دانلود و خرید کتاب عادت می کنیم زویا پیرزاد
تصویر جلد کتاب عادت می کنیم

کتاب عادت می کنیم

نویسنده:زویا پیرزاد
انتشارات:نشر مرکز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عادت می کنیم

کتاب عادت می کنیم نوشتهٔ زویا پیرزاد است. نشر مرکز این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان روایتگر زندگی ۳ زن از ۳ دههٔ مختلف است.

درباره کتاب عادت می کنیم

رمان عادت می کنیم برشی از زندگی ۳ زن ایرانی، دختر و مادر و مادربزرگ در تهران دههٔ ۱۳۸۰ شمسـی است. دختـر جوان درگیر مسـائل و خواسـت‌های نسـل خودش است. مادربزرگ هنوز غرق در گذشته‌ای است کمابیش ساخته و پرداخته‌ٔ ذهنش. راوی قصه «آرزو» است؛ زنی میانسال که بین خواسته‌های مادر و توقعات دختر و آرزوهای خود در جدال است. او در ظاهر زنی است محکم که از مردها و دنیای مردانهٔ اطرافش هراسی ندارد و در باطن خواسته و ناخواسته جوابگوی توقعات دختر و مادرش است. وقتی عشق به‌صورت مردی «بی‌نقص» وارد زندگی آرزو می‌شود، مخالفت مادر و دختر و دوست صمیمی ‌اش به جدال ذهنی او دامن می‌زند. رمان عادت می‌کنیم در فرانسه، ایتالیا و گرجستان ترجمه و منتشر شده است.

خواندن کتاب عادت می کنیم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره زویا پیرزاد

زویا پیرزاد در سال ۱۳۳۱ در آبادان به دنیا آمد. او نویسندهٔ ارمنی‌تبار اهل ایران است که سال ۱۳۸۰ با رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» جوایز گوناگونی دریافت کرد. مجموعه داستان‌های کوتاه «طعم گس خرمالو»، «یک روز مانده به عید پاک» و «مثل همه عصرها» و نیز رمان «عادت می کنیم» هم از دیگر آثار مشهور این نویسنده هستند.

بخشی از کتاب عادت می کنیم

«هفت صبح سهراب زرجو زنگ آپارتمان را زد.

آرزو شال پشمی را پیچید دور گردن و درِ اتاق آیه را باز کرد. «من رفتم. ناهار منزل مادری هستیم. تو با خاله شیرین برو تا من برسم.» تودهٔ زیر ملافه و پتو و کتاب و سی‌دی و جوراب گفت «م‌م‌م‌م.»

چشم به شماره‌های طبقه‌های آسانسور که پایین و پایین‌تر می‌رفت با خودش گفت «بیخود قبول کردم. باید خودم تنهایی می‌رفتم. گیرم با شیرین. بدجنس الکی بهانه آورد که "کلاس دارم." انگار یک روز کلاس یوگا یا تای‌چی یا چه می‌دانم چی‌چی نمی‌رفت، آسمان زمین می‌آمد.» از آسانسور بیرون آمد، با نگهبان مجتمع سلام احوالپرسی کرد، رفت طرف پله‌های ورودی و باز با خودش گفت «فکر کرده اگر فکر کرده با اداهای انسان‌دوستی و کمک به هم‌نوع خر شدم و شروع می‌کنم به معاشرت و برو و بیا و»

زرجو در پاترول را باز کرد و در جواب سؤال نپرسیدهٔ آرزو گفت «ماشین کار و سفر و روزهای برفی. منزلشان کجاست؟»

«سرچشمه. باید از طرفِ ـ»

«بلدم.» نگاهی به آینه بغل انداخت و دنده عقب گرفت و از کوچه که پیچیدند توی خیابان گفت «جاگوار را نو خریدم اما این یکی را یکی از مغازه‌دارهای همسایه روی دستم گذاشت. ماشین خودش بود و قسطی فروخت. آن وقت‌ها به قول بازاری‌ها دستم تنگ بود. اسمش مهدی‌ست. صداش می‌کنیم مهدی پاترول. سالی چهار پنج‌تا ماشین می‌خرد و می‌فروشد. همـه‌اش پاترول.» ادای مهدی پاترول را درآورد. «"آقاسهراب، با این ماشین سوسولی نیا مغازه. توی راسته خرجت نمی‌کنند."» پیچید توی بزرگراه که خلوت بود و یکدست سفید. کامیون‌های شهرداری نمک می‌پاشیدند توی سواره‌رو. «راست می‌گفت. طرف‌های ما باید ماشین بزرگ داشته باشی. به قول مهدی "اگر بخوای خیلی جاذبه بدی بنز سوار شو، وگرنه پاترول." اولین ماشین من فولکس استیشن بود. اولین ماشین شما چی بود؟»»

معرفی نویسنده
عکس زویا پیرزاد
زویا پیرزاد
ایرانی

زویا پیرزاد، نویسنده و داستان‌نویس معاصر ایرانی، در سال ۱۳۳۱ از مادری ارمنی و پدری روس‌تبار در شهر آبادان به دنیا آمد و دوران تحصیل را نیز در همان شهر گذراند. وی بعدها در پی مهاجرت به تهران، در این شهر ازدواج کرد و از این ازدواج صاحب دو فرزند به نام‌های ساشا و شروین شد. پیرزاد فعالیت‌های ادبی خود را با ترجمه آغاز نمود که از جمله‌ی آثار او در این دوره می‌‌توان به ترجمه‌ی کتاب‌های «آلیس در سرزمین عجایب» اثر لوییس کارول و «آوای جهیدن غوک» (مجموعه‌ای از هایکوهای شاعران آسیایی) اشاره کرد.

realarezu
۱۴۰۱/۰۹/۲۴

داستان نقطه اوجی نداره و روند عادی زندگی یک خانم شاغل به اسم آرزو هست که با مادر و دخترش زندگی میکنه ولی جزئیات یک زندگی به قدری قشنگ بیان شده که ادم جذب داستان میشه ..داستان متن روانی داره

- بیشتر
کاربر ۷۰۱۸۸۸۱
۱۴۰۲/۰۸/۱۳

اینکه این کتابِ مورد علاقه یک پسر ۲۱ ساله باشه و ۳ مرتبه خونده باشدش ایرادی داره؟؟؟

ELHAM MOEIN
۱۴۰۲/۰۹/۱۷

خوب من که خیلیییی دوستش داشتم .حتی از کتاب معروف تر زویا پیرزاد یعنی چراغ ها را من خاموش می کنم هم بیشتر دوستش داشتم .یک سره چند ساعت پشت سر هم کتاب رو سر کشیدم . همین روزهای معمولی را

- بیشتر
امیلی در نیومون
۱۴۰۲/۰۳/۰۶

کتاب ماجرای آرزوس. زنی که از همسرش جدا شده و با دخترش زندگی می‌کنه. آرزو زنیه که تکیه‌گاه خانواده‌شه. گاهی سنگینی این تکیه‌گاه‌بودن آزارش می‌ده. درون‌مایه داستان چالش‌های آرزو با مادر و دخترشه. ریتم داستان کمی کنده. اگر اهل رمان‌های هیجانی

- بیشتر
لعل
۱۴۰۲/۰۴/۲۵

کتاب های این نویسنده عزیز خیلی با جزییات به تشریح شرایط میپردازه و توصیفات اتفاقات روزمره را به گونه ای دلچسب بیان میکند. در کل کتاب هاشون روال زندگی است. این که در پایان کتابشون به جای خاصی قصه رو نمیرسونند و

- بیشتر
قاصدک!
۱۴۰۲/۰۵/۱۸

بنظرم دوست داشتنی بود، البته پایانش باز بود.

f shoele
۱۴۰۲/۰۲/۰۱

داستان جالبی درباره زنی حدودا ۴۰ ساله که غرق مسئولیت ها و رسیدن به خانواده و کار و ... است و شاید از خودش و احساساتش غافله. اما اتفاقاتی که میفتن برای اون‌ تجربه جدیدی رو رقم میزنن. اما پایان

- بیشتر
می نی لی
۱۴۰۲/۰۹/۲۷

در قیاس با کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم باید بگم به گرد پای اون هم نمیرسه . اما باز هم خوندنش خالی از لطف نیست و حس و حال خوبی به ادم میده.

یاسمن مهری
۱۴۰۲/۰۴/۱۷

کتاب خواندنی هستش حتما پیشنهاد میکنم

khazar
۱۴۰۳/۰۷/۱۲

یک داستان خطی و بدون هیچ اتفاق خاصی و نقطه اوج و فرودی. خوندنش حوصله می‌خواد، ولی من حوصله‌م سر نرفت و مثل گوش‌ دادن به یه آهنگ بی‌کلام و ملایم، آروم‌آروم خوندمش و لذت بردم. اگه ذهنتون درگیره و ناآرومید،

- بیشتر
«مردم دربارهٔ دو چیز هیچوقت حرف راست نمی‌زنند. پول و درسخوان بودن بچه‌هاشان.»
pegah
«مردم دربارهٔ دو چیز هیچوقت حرف راست نمی‌زنند. پول و درسخوان بودن بچه‌هاشان.»
SaNaZ
آرزو دوباره به تابلو نگاه کرد. کنار حوضِ آبی، لکهٔ سبز و سرخی بود که اگر از دور نگاه می‌کردی، بتهٔ سبزی می‌دیدی با گل‌های سرخ. اگر می‌رفتی از خیلی جلو نگاه می‌کردی، فقط لکه‌های سرخ و سبز می‌دیدی. به خودش گفت «شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی. از خیلی جلو فقط لکه می‌بینی.»
SaNaZ
می‌خوام آزاد باشم و یکی مدام مواظبم نباشه که خوردی؟ رفتی؟ آمدی؟ این کار رو بکن! اون کار رو نکن! می‌خوام به قول فروغ خودم سرم بخوره به سنگ که بشکنه یا نشکنه. که دردم بیاد یا دردم نیاد.
SaNaZ
به جایی که هیچکس را نمی‌شناخت و هیچکس را نمی‌دید و با هیچکس حرف نمی‌زد.
مهتاب
خودش بچگی‌هاش کم حرف بوده و کمرو. وقتی می‌گم باورم نمی‌شه، می‌خنده و می‌گه وقتی دیده چاره نداره، مجبور شده کم‌رویی و کم‌حرفی را تا کنه بذاره توی پستو و بیفته به جون زندگی که زندگی نیفته به جونش.
matin
بکن.» ‫آرزو چند بار پلک زد. شاید چون چتری مو داشت می‌رفت توی چشم‌ها یا شاید چون منظور شیرین را نفهمید.
کاربر ۵۸۳۲۲۱۱
«برای اولین بار تصمیم گرفتم برای خودم تصمیم بگیرم.»
SaNaZ
با یک سکهٔ طلا چه می‌شد خرید؟ چند متر پارچهٔ پرده‌ای شاید
آذیــن؛
صندلی فلزی لق زد. چرا مدام توضیح می‌داد؟ از وقتی که شیرین را می‌شناخت چند بار با هم جگر خورده بودند؟ خیلی بار. آرنج روی میز و دست زیر چانه به هیکل باریک و چشم‌های سبز نگاه کرد که داشت با پسر جوان پشت دخل حرف می‌زد. فکر کرد «خوش به حال شیرین. هیچوقت دمغ نیست. هیچوقت غر نمی‌زند. هیچوقت از هیچکس گله نمی‌کند. هیچوقت توضیح بیخودی نمی‌دهد. تا نپرسی از خودش حرف نمی‌زند. یعنی تأثیر کلاس‌های یوگا و خودشناسی و عرفان و از این چیزهاست؟ اسفندیارِ الاغ. همچین جواهری را ول کرده رفته. حق با شیرین‌ست، مردها همه‌شان الاغ‌اند. گیرم با پالان‌های مختلف.»
آذیــن؛
بیخود نگفته‌اند منع کنی، سرت آمده.
pegah
به تابلو نگاه کرد. کنار حوضِ آبی، لکهٔ سبز و سرخی بود که اگر از دور نگاه می‌کردی، بتهٔ سبزی می‌دیدی با گل‌های سرخ. اگر می‌رفتی از خیلی جلو نگاه می‌کردی، فقط لکه‌های سرخ و سبز می‌دیدی. به خودش گفت «شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی. از خیلی جلو فقط لکه می‌بینی.»
pegah
«شدی عین باطری که مدام ازش کار بکشند و شارژش نکنند. باید فکری به حال خودت بکنی.» «چکار کنم؟» «شارژر پیدا کن.»
pegah
به دریا نگاه کرد. «بچه که بودم از دریا می‌ترسیدم.» یقهٔ پالتو خاکستری را بالا زد و دست‌ها را کرد توی جیب. «راستش، هنوز هم می‌ترسم. زیادی گُنده‌ست، نه؟ هی در حال عوض شدن. هیچوقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده، نه؟»
pegah
«یک فکرِ بکر. با شمال رفتن چطوری؟ هوا سرد شده؟ به جهنم. برف و باران می‌بارد؟ چه بهتر. سالگرد آشنایی‌مان را جشن می‌گیریم. فکر محشری نیست؟»
pegah

حجم

۱۸۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۷ صفحه

حجم

۱۸۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۷ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰
۵۰%
تومان