس از دختران و زنانی که زمانی در پشت دیوارهای صومعه‌ها پوسیدند، اما صدای فریادهای آن‌ها هرگز به گوش جهان نرسید...

NKH
۱۴۰۲/۰۸/۳۰

یه داستان خیلی معمولی بدون هیچ چالش خاصی برای مخاطب.

sinsad
۱۴۰۳/۰۱/۱۹

کتاب آدمو واقعا تکون میده ،مثل مشک دوغ

Sarv
۱۴۰۲/۱۱/۱۳

کتابی که منتظرین قصه اش شروع بشه ولی خب شروع نشده تموم میشه . چالش و داستان هیجان انگیزی نداره ولی ارامش خاصی داره

اگه هوای سگ بد رو داشته باشی سگ خوب گازت نمی‌گیره. خودت این رو خوب می‌دونی.»
AS4438
خانم ویلسون می‌گفت اگر می‌خواهی کاری کنی آدم‌ها توانایی‌هایشان را نشان بدهند باید همیشه با آنها خوب رفتار کنی.
SaNaZ
آدم‌ها می‌توانند خوب باشند؛ مسئله فقط این بود که یاد بگیری چطور با آنها بسازی و در این بده‌وبستان تعادل برقرار کنی، طوری که بتوانی هم با دیگران هم با خودت کنار بیایی.
AS4438
داشت چهل سالش می‌شد اما احساس می‌کرد به جایی نرسیده یا هیچ پیشرفتی نکرده است و گاهی بی‌اختیار از خودش می‌پرسید که روزهای زندگی را باید صرف چه کاری کرد.
پویا پانا
هیچ چیزی هیچ‌وقت دوباره اتفاق نمی‌افتد؛ به هر آدمی روزها و فرصت‌هایی داده می‌شد که دیگر تکرار نمی‌شدند.
AS4438
می‌دونی که این راهبه‌ها خودشون رو نخود هر آشی می‌کنن و توی هر کاری دخالت می‌کنن.» بعد فرلانگ عقب ایستاد و رو کرد به او و گفت: «مطمئناً اونها فقط در حدی قدرت دارن که ما بهشون قدرت می‌دیم،
پویا پانا
خانم ویلسون کتابخانهٔ کوچکی داشت و به‌نظر اهمیت چندانی به قضاوت‌های دیگران نمی‌داد و زندگی خودش را با آرامش پیش می‌برد
پویا پانا
«آدم‌های مهم دردسرها و گرفتاری‌هاشون زیاده.»
پویا پانا
احساس ترس بر هر احساس دیگری در او غلبه کرده بود اما دل دیوانه‌اش نه‌تنها امیدوار بود بلکه به‌درستی باور داشت که از عهده‌اش برمی‌آیند.
SaNaZ
چرا آدم‌ها غالباً چیزهایی که بغل گوششان بود کمتر به چشمشان می‌آمد؟
SaNaZ
باید چهارچشمی مراقب دشمنش باشه، اگه هوای سگ بد رو داشته باشی سگ خوب گازت نمی‌گیره.
پویا پانا
اگر به‌خاطر خانم ویلسون نبود، ممکن بود مادرش سر از آن صومعه دربیاورد. حالا فرلانگ انگار داشت مادر خودش را در آن روزهای قدیم نجات می‌داد‌‌‌اگر می‌توانست اسم این کار را نجات‌دادن بگذارد. و فقط خدا می‌دانست چه بلایی سر او می‌آمد و کارش به کجا ممکن بود بکشد.
مرتضی بهرامیان
«اگه می‌خوای توی زندگی پیشرفت کنی، یه چیزهایی هست که باید نادیده‌شون بگیری، تا بتونی پیش بری.»
صبا
می‌دانست که بدترین اتفاق‌ها هنوز در راه است. از همین حالا احساس می‌کرد دنیایی از مشکلات و گرفتاری‌ها پشت درِ بعدی به کمینش نشسته، اما بدترین اتفاقِ ممکن را پشت‌سر گذاشته بود؛ اینکه می‌توانست کاری بکند اما نکرده بود، احساس گناهی که مجبور می‌شد باقی عمرش را با آن سر کند.
نسترن
از روی رودخانه که می‌گذشتند، چشم‌های فرلانگ دوباره به آب رودخانه افتاد که به تیرگی آب‌جوی سیاه بود و در تاریکی جاری می‌شد و می‌رفت‌‌‌‌و بخشی از وجودش به رودخانهٔ بارو حسودی کرد که این‌چنین مسیر حرکتش را می‌شناخت و راحت این مسیرِ ناگزیر را دنبال می‌کرد و آزادانه به دریا می‌ریخت.
نسترن
به این نتیجه رسید که هیچ چیزی هیچ‌وقت دوباره اتفاق نمی‌افتد؛ به هر آدمی روزها و فرصت‌هایی داده می‌شد که دیگر تکرار نمی‌شدند.
SaNaZ
فرلانگ با خودش فکر کرد همیشه همین بوده؛ همیشه بدون وقفه و ماشین‌وار کاری را پیش برده و پشت‌سرش رفته بودند سروقت کار بعدی. از خودش پرسید اگر به آنها فرصت داده می‌شد تا دربارهٔ چیزها بیندیشند و تأمل کنند، زندگی چگونه می‌بود؟
SaNaZ

حجم

۱۳۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۲۷ صفحه

حجم

۱۳۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۲۷ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۴۱,۳۰۰
۳۰%
تومان