کتاب مثل حالای ما
معرفی کتاب مثل حالای ما
کتاب مثل حالای ما نوشتهٔ می سارتون و ترجمهٔ نیلوفر داد است و نشر نیماژ آن را منتشر کرده است. این کتاب از مجموعه کتابهای جیبی مینیماژ انتخاب شده است. این کتابْ قصهٔ کارولین اسپنسر، معلمی بازنشسته را روایت میکند؛ معلمی از لحاظ ذهنی قوی و از نظر جسمی ضعیف که تنها خویشاوندش او را به خانه سالمندان منتقل کرده است. او عاشق زنی مهربان میشود و با تمام وجود علیه بهمحاقرفتن میجنگد.
درباره کتاب مثل حالای ما
کتاب مثل حالای ما از زبان کارو، زنی هفتادساله، مبتلا به بیماری قلبی روایت میشود که در خانهٔ سالمندان به سر میبرد. کارو در فضای دلگیر و بیرحمی زندگی میکند و همدمی ندارد. فراموشی و گیجی زندگی او را تهدید میکند؛ به همین دلیل شروع به نوشتن میکند. او قبلا معلم ریاضیات بوده و در تلاش است که ذهن خود را به هر نحوی فعال نگه دارد. تا اینکه... .
خواندن کتاب مثل حالای ما را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی دربارهٔ سالمندان و عشق پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مثل حالای ما
«میگویند دوران پیری، دورانِ تسلیمشدنِ تدریجی است. اما وقتی همهچیز ناگهان و همزمان اتفاق میافتد، حسی غریب بههمراه دارد. آزمونی واقعی برای شخصیتشناسی. نوعی زندان انفرادی. هرچه اکنون دارم، در ذهن خودم است.
***
تصور بر این است که همهٔ ما یک خانوادهٔ بزرگ در یک خانهٔ روستایی دنج و قدیمی هستیم و اینجا، حکم یک «خانهٔ» واقعی را دارد. اوه، خدای من! با این حال، آزادیم در اطراف پرسه بزنیم. گاهی وقتها مرا به آشپزخانه دعوت میکنند. تنها مکانِ دلپذیرِ خانه با بوی مطبوع غذا و گرما و رنگهای روشنش (پردههای چهارخانهٔ قرمز و سفید، کفپوشِ آبی نو و یک اجاق و یخچال بزرگ و نو). حدود نیم ساعت، کنار خانواده مینشینم و به من یک فنجان چای میدهند.
ممکن است هرییت بپرسد: «امروز صبح حالت چطوره عزیز جان؟» اما هرگز منتظر جوابم نمیماند. در مقابلِ من بهطرز تهوعآوری چاپلوس است. هرگز گستاخ نیست؛ اما طبعاً راههای زیادی برای تحقیر من دارد. خدا را شکر میتوانم بهتنهایی خودم را بشویم و علیل و ازکارافتاده نیستم. بدنم هنوز مال خودم است و با آن دستهای زبر و خشن، خواروخفیف نمیشود. تا کِی؟ نمیدانم. در حال حاضر، هر روز به حمام میروم. بهندرت با آب داغ. اما دستکم در آن لحظه میتوانم در را قفل کنم و یک ربعِ ساعت، خلوتی تمامعیار برای خود داشته باشم. حمام، اعترافگاه من است. میتوانم آنجا اشک بریزم و کسی مرا نخواهد دید.
غیر از این، قانون خانه این است که درِ اتاقها نباید بسته باشد. آن دو زن همیشه در حال واردشدن به همهٔ اتاقها یا خارجشدن از آنها هستند و کسی نمیداند چه زمانی گوش ایستادهاند. گاهی داخل یکی از اتاقها میشوم و با تنها همخانهای که اتاق خصوصی دارد، ملاقات میکنم. استندیش فلینت یک کشاورز بازنشسته است، با چهرهای موقر و جدی همچون شخصیتهای نقاشی گوتیک آمریکایی. مردی اصیل و نجیبزاده. اما گوشهایش بهشدت سنگین است و بهندرت از تختخواب بیرون میآید و چون برای شنیدهشدنِ حرفهایم مجبورم فریاد بکشم، بیشتر وقتها از طریق ایماواشاره و لبخند با یکدیگر گفتوگو میکنیم. بههمراه لبخندهایی طعنهآمیز و قهقهههایی غیرمنتظره از طرف او. با صدایی آرام میگوید: «هیچوقت فکر نمیکردم کارم به اینجا بکشه.» بعد، از ترس اینکه مبادا آنها گوش ایستاده باشند، چهرهاش حالتی نگران و وحشتزده به خود میگیرد. از طریق هرییت فهمیدهام که همسر استندیش زنده است؛ اما بیماری وخیمی دارد و ازکارافتاده است و دخترشان از او مراقبت میکند. حالا میفهمم چرا کسی به دیدنش نمیآید (دستکم در این دو هفتهای که من اینجا بودهام).»
حجم
۱۴۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۴۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه