کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت
معرفی کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت
کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت نوشته مصطفی انصافی است. این کتاب روایتی جذاب و چندجانبه از دنیایی است که یک جوان ایرانی از طبقهی متوسط تحصیلکرده در آن زندگی میکند.
درباره کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت
شمیم صادقی استاد ادبیات دانشگاه تهران است. مردی چهل ساله که همسر و دخترش اصرار دارند از ایران بروند و آلمان زندگی کنند. اما شمیم نمیتواند از خاکش دل بکند. او ریشه دارد و از رفتن میترسد. یک روز یک دختر جوان لهستانی وارد اتاق کارش میشود و از او میخواهد کمکش کند. میگوید آمده هم پایاننامهاش را بنویسد هم دنبال مادربزرگش بگردد. به نظر شمیم این زن آشنا است، بوی عطر او، چشمهایش، همه چیزش به نظرش آشنا است تا اینکه دختر میگوید فرزند زنی است که سالها قبل به دلیل مشکلات خانوادگی نتوانستند با هم ازدواج کنند و حالا او برگشته و مادرش آدرس شمیم را به او داده است.
مرد آشفته است اما کنار زن انگار همه چیز تغییر میکند.
خواندن کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت
دست انداخت و یقهٔ پیراهنش را مرتب کرد. فکر کرد خوب نیست در اتاق باز باشد. همکاری اگر رد میشد و او را توی اتاق مدیر حراست دانشگاه میدید، چه فکری میکرد با خودش؟
نزدیک به ده سال از آخرینباری که گذرش به حراست افتاده بود میگذشت؛ به بهانهٔ امضا کردن نامهای که به خاتمی نوشته شده بود. آن وقتها مدیر حراست کس دیگری بود. آدم سختی بود. بهانه میگرفت. گفته بود همراهی کردن با این جریان به نفعتان نیست؛ تمامش کنید. ولی کدام جریان؟ کدام همراهی؟ او مثل عدهٔ دیگری از دانشجویان دکترای دانشکدهٔ ادبیات فقط خواسته بود حرمت دانشگاه حفظ شود. این را که گفته بود آقای مدیر با بیادبی پوزخندی زده و گفته بود کسی برای این حرفهای صدتا یک قاز، تره هم خرد نمیکند؛ پس خودتان عاقل باشید.
از مدیر حراست خواست در اتاق را ببندد، مأمور حراست که نشسته بود آنطرفتر، وقتی چشموابروی مدیر را دید، بلند شد. مدیر انگار ناگهان تصمیمش عوض شده باشد رو کرد به مأمور و گفت «آقای صادقی، لطفاً با خانوم بیرون تشریف داشته باشید.»
این را که گفت الیزا نگاهی انداخت به استاد و بعد بلند شد، رفت سمت در. چشمهای آبی بیشتر از هر رنگ دیگری نگرانی و بیقراری را منعکس میکنند؛ انگار بیقراری دریا وقتی موجهاش میکوبد بر سینهٔ سنگها، انگار تلاطم رودخانه. صدای بسته شدن در همزمان شد با صدای مدیر حراست که میگفت «جناب دکتر، من قبلش از شما عذرخواهی کردم.» و بعد گفت «دلیل ناراحتی شما رو نمیفهمم.»
شمیم دکمهٔ کتش را باز کرد و نشست روی صندلی.
«اینهمه بیاعتمادی به آدمها از کجا میآد آقای مدیر؟»
یادش نیست ده سال پیش هم این حرف را زده بود یا نه. فقط یادش بود مدیر قبلی آنقدر بیادب بود که عصبانیاش کرده بود. انگار جملهای را هم با صدای بلند گفته بود که مدیر گفته بود «صدات رو بیار پایین آقا!»
مدیر نگاهی انداخت به گذرنامهٔ الیزا که روی میزش بود. دوباره بازش کرد و نگاه کرد به مشخصات الیزا.
حجم
۲۶۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
حجم
۲۶۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
نظرات کاربران
فقط میتونم بگم بهترین و زیباترین و ماهرانه ترین رمان ایرانی بود که این سالها خوندم !
پیشنهاد می کنم که بخونی ش اگرچه غمگین ت می کنه ..
بسیار عالی بسیار خوب در داستان های معاصر ایران کمتر رمانی به این تکامل دیدم. خیلی وقت بود اینطوری کتاب در نیامده بود. خدای من چه غنایی! ...
. یکم اینکه اصلاً وطن وجود دارد یا نه، با این حساب که گاهی آدم وطنش را برای پیوستن و رفتن به جایی دیگر ترک میکند، یا گاهی از آن دور میاُفتد و خودش را برای رسیدن به آن سلاخی میکند، سوال
خوب بود. کاش همه رفاقتا مثل طاهر و شمیم باشه، بمونه ادامه دار، قوی... کتاب رسیدن به پاسخی از پرسش های گذشته ست...
خیلی دوسش داشتم. متفاوت و جذاب
کتاب با اومدن الیزا به ایران برای پیداکردن مادربزرگش آغاز میشه و ما رو میبره به سالهای نوجوانی شمیمِ چهلساله و عشق نافرجامی که به آدریانا داشته. اما داستان فراتر از این ماجرای عشقی نسبتا کلیشهایه و شرح زندگی باربارا، حل
این کتاب رو اصلا به کتابخوانهای حرفه ای پیشنهاد نمیکنم ساختار و متن کتاب پر از کلیشه است…
داستان دو دلداده است. شمیم( مرد) و آدری(زن) آدری بی خبر شمیم را ترک میکند و حالا بعد بیست سال که دختر شمیم رفته آلمان برای ادامه تحصیل و زنش هم رهایش کرده، شمیم هوس میکند گذشته را یک بار
اونقدر که فکر میکردم خوب نبود...