دانلود و خرید کتاب بازی دومنیکو استارنونه ترجمه ژینا وجدانی
تصویر جلد کتاب بازی

کتاب بازی

انتشارات:مهرگان خرد
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بازی

کتاب بازی نوشتهٔ دومنیکو استارنونه و ترجمهٔ ژینا وجدانی است. نشر مهرگان خرد این رمان معاصر ایتالیایی را منتشر کرده است؛ رمانی که مردی ۷۰ساله و کودکی ۴ساله شخصیت‌های اصلی آن هستند.

درباره کتاب بازی

کتاب بازی حاوی یک رمان معاصر و ایتالیایی است که حاوی مواجهه‌ای غیرمعمول بین دو ذهن سرسخت است. رویارویی «دانیله مالاریکو»، تصویرگری که زمانی موفق بوده و احساس می‌کند قدرت و خلاقیت هنری‌اش در حال محوشدن است، در برابر نوۀ چهارساله‌اش. «جومپا لاهیری» در مقدمۀ ترجمۀ انگلیسی این کتاب گفته است که رمان ‌«بازی»، یک ترکیب ادبی فوق‌العاده بازیگوش از رمان‌نویس معتبری است که بسیاری او را یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان زندۀ ایتالیا می‌دانند. دومنیکو استارنونه (Domenico Starnone) رمان حاضر را به‌شکل رمانی فلسفی و تأمل‌برانگیز نوشته است. همان‌طور که گفته شد، یکی از شخصیت‌های این اثر، پیرمردی ۷۰ساله به نام دانیله مالاریکو است که اواخر دوران حرفه‌ای خود را پشت سر می‌گذارد و قرار است بالاجبار، چهار روز تمام را با نوهٔ چهارساله‌اش بگذراند. او خلاف میل باطنی‌اش، قولِ انجام این کار را به دخترش (بتا) می‌دهد. حالا دانیله باید از میلان، شهری که در آن زندگی می‌کند، به ناپل و خانهٔ کودکی‌اش برود که بتا و شوهرش در آن ساکنند. ضعف جسمانی این تصویرگر قدیم، به‌علت عمل جراحی، دشواری این سفر و دل‌کندن از خلوتش را برای او دوچندان می‌کند. دومنیکو استارنونه داستان این رویارویی را در رمان بازی روایت کرده است. این رمان سه فصل دارد.

خواندن کتاب بازی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایتالیا و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره دومنیکو استارنونه

دومنیکو استارنونه (Domenico Starnone) نویسنده، فیلم‌نامه‌نویس و روزنامه‌نگاری ایتالیایی است که در ناپل به دنیا آمده و در رم زندگی کرده است. او نویسندهٔ ۱۳ اثر داستانی است و برندهٔ مهم‌ترین جایزهٔ ادبی ایتالیا، اِسترِگا. «جومپا لاهیری»، مترجم انگلیسی رمان «بازی» از ایتالیایی، او را چیره‌دست‌ترین نویسندهٔ زندهٔ ایتالیا می‌داند و می‌نویسد که کتاب «بندها» نوشتۀ استارنونه را باز کنید و بخوانید و دوباره بخوانید تا نثر و صدا و زبردستی این نویسندهٔ درخشان را کشف کنید.

بخشی از کتاب بازی

«فکر کردم اگر همین‌طور ادامه دهد و نگذارد روی کارم متمرکز شوم، سرش داد می‌زنم، ولی احتیاج به این کار نشد، بعد از چند ثانیه حضورش را فراموش کردم و او هم کاری برای اظهار وجود نکرد. طبیعتاً می‌دانستم کنار من نشسته، ولی در مجموع بد نبود چون نباید نگرانش می‌بودم، می‌توانستم تمام بعدازظهر را به تغییر و حتی از نو کشیدن آنچه راضی‌ام نمی‌کرد بگذرانم یا حتی برای همیشه از شر این دردسر خلاص می‌شدم. بعد اگر ناشر از نتیجهٔ این کار هم خوشش نمی‌آمد، مهم نبود، راه دیگری برای اغوای پیری ابداع می‌کردم. زندگی مسیرش را طی کرده بود، آنچه می‌توانستم و می‌دانستم، انجام داده بودم. زیاد، کم یا هیچ، چه اهمیتی داشت؟ تمام اوقات من با لذت، وقف این استعداد شده بود اما دیگر همراه با گذشت زمانْ لذت هم رهایم کرده بود. دستم هرروز بیشتر از روز پیش خستگی را احساس می‌کرد، قبلاً به خاطر عشقی که به کارم داشتم نمی‌فهمیدم خستگی چیست. ولی حالا بی‌حسی و سرمای انگشتان اجازه نمی‌داد ناتوانی دستم را فراموش کنم و قدرت تخیلم فرسوده شده بود. در مقابل این ضعف، حتی نظم شدیدی که همیشه جزئی از وجودم بود، دیگر فایده‌ای نداشت. متوجه شدم اصلاً میلی به ادامهٔ این بی‌قراری ندارم و کاغذها را کنار زدم. یک بار دیگر به تابلوی سرخابی‌ام با زنگوله‌اش نگاه کردم. بعد به طرف ماریو برگشتم. چنان روی نقاشی‌اش خم شده بود که با لب‌های نیمه‌باز و دماغش تقریباً داشت صفحه را لمس می‌کرد. پرسیدم: «تموم کردی؟» جواب نداد. دوباره پرسیدم، نگاهی خسته به من انداخت و گفت: «بله» و اضافه کرد: «تو تموم کردی نونّو؟»

این بار من جواب ندادم. صورتش را از روی کاغذ برداشته بود و می‌توانستم نقاشی و رنگ‌هایش را ببینم. این تصویر هیچ ربطی به نقاشی‌های خانه و چمنی که قاب‌شده در سالن آویزان بودند یا اسباب‌بازی‌های چیده شده در اتاقش نداشت. آن طرح نشانه‌ای از یک توانایی خارق‌العادهٔ تقلید بود، مجموعه‌ای از هماهنگی طبیعی و تخیل فوق‌العاده در رنگ‌ها. من را کشیده بود، این به‌وضوح دیده می‌شد. منِ حالا را، منِ امروز را. بااین‌حال ترسناک بودم. واقعاً روح من بود.

پرسیدم: «قبلاً طرح‌های دیگه‌ای مثل این کشیدی؟»

«خوشت نمی‌آد؟»

«خیلی قشنگه. نقاشی‌های دیگه‌ای مثل این نکشیدی؟»

«نه.»

«راست بگو.»

«راست گفتم.»

به نقاشی‌هایی که به دیوار اتاق زده شده بودند اشاره کردم.

«اونا به قشنگی این طرح نیستن.»

«این‌طور نیست، خانم معلم، بابا و مامان خیلی دوستشون دارن.»»

z@n
۱۴۰۳/۰۲/۲۷

سلام، داستان جالبی بود، دلم میخواست اتفاقات را از زبان بچه! بنویسم و نشون بدم که چه قدر زاویه ی دید آدم‌بزرگ‌ها و بچه ها متفاوت است.

کاربر ۳۵۶۶۰۹۳
۱۴۰۳/۰۲/۲۳

روند لطیفی داره دو نسل در یک داستان و توصیفات و تفکرات را بسیار زیبا بیان کرده. یکی نگاه به گذشته داره یکی آماده برای آینده

کاوه
۱۴۰۳/۰۴/۲۷

رمان رو خیلی دوست داشتم. از این نویسنده کتاب بندها رو هم خوندم.

من علاقهٔ زیادی به آن خودی که با رنج از میان خودهای فراوان انتخاب کردم، دارم؛ خودِ خودم.
rozhinism
با چشم‌هایی که وجود نداشتند منزجرانه به او نگاه می‌کردم
rozhinism
در پس زندگی محترمانهٔ روزمره -آهی از سر دل‌تنگی کشیدم- روحی سرکش وجود دارد که تظاهر به نشناختن آن می‌کنیم، انرژی‌ای که امیالمان را به جوش می‌آورد و در فواصلی مشخص، حتی متین‌ترین و مبادی‌آداب‌ترین آدم‌ها هم با احتیاط و متانت کمتری درگیر آن می‌شوند.
دُن اِتیس
«من خیلی دوستت دارم.» «درواقع چیزی که نیستم رو دوست داری.» «من خوب می‌دونم چی هستی.» «و برای همین دوستم نداری.» «این تویی که دیگه تحمل من رو نداری، چون چیزی که توی ذهنته دیگه با من هماهنگ نیست.»
rozhinism
واژه‌های گویش ناپلی جزئی از وجودم بودند و درعین‌حال به نظرم غریبه می‌آمدند. مرد و دختر به‌نرمی صحبت می‌کردند، حتی شاید لحنی شیرین داشتند، ولی در عمق صدایشان خشونت احساس می‌شد. فکر کردم فقط در این شهر است که آدم‌ها همان‌قدر که از صمیم قلب آمادهٔ کمک‌کردن به تو هستند، همان‌قدر راحت می‌توانند گلویت را ببرند.
rozhinism
نمی‌دانم آیا برای پسرک نگران هستم یا از او می‌ترسم.
rozhinism
در پیری سیستم عصبی هم فرسوده می‌شود، مجاری اشکی هم همچنین.
rozhinism
یکی از دروغ‌های بزرگ و پایدار در ذهن آدم‌ها این است که داستان‌ها می‌توانند واقعاً به‌خوبی تمام شوند.
rozhinism
کاش بتوانم لحظه‌ای را که به شکلی هستی و بعد تغییر می‌کنی و فقط خنزرپنزرهایی که برای دیگری‌بودن، به دردت می‌خورد را جا می‌گذاری، ثبت کنم.
rozhinism
من همیشه او را دوست داشته‌ام، ولی با بی‌توجهی. عواطف من همیشه سرسری بوده‌اند و حالا کمی به خاطرش تأسف می‌خورم.
rozhinism
تا آنجایی که به یاد دارم، هرگز کسی به من این‌همه شفقت نشان نداده بود. شاید این عواطف فقط در دنیای تخیلات وجود دارند. عشق واقعی وجود ندارد.
rozhinism
آلیس این‌طور نیست، آلیس سَر پُر از اندوه برایدن را در آغوش می‌گیرد، او را آن‌طور که هست می‌پذیرد.
rozhinism
ظلمتی که در من بود او را هراسان کرد، موجودی که از ترس نور در تاریکی پنهان می‌شد، غریبه‌ای که هرگز پذیرفته نشد، ذاتاً بی‌ادب و صاحب رفتاری توهین‌آمیز، بدون اینکه حتی به آن واقف باشد.
rozhinism
بچه‌ها کلماتی را که از دهان والدینشان خارج می‌شود با دقت به خاطر می‌سپارند.
rozhinism
صدا را چطور نقاشی می‌کنند؟
rozhinism
با ظهور بیماری کاملاً در خود فرورفت و در آن زمان متوجه شدم هرگز از خواسته‌ها و مسائل درونی‌اش با من صحبتی نکرده است. تظاهر می‌کرد زندگی‌اش همان است که در کنار هم می‌گذرانیم.
rozhinism
هرروز -چطور بگویم- وحشت‌زده‌تر از روز قبل بیدار می‌شوم، شاید تقصیر اخبار تلویزیون است که قبل از خواب نگاه می‌کنم، اما من شاهد روزهای سختی، حداقل به بدی این دوران بوده‌ام و هرگز برایم پیش نیامده بود که هراسان چشمم را باز کنم بی‌اینکه دلیلش را بدانم.
rozhinism
در یک نقطهٔ زمانی وارد تاریکی می‌شویم.
rozhinism
از من پرسید: «باید چه‌کار کنم؟» زیر لب غرغری کردم و گفتم: «همه کار، کمی دارو، کمی جامعه‌شناسی، کمی روان‌شناسی، کمی مذهب، کمی شورش و انقلاب، کمی هنر، حتی یک رژیم خام‌خواری، یک کلاس زبان انگلیسی و یک دوره ستاره‌شناسی. به فصل‌ها بستگی داره.» «چه فصلی؟» «فصل‌های زندگی.»
rozhinism
این درخشش صورتش، همهٔ وجودش را روشن کرد و بر من آشکار شد که تغییر کرده، انگار تازه، از خوابی با رؤیاهای شیرین که به نظر واقعی می‌آمدند، بیدار شده باشد.
rozhinism

حجم

۳۱۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۸۳ صفحه

حجم

۳۱۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۸۳ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۵۰%
تومان