کتاب من، شماره سه
معرفی کتاب من، شماره سه
من، شماره سه رمانی از عطیه عطارزاده، نویسنده کتاب موفق «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» است. در این داستان هم عطارزاده به سراغ یک انسان متفاوت رفته است. پسری که نمیتواند حرف یزند و ساکن یک تیمارستان است اما راهی منحصربه فرد برای ارتباط گرفتن با اطرافیان و دنیای پیرامونش دارد.
درباره کتاب من، شماره سه
داستان در دهه پنجاه و در یک آسایشگاه روانی میگذرد. پسری که او را شماره سه صدا میزنند. شخصیت اصلی این رمان است. آدمی که از کودکی در آسایشگاه بوده و حالا ۱۹ ساله است. توانایی حرف زدن ندارد، سواد خواندن و نوشتن ندارد و فقط نقاشی میکشد. او در این کتاب قصه پنج سال آخر حضور خود را تعریف میکند.
اتفاقاتی که در ذهن این مرد میگذرد و تجربیاتش در دنیای بیرون، محور اصلی داستانند و از این جهت رمان دوم عطارزاده هم بسیار شبیه به رمان اولش یعنی «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» است. زبان داستان هم مانند داستان قبلی، اولشخص است. در این کتاب هم ما با شخصیتی رو به هستیم که طغیانگر نیست اما رویدادهای پیرامون و درونیاش او را به سمت طغیان سوق میدهد. فضای داستان اما برخلاف داستان قبلی او، فضایی مردانه است چون در قسمت مردانه آسایشگاه میگذرد.
به گفته عطارزاده نگارش این رمان سه سال طول کشیده است.
خواندن کتاب من، شماره سه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به خواندن رمانهای نویسندگان جوان ایرانی علاقه دارید و به خصوص اگر رمان «راهنمای مردم با گیراهان دارویی» عطارزاده را خوانده و از آن لذت بردهاید، حتما از فضا و داستان من، شماره سه هم لذت خواهید برد.
درباره عطیه عطارزاده
عطیه عطارزاده نویسنده، شاعر و فارغالتحصیل رشته سینما است. اولین رمان او «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» او را در میان نویسندگان و کتابخوانان ایرانی به شهرت رساند و کتبش توانست نظر منتقدان را نیز به خود جلب کند. اسب را در نیمه دیگرت برمان و زخمی که از زمین به ارث می برید نیز از مجموعه اشعار عطیه عطارزاده هستند.
عطارزاده در نقاشی هم دستی دارد و آثارش در نمایشگاههای مختلف انفرادی و گروهی زیادی به نمایش درآمدهاند. او در کنار نوشتن به مستندسازی هم میپردازد و در طول ساخت یکی از مستندهایش که مرتبط با نابینایان بود، ایده نوشتن کتاب «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» را در ذهنش پروراند.
بخشی از کتاب من، شماره سه
نترس شمارهسه. از این آدمها که آمدهاند لای ماشینها و داد میزنند نترس. دهانت را شکل همینها باز کن. هوا را بخور. هوا تنها چیزی است که اینهمه سال عوض نشده. بگذار بوی کود آرامت کند. حالاست که راه باز شود و وانت دوباره راه بیفتد. گفتم که این بیرون همهچیز روی هواست. از رادیو که شنیدی. نترس. سرت را نگیر پایین. بگیرش بالا. بگذار ببینندت. حواس اینها که به تو نیست. نمیبینی چهجور کاغذهایشان را میریزند هوا؟ انقلاب میکنند. این وسط کسی کاری ندارد به مرد بیصورتی که از دیوانهخانه فرار کرده. آسو هم همینطوری فرار کرد. سه روز پیش. دروغ میگویند صبح بوده و با آمبولانس میبرندش بیمارستان. شب بوده حتماً. همان موقع که برق قطع شد و سربازها فرار کردند. حتماً آن سربازی که زیر گلوش سالک داشت قبل رفتن قفلها را شکست و درها را باز گذاشت. من داد زدم. تا توانستم داد زدم. هیچکس اما نشنید. هیچکس از جاش تکان نخورد. مردها همانطور روی تختهایشان درازبهدراز ماندند و رادیو گوش دادند. فقط آسو بود که چادر سیاهی سرش انداخت و رفت توی تاریکی. نگفتم آسو معجزه است؟ دیدی بالاخره بیقرارت کرد؟ سوختن صورتت که از سرما نیست. از وقتی میسوزد که شنیدی آسو فرار کرده. دست خودت که نیست. آن چیزی که پنج سال از یاد رفته بود شروع کرده به تکان خوردن. نوک انگشتهات برای همین میپرند. هر چهقدر هم که توی آب فروشان کنی فایده ندارد. دوباره کمکم نقاش میشوی. دوباره به چیزهایی فکر میکنی که نیست. نگفتم هر کس باید یک آسو داشته باشد؟
کری؟ بپر پایین.
تو سفر خواهی کرد.
با دو چشم مطمئنتر از نور.
کری؟ راننده صدات میزند. نمیبینی موتورها خیابان را بستهاند؟ بپر پایین.
: میخواستم ببرمت تا گاراژ. ولی میبینی که... راستِ همین خیابون رو بگیری میرسی بهاش. سمت راستته. معلومه. یه در بزرگ آهنی آبی داره. به هر شوفری دیدی کاغذت رو نشون بده و بگو میخوای بری پاوه.
کاغذ را بگیر. فشار بده. بگذار ته جیب.
حالا تو اینجایی.
اینجا.
چند سال است بهاش فکر میکنی؟ به وقتی ایستادهای این بیرون و به پاهات نگاه میکنی؟ آزادی این شکلی است. بوی کود تازه میدهد. بوی دهان سلیمی وقتی برات شعر میخواند. بوی دستهای شاعر وقتی اندازهٔ چیزی را که نبود به کسی که نبود نشان میداد. حالا دستت را دراز کن. مشت کن. بچرخان. بگیرش. هوا را بگیر.
اشهد انک هیچ.
توی عمرت چهقدر راه رفتهای شمارهسه؟ توی این پنج سال چندبار از تختت بلند شدهای و رفتهای بخش زنها؟ چهقدر دمدر منتظر ماندهای تا کسی آشغالها را بیاورد؟ چندبار از لای در نگاه کردهای بلکه آسو را ببینی و ندیدهای؟ شاید دیدهای. شاید آسو آمده و در آهنی را باز کرده. تو که اصلاً نمیدانی آسو چه شکلی هست. حالا زنها اجازه دارند مویشان را بلند کنند. شاید آسو آن زن موسیاهی بوده که کنار در بافتنی میبافته؟ چندبار ندیدیش و در آهنی روت بسته شد؟ چهقدر آشغالها را برداشتی و برگشتی؟ چندبار؟ چند قدم؟ تمام شد. دیگر تمام شد. حالا همهچیز آنجاست. آن جلو. توی آن خیابان که همه تویش داد میزنند و میدوند. تو فقط باید به گاراژ برسی. باید سوار اتوبوسی بشوی که میرود پاوه. حالا سرت را بیاور بالا. نترس. نگفتم ترس دهان شیطان است؟ نگاهشان کن. میبینی چه برقی توی این چشمهاست؟ از صدای شلیک تفنگها نترس. تو به آسو میرسی. هیچکس قبل رسیدن به کسی که باید بهاش برسد توی هیچ راهی نمیمیرد. نمیبینی اینها چهطور نمیترسند؟ چهطور دستهایشان را توی هوا تکان میدهند؟ نه. دستهات را روی گوشت نگذار. بگذار خیال کنند از خودشانی. نمیترسی. مرد بیصورتی هستی که این وسط انقلاب میکنی. شیشهها را میشکنی. پارچهها را آتش میزنی. نترس شمارهسه. تو تنها نیستی. من اینجام. میبینیم؟ با تواَم. ایستادهام اینجا و منتظرم به آسو بگویم ثقل زمین کجاست.
حالا فقط پاهات را زمین بگذار و برو.
حجم
۱۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
نظرات کاربران
نوشتن از یک دیوانه عجیب سخته پس باید طوری نوشت که بتونی درکش کنی همونطور دیوانهوار، جسور، رویاپرداز و ... که عطارزاده این نوع نوشتن رو خوب بلده... اگر علاقه به داستانهای عجیب و دیوونهکننده دارید خیلی پیشنهاد میشه! اما بگم که خیلی سخته!
کتابی بسیار زیبا و خاص واقعا از خوندنش شگفت زده شدم خیلی دوست دارم نویسنده این کارو از نردیک ببینم اخه چجوری یه تیمارستان را به این قشنگی توصیف کردی!!
درخشان بود. دیوانه وار. رک. مشکل اما جذاب
سطح ادبیات کتاب واقعا بارها تغییر حالت میدهد من خودم به شخصه بعد از دو بار خواندن کتاب توانستم موقعیت هارو بازسازی کنم با این حال بازم اخر متن به اول متن رجوع باید بکنید تا بهتر وقایع تصمیم گیرنده
کتاب داستانی و در عین حال از جهتی که با هر جمله مخاطبو به تفکر وا میداره شاید کمی سنگینه. فکر میکنم داخل این کتاب خانم عطارزاده از سبک روایت سمفونی مردگان تا قسمتی بهره بردن. سرشار از تفکرات عجیب یه بیمار
من تا به حال کتابی از این نویسنده نخوانده بودم و بعد از خواندن این کتاب میتونم بگم که شیفتهی قلمش شدم. چقدر داستان این کتاب زیبا، سنگین، دردناک و شاید میتونم بگم آشنا بود. آشنا از این جهت که
روند کتاب کند است تصویر پردازی در این داستان عالیست قلم نویسنده مثل کتاب قبل قوی و گیراست داستان بیمارگونه است و شمارا با جوانی لال در تیمارستان همراه میکند. فضای تاریک افکار جنون آمیز کمی بی پرده. کاملا سلیقه ایست ولی برای من کمی آزار دهنده
خیلی خسته کننده اس کتاب برای هر جمله ذهنت مشغول میشه
از اون کتابهایی هستش که خوندنش خیلی سخت جلو میره.
به جان کندن تمومش کردم دقیقا نقطه ی مقابل انتظارم از نویسنده بود هزار بار دوستش نداشتم