کتاب آن قدر سرد که برف ببارد
معرفی کتاب آن قدر سرد که برف ببارد
کتاب آن قدر سرد که برف ببارد نوشتهٔ جسیکا او و ترجمهٔ نیما حسن ویجویه است. نشر بیدگل این رمان معاصر استرالیایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب آن قدر سرد که برف ببارد
کتاب آن قدر سرد که برف ببارد (Cold Enough for Snow) حاوی یک رمان معاصر کوتاه و استرالیایی است که قصهٔ زنی را بههمراه مادرش روایت میکند؛ مادر و دختری که پای در سفری هستیشناسانه میگذارند. ورود به فرودگاه توکیو نقطهٔ آغاز این رمان کوتاه است. مادر، متولد روستایی در هنگکنگ است و خانواده به کشوری انگلیسیزبان مهاجرت کرده است، اما مدتی است که مادر و دختر از هم دور شده و در شهرهای جداگانهای زندگی میکنند. مخاطب با پیشروی روایت، دنیای داستان را بیشتر و بهتر درک میکند؛ هر چند تا انتها به نام شخصیتهای اصلی داستان هیچ اشارهای نمیشود. مطالعهٔ این اثر را به ورقزدن یک آلبوم عکس تشبیه کردهاند. جسیکا او از طریق بازگویی خاطرات و شرح افکار به پارهروایتها گریز میزند و از مخاطب میخواهد تا خود دست به استنباط بزند. نثر ایماژگرایانهٔ او را روان و نرم توصیف کردهاند. رمان «آنقدر سرد که برف ببارد»، جایزهٔ [دوسالانهٔ] رمان» را دریافت کرده است؛ همچنین در سال ۲۰۲۳ در «جایزهٔ ادبی ویکتوریا» که معتبرترین جایزهٔ ادبی استرالیا است، اثر برگزیده اعلام شده است.
خواندن کتاب آن قدر سرد که برف ببارد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر استرالیا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آن قدر سرد که برف ببارد
«در هفتههای منتهی به سفر، وقت زیادی صرف پیداکردن جاهای دیدنی توکیو کرده بودم، از معابد و پارکهای جنگلی بگیر تا گالریهای جورواجور و خانهموزههایی که یادآور زمان جنگ بود. تمام مدت فکر این بودم که کجاها ممکن است برای مادرم جذاب باشد. این شد که پوشهای در لپتاپم درست کردم و آدرس و ساعت بازدید و اطلاعات لازم را ذخیره کردم، حسابی سبکسنگینشان کردم، نگران بودم که محاسباتم درست از آب درنیاید، دلم میخواست بیشترین استفاده را از زمان ببریم. قبلا یکی از دوستانم پیشنهاد داده بود از موزهای دیدن کنم. موزه بخشی بود از خانهای درندشت که پیش از جنگ مجسمهسازی معروف ساخته بودش. در اینترنت دربارهٔ این بنا کلی مطلب خوانده بودم و مشتاق بودم که ببینمش. دوباره نگاهی به موبایلم انداختم و به مادرم گفتم اگر همینجا بپیچیم، کمی جلوتر میرسیم به خیابانی که موزه آنجاست. توی راه که میآمدیم، دربارهٔ موزه کمی برایش توضیح دادم، البته حواسم بود خیلی وارد جزئیات نشوم و بگذارم خودش ببیند که لطفش را هم از دست ندهد.
از جلوی درِ مدرسهای گذشتیم. زنگ تفریح خورده بود و بچهها سرخوشانه و با سروصدای زیاد مشغول بازی بودند. همه کلاههای کوچک رنگوارنگی سرشان بود که احتمالا سن و مقطع تحصیلیشان را مشخص میکرد. محوطهٔ مدرسه تمیز بود و وسایل بازی برق میزدند، تعدادی معلم هم آنجا ایستاده بودند و چشمشان به بچهها بود. این فکر به سرم افتاد که نکند مادرم هم بهخاطرِ کیفیت آموزش نبوده که من و خواهرم را در آن مدرسهٔ کاتولیک ثبتنام کرده، بلکه صرفا بهخاطرِ همین دامنهای پیچازی بوده و انجیلهای جلدآبی و چیزهایی مثل اینها، چیزهایی که یاد گرفته بود بهشان اهمیت بدهد و در تمنایشان باشد. هردو، بعد از چند سال، بورسِ تحصیلی گرفتیم و تا آخر دبیرستان همانجا ماندیم و بعد هم خواهرم وارد دانشکدهٔ پزشکی شد و من هم ادبیات انگلیسی خواندم.
ورودی موزه جایی مخصوصِ چترها تعبیه شده بود تا بازدیدکنندگان با چتر خیس وارد آنجا نشوند. چتر مادرم را گرفتم و تکان دادم و کنار چتر خودم به گیره آویزان کردم و کلیدهای کوچکی را که برای پسگرفتنشان تحویلمان دادند داخل جیبم گذاشتم. از درِ کشویی عبور کردیم و وارد اتاقکی شدیم که برای تعویض کفشها در نظر گرفته شده بود؛ دو چارپایهٔ چوبی و تعدادی سبد پر از دمپاییهای قهوهایرنگ آنجا بود. هنوز داشتم با چکمههایم کلنجار میرفتم که مادرم، انگار تمام عمرش آنجا زندگی کرده باشد، تیزوفرز کفشهایش را درآورد و جفتشان کرد، طوری که نوک کفشها رو به بیرون بهسمت خیابان بود، مسیری که بعداً قرار بود از آن خارج شود. جورابهای سفیدی به پا داشت، کفشان تمیزِ تمیز بود، مثل برفی که تازه زمین نشسته باشد. ما هم، از بچگی، کفشهایمان را بیرونِ در میگذاشتیم.»
حجم
۱۸۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۱۸۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
نظرات کاربران
تو این کتاب قراره به ژاپن سفر کنیم و با حس و حال فضای ژاپن آشنا بشیم، تو خیابوناش راه بریم و خاطره هایی که خودمون نساختیم و به یاد بیاریم، هم چنین تو این سفر با یه مادر و
این کتاب، مثل یک وقفهی خیلی کوتاه وسط زندگی شلوغ آدم میمونه. داستان خاصی وجود نداره، صرفا به شرح دقیق لحظات کوچیک و جزئیاتی پرداخته شده که هممون باهاش آشنا هستیم. جالبه که عنوانِ “آنقدر سرد که برف ببارد” برای