
دانلود و خرید کتاب صوتی قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم
معرفی کتاب صوتی قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم
کتاب صوتی قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم نوشتهی باربارا کامینز، با ترجمهی نیما حسن ویجویه و گویندگی سینوره کفاشطلب، توسط رادیو گوشه منتشر شده است. این رمان روایتی از زندگی یک زوج جوان هنرمند در لندن دههی ۱۹۳۰ است که با فقر، روابط خانوادگی پیچیده و چالشهای مادرشدن دستوپنجه نرم میکنند. داستان با نگاهی طنزآمیز و در عینحال تلخ، به جزئیات زندگی روزمره، دغدغههای زنان و تجربههای زیستهی شخصیت اصلی میپردازد. نشر بیدگل نسخهی چاپی این کتاب را منتشر کرده و نسخهی صوتی آن را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم
کتاب صوتی قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم دومین رمان باربارا کامینز است که با نگاهی جزئینگر و صادقانه، زندگی یک زن جوان به نام سوفیا فرکلاف را در لندن دههی ۱۹۳۰ روایت میکند. این کتاب در ژانر رمان واقعگرای اجتماعی قرار میگیرد و با روایتی اولشخص، تجربههای زیستهی زنان، فقر، ازدواج، بارداری و روابط خانوادگی را به تصویر کشیده است. ساختار کتاب بر پایهی روایت خطی و خاطرهنویسی استوار است و با طنزی تلخ و گاه شوخطبع، به مسائل جدی و کمتر دیدهشدهای مانند زایمان در بیمارستانهای دولتی، فشارهای طبقاتی و جنسیتی و ناتوانی در مدیریت دخلوخرج میپردازد. باربارا کامینز با زبانی بیپرده و گاه گزنده، تصویری ملموس از زندگی زنان طبقهی متوسط و پایین جامعهی انگلستان ارائه داده است. این اثر، علاوهبر روایت زندگی شخصی، به نقد ساختارهای اجتماعی و انتظارات فرهنگی از زنان نیز پرداخته است.
خلاصه کتاب قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم
هشدار: این پاراگراف بخشهایی از داستان را فاش میکند! داستان کتاب صوتی قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم با روایت زندگی سوفیا فرکلاف آغاز میشود؛ زنی جوان که همراه همسرش چارلز، هنرمندی بیپول، تصمیم میگیرند مخفیانه ازدواج کنند و زندگی مشترکشان را در آلونکی کوچک در لندن آغاز کنند. آنها با حداقل امکانات و اسباباثاثیهی قسطی، از جمله سرویس قاشق و چنگال ارزان از فروشگاه وولورت، خانهای ساده میسازند و با حیوان خانگی عجیبشان، یک سمندر آبی، روزگار میگذرانند. سوفیا بهزودی متوجه بارداری ناخواستهاش میشود؛ موضوعی که نهتنها او، بلکه چارلز و خانوادهی او را نیز غافلگیر میکند. فشارهای مالی، بیکاری چارلز و انتظارات خانوادهها، زندگی آنها را دشوارتر میکند. سوفیا که شاغل است، بهدلیل بارداری از کار اخراج میشود و ناچار به کار مدلینگ روی میآورد، اما درآمدش کفاف زندگی را نمیدهد. روایت کتاب، تصویری بیپرده از فقر، نگرانیهای مادرشدن و تنهایی زنان در جامعهی آن زمان ارائه میدهد. سه فصل مهم کتاب به تجربهی زایمان سوفیا در بیمارستان دولتی اختصاص دارد؛ جایی که با رفتارهای سرد و گاه تحقیرآمیز پرستاران و پزشکان مواجه میشود. این بخشها با جزئیات و صراحتی کمسابقه، تجربهی زایمان و ترسها و شرمهای همراه آن را به تصویر میکشند. پس از تولد فرزند، سوفیا با چالشهای جدیدی روبهرو میشود: نگرانی برای آینده، فشارهای خانوادهی همسر، و تلاش برای حفظ استقلال و کرامت خود در شرایطی دشوار. روایت کتاب، با طنزی تلخ و نگاه انتقادی، فرازونشیبهای زندگی یک زن جوان را در جامعهای مردسالار و طبقاتی دنبال میکند.
چرا باید کتاب قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم را بشنویم؟
کتاب صوتی قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم با روایتی صادقانه و بیپرده، تجربههای کمتر دیدهشدهی زنان را در بستر تاریخی و اجتماعی خاصی به تصویر کشیده است. این کتاب نهتنها تصویری ملموس از فقر و زندگی روزمرهی طبقهی متوسط و پایین جامعهی انگلستان ارائه میدهد، بلکه با پرداختن به موضوعاتی مانند بارداری، زایمان، روابط خانوادگی و فشارهای اجتماعی، به دغدغههایی میپردازد که هنوز هم برای بسیاری از زنان آشناست. روایت طنزآمیز و گاه تلخ کتاب، آن را از کلیشههای رایج دور کرده و به اثری ماندگار و تأملبرانگیز تبدیل کرده است. شنیدن این کتاب فرصتی است برای درک بهتر تجربههای زیستهی زنان و مواجهه با واقعیتهایی که اغلب در ادبیات نادیده گرفته میشوند.
شنیدن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
شنیدن کتاب صوتی قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم به کسانی پیشنهاد میشود که به روایتهای واقعگرایانه دربارهی زندگی زنان، تجربههای مادرشدن، فقر، روابط خانوادگی و مسائل اجتماعی علاقهمندند. همچنین برای علاقهمندان به ادبیات انگلیسی قرن بیستم و کسانی که دغدغهی شناخت ساختارهای جنسیتی و طبقاتی دارند، مناسب است.
بخشی از کتاب قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم
«داستان زندگیام را برای هلن تعریف کردم. رفت خانه و برایم گریه کرد. عصر شوهرش با ظرفی توتفرنگی به دیدنم آمد و دوچرخهام را هم راستوریس کرد. محبت داشت، اما نیازی نداشتم؛ آخر ماجرا برمیگردد به هشت سال پیش و حالا خیلی غصهاش را نمیخورم. البته هنوز کاملا با آن کنار نیامدهام و گوش شیطان کر خوشحالم که حداقل صبحها که بیدار میشوم در نظرم واقعی نمیآید. زمانی را که سوفیا فرکلاف صدایم میزدند خیلی خاطرم نیست. سعی میکنم همانجا پسِ ذهنم نگهش دارم. بهخاطرِ ساندرو است که نمیتوانم همهچیز را فراموش کنم و اغلب به فنی کوچولوی دوستداشتنی فکر میکنم و افسوس میخورم. کاش کل ماجرا را برای هلن تعریف نمیکردم؛ همهچیز دوباره آمد جلوی چشمم. هنوز هم قیافهٔ رنگپریده و معنیدار چارلز جلوی چشمم مجسم میشود و صدای گرفته و مضطربش توی گوشم میپیچد. اتفاقات آن روزها را مدام توی ذهنم مرور میکنم. اولینبار همدیگر را در قطار دیدیم. هردو کیفِ کتابی دستمان بود و همین باعث شد سر صحبت باز شود. فردای آن روز زنگ زد به کارگاهی که در آن کار میکردم و هر روز همدیگر را میدیدیم. تابستان آن سال آفتاب تندی میتابید و روزها زیبا و روشن بودند. اصلا باران نزد و بااینحال همهچیز حتی در لندن تازه و سرسبز بود. آن موقع تابستانها مثل همان قدیم بود و زمستانها همیشه برف سنگینی میآمد و همهجا یخ میبست. اما این روزها حتی هوا هم رمق گذشته را ندارد و انگار فقط ریزش برگ درختان خبر از تغییر فصل میدهد؛ درست همانطور که کتاب مقدس درمورد آخرالزمان میگوید یا حداقل من فکر میکنم که اینطور گفته باشد.»
زمان
۶ ساعت و ۴۴ دقیقه
حجم
۹۲۶٫۸ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۶ ساعت و ۴۴ دقیقه
حجم
۹۲۶٫۸ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد