دانلود و خرید کتاب مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا ترجمه نیلی انصار
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب مرگ به وقت بهار

کتاب مرگ به وقت بهار

انتشارات:نشر بیدگل
امتیاز:
۳.۲از ۱۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب مرگ به وقت بهار

کتاب مرگ به وقت بهار نوشتهٔ مرسه رودوردا و ترجمهٔ نیلی انصار است. نشر بیدگل این رمان معاصر کاتالانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب مرگ به وقت بهار

کتاب مرگ به وقت بهار (Mort i la primavera) حاوی یک رمان معاصر و کاتالانی است که داستان آن در جهانی خیالی می‌گذرد. این رمان که در چهار بخش نوشته شده، نخستین‌بار در سال ۲۰۰۹ میلادی منتشر شد. نیلی انصار توضیح داده است که جهان این اثر بی‌مکان و بی‌زمان است؛ مختصات جغرافیایی در کار نیست و مکان‌هایی که نام برده می‌شود در حقیقت وجود خارجی ندارد و فقط از صحبت‌کردن شخصیت‌های رمان به زبان «کاتالان» است که می‌توانیم دربارهٔ جغرافیای داستان حدس‌هایی بزنیم؛ همچنین در این رمانْ تاریخی مشخص نمی‌شود، خبری از تکنولوژی و یا حتی غیاب تکنولوژی نیست. تنها چیزی که به زمان ربط دارد، ساعتی آفتابی است که کسی سوزنش را دزدیده است. این رمان به‌لحاظ شکلْ بسیار پیچیده توصیف شده است؛ اثری که در آن از نشانه و سرنخ خبری نیست. هرچه پیش می‌روید، داستان انگار عجیب‌تر و گمراه‌کننده‌تر می‌شود، اما گفته شده که جذابیتش با خواننده کاری می‌کند که نتواند کتاب را زمین بگذارد و خودش را به این دهکدهٔ شوم و جریان رودخانهٔ افسارگسیخته‌اش می‌سپارد. زمان حاضر را کتابی پر از خشم، وحشت، انزجار و درعین‌حال زیبایی دانسته‌اند که زبان صریح و زنده‌ و قدرت خیال‌انگیزی آن در صفحه‌به‌صفحه‌اش مشهود است. رمان مرگ به وقت بهار از زبان یک کودک روایت می‌شود. درست مثل کودکان در جهان واقعی که هرچه را می‌بینند می‌پذیرند و به چشمشان عادی می‌آید، پسرک رمان مرسه رودوردا نیز همه‌چیز را به همان شکلی که هست می‌پذیرد و باعث می‌شود این چیزها برای خواننده هم عادی به نظر برسد. انگار آنچه پسرک در این داستان تجربه می‌کند، تجربهٔ خودِ نویسنده است در جهان واقعی تحت دیکتاتوری «فرانکو». آیا زندگی واقعی ما و جهان سراسر تاریکمان، کلید و سرنخی دارد که ارزانیمان کند؟ انگار تمام حرف و دغدغهٔ مرسه رودوردا در همین پرسش خلاصه شده است. رمان حاضر به درون‌مایه‌هایی مانند دغدغهٔ مردسالاری، تولیدمثل، عرف و اصول اجتماعی و سازوکار عجیب‌وغریب ریشه‌کن‌کردن فساد پرداخته است.

خواندن کتاب مرگ به وقت بهار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر کاتالان و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره مرسه رودوردا

مرسه رودوردا (۱۹۸۳ - ۱۹۰۸) را برجسته‌ترین نویسندهٔ زبان کاتالان می‌دانند؛ زبانی که بیشتر ساکنان محدودهٔ کاتالونیا در شمال شرقی اسپانیا به آن صحبت می‌کردند، اما تازه در دههٔ ۱۹۵۰ به رسمیت شناخته شد. مرسه رودوردا تمام آثار خود را به زبان کاتالان نوشت؛ زبانی که ممنوع بود؛ همین کافی بود تا او زیر نظر باشد. او با دیکتاتوری «فرانکو» سر سازش نداشت و می‌خواست جان تازه‌ای به این زبان بدمد. اگر این داستان‌ها در جهان‌هایی واقع‌گرا روایت می‌شد، ممکن بود عواقب وحشتناکی برای نویسنده به ارمغان آورد؛ ازاین‌رو او مثل بسیاری از نویسندگان مدرنی که گرفتار حکومت‌های فاشیستی بودند، به جهان خیالی پناه برد. این نویسنده در اوایل دههٔ ۱۹۳۰، در کنار داستان کوتاه، مقاله‌هایی سیاسی هم می‌نوشت. حاصل آن دوران چهار رمان است. او پس از جنگ داخلی اسپانیا و در زمان تبعیدش به فرانسه و سوئیس، چند رمان و داستان کوتاه از خود به جا گذاشت؛ بیست‌ودو داستان کوتاه (۱)، روزگار کبوتران (۲)، خیابان کاملیا (۳)، باغی در جوار دریا (۴) و همین کتاب‌ها بود که نامش را در محافل جهانی سر زبان‌ها انداخت؛ درحالی‌که در همان زمان با خیاطی امرارمعاش می‌کرد. او از دههٔ ۱۹۵۰ مشغول نوشتن رمان «مرگ به وقت بهار» شد و بیش از ۳۰ سال، تا واپسین روزهای عمرش مشغول بازنویسی و اصلاح این رمان خیال‌انگیز بود. «مرگ به وقت بهار» پس از مرگ مرسه رودوردا منتشر شد. 

بخشی از کتاب مرگ به وقت بهار

«روزی که دخترم چهارساله شد، بردمش به فونت‌دلاژونکیلا. نمی‌خواست بیاید. آن وقت‌ها که هم‌قدوقوارهٔ دخترم بودم، به‌همراه پدرم به آنجا رفتم و از آن به بعد دیگر هیچ‌وقت گذرم به آنجا نیفتاد. فونت‌دلاژونکیلا در خاطرم شبیه به گودال تیره‌ای بود در سایه. می‌دانستم بعد از گذشتن از سلاخ‌خانه جاده در امتداد رودخانه پیش می‌رفت و آن دست رودخانه را که محل شست‌وشو و نگهداری قفس زندانی بود می‌دیدی. وسط راه، صدای آبشارها به گوش می‌رسید. اگر کمی دیگر پیش می‌رفتی، کوهستان سینیور در یک طرف جاده به چشم می‌آمد.

به پل پونت‌دِ‌پِدرا  که می‌رسیدی، شکاف پیچک‌پوش نمایان می‌شد؛ روبه‌روی شکاف، شیبی بود که پایینش پر از درخت و بالایش علفزار بود. از پونت‌دپدرا سه راه منشعب می‌شد. یکی از این راه‌ها به کوهستان می‌رسید. در زمین بی‌آب‌وعلفِ اطراف پل تنها گزنه و علف هرز می‌رویید، علف هرزی که اگر آن را می‌جوشاندی و عصاره‌اش را سر می‌کشیدی، کاری می‌کرد هرچیزی که در دل داری بالا بیاوری. دخترم نزدیک پل ایستاد تا رودخانه را تماشا کند. آن موقع که از دهکده بیرون زدیم، هنوز خورشید پشت پدرس‌آلتس در خواب بود، ولی در آن لحظه داشت بالا می‌آمد و خم رودخانه را درمی‌نوردید، نورش روی برگ‌های سبز می‌ریخت و رنگشان را زرد می‌کرد. درختانی که آن‌طرف‌تر از پونت‌دپدرا رودخانه را دربر می‌گرفتند زمین تا آسمان تغییر کرده بودند: بچه که بودم، دستم به برگ‌های پایینی‌شان می‌رسیدـ‌از دست زدن بهشان خوشم می‌آمد چون زیرشان سفید بودـ‌اما دیگر قدم بهشان نمی‌رسید. تا از پل می‌گذشتی صدای آبشار را می‌شنیدی. راه شیبی پیدا می‌کرد و بعد کم‌کم از رودخانه دور می‌شد و جلوی انبوهی از درختان که تنه‌های قطور داشتند و دورتادور دسته‌ای از سنگ‌ها را گرفته بودند به پایان می‌رسید. چشمه آن وسط بود؛ هوا تاریک نبود، لکه‌های نور روی زمین می‌رقصیدند و کوهستان در دوردست می‌درخشید.

بچه که بودم از آن چشمه می‌ترسیدم، چون پر از کرم بود و مدام آب از آن می‌جوشید؛ چیز زنده‌ای بود فرای درک و فهم. سنگ‌هایی که از آنها آب بیرون می‌زد پوشیده از گیاه روندهٔ متراکمی بود که شکوفه‌های سفید و ریزی داشت؛ آبی که در چشمه جمع می‌شد به نهری می‌ریخت که آلاله‌هایی آبی‌رنگ زینت‌بخشش بودند. دست بچه را گرفتم و یاد خودم در چهارسالگی‌ام افتادم؛ خودم، ترسم، پدرم، روز اولی که زنم بچه را نشانم داد و گفت که نگاهش کن، با تو مو نمی‌زند (قابله‌ای که بچه را به دنیا آورد می‌خواست به من نشانش بدهد، اما نمی‌خواستم ببینمش، به‌خاطر همهٔ آنچه که اتفاق افتاده بود). بچه سر جایش ایستاده بود، دستش در دست من بود و نگاهش به آلاله‌ها. زنبورها آب می‌خوردند و دور سنگ‌ها و نهر وزوز می‌کردند.»

کاربر 6398759
۱۴۰۳/۰۴/۱۱

اگه به یه نویسنده بگن که یه کتاب سیاسی بنویس که کسی ندونه سیاسی حتما نتیجه اش می شه مرگ به وقت بهار. مرسه رودردا نویسنده که باید هرجا کتابی از ایشون دیدین باید بخونین

هانا
۱۴۰۳/۰۶/۱۹

دوستش نداشتم واقعا! در حد تبلیغاتش نبود! نمی دونم حداقل سلیقه من نبود و مقایسه اش با ۱۹۸۴ اصلا درست نیست از نظر من

کاربر 8083087
۱۴۰۳/۰۵/۰۲

به نظرم خیلی کتاب گنگ و پُر از داستان های عجیب و بی معنی و بی سروته هستش که حوصلت و سر میبره، روایاتش بعضا اینقدر عجیب و (به نظر من) بی معناست که حتی نمیتونی یه تصویر سازی ذهنی

- بیشتر
کاربر 8942105
۱۴۰۳/۰۷/۰۶

کتاب خوببه

parnia
۱۴۰۳/۰۶/۲۷

یک کتاب فوق العاده زیبا با توصیف ها و تخیلات نویسنده با ژانر سیاسی اجتماعی ؛ به علاقه مندان این سبک شدیدا پیشنهاد می‌شود.

دلم می‌خواست فرار کنم تا دیگر چشمم به آن موجودی که خودم به این دنیا آورده بودمش نیفتد، چون زندگی غم‌انگیز است، به‌دنیاآمدن هم غم‌انگیز است.
مهتاب
اجسام در تنهایی زود کهنه می‌شوند، برخلاف وقتی که کسی دوروبرشان است، و کهنگی‌شان هم فرق می‌کند؛ عوض اینکه از ریخت بیفتند جلوهٔ زیباتری پیدا می‌کنند.
مهتاب
آدم همان‌قدر که دلش می‌خواهد زندگی کند، همان‌قدر هم می‌خواهد بمیرد؛ تا لحظهٔ مرگ هم وضع همین است.
معصومه توکلی
همه‌چیز مثل قبل بود: نه برگ‌ها تغییری کرده بودند، نه درختان و نه پروانه‌ها، و نه این حس که زمان درون سایه‌ها مُرده. ولی دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود.
مهتاب
اجسام در تنهایی زود کهنه می‌شوند، برخلاف وقتی که کسی دوروبرشان است، و کهنگی‌شان هم فرق می‌کند؛ عوض اینکه از ریخت بیفتند جلوهٔ زیباتری پیدا می‌کنند.
مهتاب
زن‌های حامله بلند شدند تا برقصند. تنها می‌رقصیدند، جوری که انگار توی زمین کاشته شده بودند. موقع رقصیدن برای خودشان آواز می‌خواندند. سرهایشان را تا روی سینه پایین می‌آوردند، دوباره سر بلند کرده و سپس گردنشان را به عقب خم می‌کردند، چنان دور خودشان می‌چرخیدند که انگار تمام عمر کارشان این بوده که دور خودشان بچرخند، در میان سایه‌ها و شعله‌ها، بی هیچ مردی، تک‌وتنها، با شکم‌هایی بالا آمده و با موهایی آشفته.
مهتاب
توی این سرازیری چنان به پایین کشیده می‌شدم که انگار خالیِ خالی و بی‌وزنم. پرتگاه آدم را می‌ترساند، طوری که خشکش می‌زد، ولی دامنهٔ تپه ساکت است و آدم را با خودش می‌کشد و می‌برد. انسان اولین‌بار روی دامنهٔ تپه بود که به سایه‌اش برخورد و از آن به‌بعد دیگر از هم جدا نشدند.
مهتاب
زن‌های حامله بلند شدند تا برقصند. تنها می‌رقصیدند، جوری که انگار توی زمین کاشته شده بودند. موقع رقصیدن برای خودشان آواز می‌خواندند. سرهایشان را تا روی سینه پایین می‌آوردند، دوباره سر بلند کرده و سپس گردنشان را به عقب خم می‌کردند، چنان دور خودشان می‌چرخیدند که انگار تمام عمر کارشان این بوده که دور خودشان بچرخند، در میان سایه‌ها و شعله‌ها، بی هیچ مردی، تک‌وتنها، با شکم‌هایی بالا آمده و با موهایی آشفته.
مهتاب

حجم

۳۹۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۴۵ صفحه

حجم

۳۹۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۴۵ صفحه

قیمت:
۱۲۵,۰۰۰
تومان