کتاب ما این جا داریم می میریم
معرفی کتاب ما این جا داریم می میریم
کتاب ما این جا داریم می میریم دومین رمان مریم حیسنیان است. این داستان با رگههایی از رئالیسم جادویی، از زندگی افرادی میگوید که ناچار به زندگی در کنار یکدیگر و تحمل هم شدهاند.
درباره کتاب ما این جا داریم می میریم
این داستان، فضای زنانهای دارد و از زندگی افرادی میگوید که به ناچار در کنار یکدیگر زندگی میکنند و ناچار به تحمل هم هستند. دو خواهر که بسیار با هم متفاوتند. یکی بسیار متعصب است و دیگری پایبندی او به عقاید را ندارد. زنی که میبیند زندگی خانوادگیاش در حال خراب شدن است و کاری از دستش برنمیآید. دختری که در تلاش است تا برای انتخابات پیش رو رای جمع کند و فعالانه در تمام تجمعهای طرفداران حسن روحانی شرکت میکند. و ناظرانی که از دنیای جادویی بیرون آمدهاند. پریهایی که شاهدی بر این زندگیها هستند و در تلاشند تا قطرهای خوشبختی و خوشحالی را به حال ناخوش این زندگیها تزریق کنند.
مریم حسینیان به خوبی فضای پر تب و تاب پیش از انتخابات را به تصویر کشیده است و در کنارش، زندگی، خوشبختی، درک و تفاهم را هم وارد داستان کرده است.
کتاب ما این جا داریم می میریم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران رمانهای ایرانی را به خواندن کتاب ما این جا داریم میمیریم دعوت میکنیم.
درباره مریم حسینیان
مریم حسینیان همسر مهدی یزدانی خرم در سال ۱۳۵۴ در مشهد متولد شد. او تحصیلاتش را در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته مهندسی خاکشناسی به پایان رساند و کارشناسی زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه پیام نور مشهد دریافت کرد. او سالها با مطبوعات کشور همکاری داشته است. از سال از ۱۳۸۰ عضو هیئت مدیره انجمن و مسئول برگزاری کارگاههای داستان بوده و در حال حاضر کارشناس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. از میان آثار او میتوان به بهار برایم کاموا بیاور و ما این جا داریم میمیریم اشاره کرد.
بخشی از کتاب ما این جا داریم می میریم
کلید که توی قفل چرخید، چهارستون بدن گوهر لرزید. دلش آرامش میخواست. صدای تیکتاک ساعت و بوی عود و هومهوم کولر، تازه داشتند حالش را جا میآوردند. زل زد به پری که ده قیف خالی را مثل دیوانهها روی هم چیده بود و در را محکم بست. بعد دمپاییهای قرمزش را پوشید و نایلون بزرگ پُر از میوه را پرت کرد توی آشپزخانه. دو خواهر بههم سلام نکردند. هیچوقت سلام نمیکردند. باز معلوم نبود پری چه دستهگلی قرار بود آب بدهد. زیرلب هفتتا حمد خواند و فوت کرد طرفش. بند دلش پاره میشد وقتی اینطور عرقکرده و با آرایش غلیظ از خرید میآمد. صدبار به او گفته بود که حالا احمدآقا مدادچشمِ آبی و رژ قرمز روی صورت تو نبیند، چه میشود؟ کی آنطور آرایش کرده که تو میکنی؟ همینطوری تنِ آقاجان را توی گور میلرزاند، آن وقت پنجشنبهها شکلاتِ مغزدار میگذاشت توی سوپر دریانی. نه به آن خیرات، نه به این وضع خجالتآور. پری مانتو و شالش را پرت کرد روی کاناپه و غر زد «مثل جهنم گرم شده. میخوام فردا بچهها رو دعوت کنم. فهمیدی؟» معلوم است که فهمیده بود. از قیفهای خالی و توتفرنگیها و پلاستیک پُر از خرید فهمیده بود. کتاب سینوهه را گذاشت روی میز. «بعضی وقتا یه مشورتی هم با من بکنی، بد نیستا...»
«مثلاً اجازه بگیرم؟ چار نفر میآن دور هم میگیم میخندیم. بَده؟ مُردم از بس قیافه عبوس دیدم.»
«اگه منظورت قیافه منه که خُب حق داری. من مثل تو نمیتونم همهش هِروکِر کنم، دو دقیقه بعدش هم قشقرق راه بندازم.»
حجم
۱۳۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
حجم
۱۳۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
نظرات کاربران
نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. از نشر چشمه بعید بود!
این کتاب شیوۀ روایت خاصی داره که برای فهم توجه بیشتری میطلبه. دوستانی که این میزان ناراحتن آیا همین واکنش رو به کتابهایی مثل اسبها از کنار یکدیگر یا شازده احتجاب نشون خواهند داد؟ مثل اینه که هریپاتر بخونی بعد
بی سر وته مدام از این شاخه به اون شاخه میپره آخرشم معلوم نشد چی به چیه
عالی
آخرش نفهمیدم چی شد
😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔