
دانلود و خرید کتاب صوتی مرگ به وقت بهار
معرفی کتاب صوتی مرگ به وقت بهار
کتاب صوتی مرگ به وقت بهار نوشتهٔ مرسه رودوردا و ترجمهٔ نیلی انصار است. رادیو گوشه این رمان معاصر کاتالانی را با گویندگی مجید آقاکریمی منتشر کرده است.
درباره کتاب صوتی مرگ به وقت بهار
رمان حاضر به درونمایههایی مانند دغدغهٔ مردسالاری، تولیدمثل، عرف و اصول اجتماعی و سازوکار عجیبوغریب ریشهکنکردن فساد پرداخته است. کتاب صوتی مرگ به وقت بهار (Mort i la primavera) برابر با یک رمان معاصر و کاتالانی است که داستان آن در جهانی خیالی میگذرد. این رمان که در چهار بخش نوشته شده، نخستینبار در سال ۲۰۰۹ میلادی منتشر شد. نیلی انصار توضیح داده است که جهان این اثر بیمکان و بیزمان است؛ مختصات جغرافیایی در کار نیست و مکانهایی که نام برده میشود در حقیقت وجود خارجی ندارد و فقط از صحبتکردن شخصیتهای رمان به زبان «کاتالان» است که میتوانیم دربارهٔ جغرافیای داستان حدسهایی بزنیم؛ همچنین در این رمانْ تاریخی مشخص نمیشود، خبری از تکنولوژی و یا حتی غیاب تکنولوژی نیست. تنها چیزی که به زمان ربط دارد، ساعتی آفتابی است که کسی سوزنش را دزدیده است. این رمان بهلحاظ شکلْ بسیار پیچیده توصیف شده است؛ اثری که در آن از نشانه و سرنخ خبری نیست. هرچه پیش میروید، داستان انگار عجیبتر و گمراهکنندهتر میشود، اما گفته شده که جذابیتش با خواننده کاری میکند که نتواند کتاب صوتی را زمین بگذارد و خودش را به این دهکدهٔ شوم و جریان رودخانهٔ افسارگسیختهاش میسپارد. زمان حاضر را کتابی پر از خشم، وحشت، انزجار و درعینحال زیبایی دانستهاند که زبان صریح و زنده و قدرت خیالانگیزی آن در صفحهبهصفحهاش مشهود است. رمان مرگ به وقت بهار از زبان یک کودک روایت میشود. درست مثل کودکان در جهان واقعی که هرچه را میبینند میپذیرند و به چشمشان عادی میآید، پسرک رمان مرسه رودوردا نیز همهچیز را به همان شکلی که هست میپذیرد و باعث میشود این چیزها برای خواننده هم عادی به نظر برسد. انگار آنچه پسرک در این داستان تجربه میکند، تجربهٔ خودِ نویسنده است در جهان واقعی تحت دیکتاتوری «فرانکو». آیا زندگی واقعی ما و جهان سراسر تاریکمان، کلید و سرنخی دارد که ارزانیمان کند؟ انگار تمام حرف و دغدغهٔ مرسه رودوردا در همین پرسش خلاصه شده است.
شنیدن کتاب صوتی مرگ به وقت بهار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب صوتی را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر کاتالان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره مرسه رودوردا
مرسه رودوردا (۱۹۸۳ - ۱۹۰۸) را برجستهترین نویسندهٔ زبان کاتالان میدانند؛ زبانی که بیشتر ساکنان محدودهٔ کاتالونیا در شمال شرقی اسپانیا به آن صحبت میکردند، اما تازه در دههٔ ۱۹۵۰ به رسمیت شناخته شد. مرسه رودوردا تمام آثار خود را به زبان کاتالان نوشت؛ زبانی که ممنوع بود؛ همین کافی بود تا او زیر نظر باشد. او با دیکتاتوری «فرانکو» سر سازش نداشت و میخواست جان تازهای به این زبان بدمد. اگر این داستانها در جهانهایی واقعگرا روایت میشد، ممکن بود عواقب وحشتناکی برای نویسنده به ارمغان آورد؛ ازاینرو او مثل بسیاری از نویسندگان مدرنی که گرفتار حکومتهای فاشیستی بودند، به جهان خیالی پناه برد. این نویسنده در اوایل دههٔ ۱۹۳۰، در کنار داستان کوتاه، مقالههایی سیاسی هم مینوشت. حاصل آن دوران چهار رمان است. او پس از جنگ داخلی اسپانیا و در زمان تبعیدش به فرانسه و سوئیس، چند رمان و داستان کوتاه از خود به جا گذاشت؛ بیستودو داستان کوتاه (۱)، روزگار کبوتران (۲)، خیابان کاملیا (۳)، باغی در جوار دریا (۴) و همین کتابها بود که نامش را در محافل جهانی سر زبانها انداخت؛ درحالیکه در همان زمان با خیاطی امرارمعاش میکرد. او از دههٔ ۱۹۵۰ مشغول نوشتن رمان «مرگ به وقت بهار» شد و بیش از ۳۰ سال، تا واپسین روزهای عمرش مشغول بازنویسی و اصلاح این رمان خیالانگیز بود. «مرگ به وقت بهار» پس از مرگ مرسه رودوردا منتشر شد.
بخشی از کتاب صوتی مرگ به وقت بهار
«روزی که دخترم چهارساله شد، بردمش به فونتدلاژونکیلا. نمیخواست بیاید. آن وقتها که همقدوقوارهٔ دخترم بودم، بههمراه پدرم به آنجا رفتم و از آن به بعد دیگر هیچوقت گذرم به آنجا نیفتاد. فونتدلاژونکیلا در خاطرم شبیه به گودال تیرهای بود در سایه. میدانستم بعد از گذشتن از سلاخخانه جاده در امتداد رودخانه پیش میرفت و آن دست رودخانه را که محل شستوشو و نگهداری قفس زندانی بود میدیدی. وسط راه، صدای آبشارها به گوش میرسید. اگر کمی دیگر پیش میرفتی، کوهستان سینیور در یک طرف جاده به چشم میآمد.
به پل پونتدِپِدرا که میرسیدی، شکاف پیچکپوش نمایان میشد؛ روبهروی شکاف، شیبی بود که پایینش پر از درخت و بالایش علفزار بود. از پونتدپدرا سه راه منشعب میشد. یکی از این راهها به کوهستان میرسید. در زمین بیآبوعلفِ اطراف پل تنها گزنه و علف هرز میرویید، علف هرزی که اگر آن را میجوشاندی و عصارهاش را سر میکشیدی، کاری میکرد هرچیزی که در دل داری بالا بیاوری. دخترم نزدیک پل ایستاد تا رودخانه را تماشا کند. آن موقع که از دهکده بیرون زدیم، هنوز خورشید پشت پدرسآلتس در خواب بود، ولی در آن لحظه داشت بالا میآمد و خم رودخانه را درمینوردید، نورش روی برگهای سبز میریخت و رنگشان را زرد میکرد. درختانی که آنطرفتر از پونتدپدرا رودخانه را دربر میگرفتند زمین تا آسمان تغییر کرده بودند: بچه که بودم، دستم به برگهای پایینیشان میرسیدـاز دست زدن بهشان خوشم میآمد چون زیرشان سفید بودـاما دیگر قدم بهشان نمیرسید. تا از پل میگذشتی صدای آبشار را میشنیدی. راه شیبی پیدا میکرد و بعد کمکم از رودخانه دور میشد و جلوی انبوهی از درختان که تنههای قطور داشتند و دورتادور دستهای از سنگها را گرفته بودند به پایان میرسید. چشمه آن وسط بود؛ هوا تاریک نبود، لکههای نور روی زمین میرقصیدند و کوهستان در دوردست میدرخشید.
بچه که بودم از آن چشمه میترسیدم، چون پر از کرم بود و مدام آب از آن میجوشید؛ چیز زندهای بود فرای درک و فهم. سنگهایی که از آنها آب بیرون میزد پوشیده از گیاه روندهٔ متراکمی بود که شکوفههای سفید و ریزی داشت؛ آبی که در چشمه جمع میشد به نهری میریخت که آلالههایی آبیرنگ زینتبخشش بودند. دست بچه را گرفتم و یاد خودم در چهارسالگیام افتادم؛ خودم، ترسم، پدرم، روز اولی که زنم بچه را نشانم داد و گفت که نگاهش کن، با تو مو نمیزند (قابلهای که بچه را به دنیا آورد میخواست به من نشانش بدهد، اما نمیخواستم ببینمش، بهخاطر همهٔ آنچه که اتفاق افتاده بود). بچه سر جایش ایستاده بود، دستش در دست من بود و نگاهش به آلالهها. زنبورها آب میخوردند و دور سنگها و نهر وزوز میکردند.»
زمان
۷ ساعت و ۱۰ دقیقه
حجم
۹۸۵٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۷ ساعت و ۱۰ دقیقه
حجم
۹۸۵٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
راوی جامعه ای رو توصیف میکنه که ابتدایی و خالی از اخلاقیات و غرق در اعتقادات خرافی هستند. جامعهای که از کودکی شور و شوق زندگی رو در تو میکشه و کنترل زندگی تورو دست میگیره. جامعهای که فقط بقای