کتاب میراث
معرفی کتاب میراث
کتاب میراث نوشته فیلیپ راث و ترجمه بنفشه میرزایی کتابی خواندنی است که به نوعی به زندگی خود نویسنده هم اشارههایی دارد.
درباره کتاب میراث
کتاب میراث نوشته فیلیپ راث به نوعی زندگینامه خود او است. او در این کتاب از رابطهی خود با پدرش نوشته است. کتاب را هم با ماجرای فلج شدن ناگهانی صورت پدرش آغاز میکند و در ادامه از خاطراتی که با او دارد میگوید و آن را به زندگیاش در حال حاضر پیوند میزند.
کتاب میراث را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی از خواندن این رمان لذت میبرند.
درباره فیلیپ راث
فیلیپ میلتون راث ۱۹ مارس ۱۹۳۳ در نیوجرسی آمریکا متولد شد. او یکی از بزرگترین نویسندگان نیم قرن گذشته ادبیات آمریکا بود. او علاوه بر نوشتن به کار تدریس ادبیات و ادبیات تطبیقی در دانشگاههای شیکاگو و پنسیلوانیا پرداخت. او آثار بسیاری آفرید و جوایز ادبی بزرگی مانند جایزه پولیتزر، جایزه من بوکر، جایزه پن فاکنر،جایزه فرانتس کافکا و جایزه ملی کتاب آمریکا را از آن خود کرد. از میان آثار راث میتوان به رئیسجمهور ما، خشم، حقارت، نویسنده پشت پرده، شوهر کمونیست من و شبنشینی در پراگ اشاره کرد. او ۲۲ مه ۲۰۱۸ در نیویورک چشم از دنیا فروبست.
بخشی از کتاب میراث
چشم راست پدرم تا ۸۶ سالگی، تقریباً نابینا شد و اگر از این مورد چشمپوشی میکردی، نسبت به سنش، سالم به حساب میآمد تا اینکه بیمار شد و یک پزشک در فلوریدا بهاشتباه مشکلش را فلج عصب فسیال تشخیص داد؛ بیماری ویروسی که باعث میشد عضلات یک طرف صورت به طور موقت فلج شود.
این فلجْ خیلی ناگهانی و غیرمنتظره در صورت پدر ظاهر شد، آن هم فردای روزی که با هواپیما از نیوجرسی به سواحل وستپالم رفت تا زمستان را در آپارتمانی که به صورت مشترک با حسابداری هفتادساله و بازنشسته به نام لیلیان بیلوف اجاره کرده بود، بگذراند. لیلیان در طبقهٔ بالای منزل پدر، در خیابان الیزابت زندگی میکرد و بعد از مرگ مادرم، در سال ۱۹۸۱، باهم رابطهای عاشقانه برقرار کرده بودند.
در فرودگاه وستپالم، او چنان احساس سلامت میکرد که برای حمل چمدانهایش؛ باربرها را به زحمت نینداخته بود (البته این کارش بهخاطر ندادن انعام هم بود) و خودش چمدانها را از محوطه بار تا ایستگاه تاکسی حمل کرد. و ناگهان صبح روز بعد در آینه حمام دیده بود که نیمی از صورتش دیگر مال خودش نیست. آنچه تا دیروز شبیه او بود، امروز به هیچکس شباهتی نداشت، پلک پایینی چشمی که درگیر این مشکل شده بود متورم و به سمت پایین افتاده بود، به طوری که خطوط داخلی پلک دیده میشد. گونه آن طرفِ صورت شل و بیحرکت بود، چنانکه گویی از استخوان جدا شده، لبها دیگر صاف نبود بلکه یک سمت لبش پایین افتاده و به شکل قطر صورت قرار گرفته بود.
با دست گونه راست را به بالا هلداده بود تا سر جایش برگردد، تا ده شماره، گونه را همانجا نگه داشته بود. آن روز صبح، مکرر این کار را انجام داده بود ــ و تمام روزهای بعد از آن ــ اما به محض آنکه رهایش میکرد گونه پایین میافتاد. به خودش میگفت که حتماً در تختخوابش بد خوابیده است، چون همیشه در خواب پوستش چروک میخورد و خط میافتاد، اما در واقع فکر میکرد که سکتهٔ مغزی کرده است. پدرش بر اثر سکتهٔ مغزی، در اوایل ۱۹۴۰، زمینگیر شد و روزی که دیگر خودش هم پیرمردی شده بود به من گفت: «نمیخوام راهی رو برم که اون رفت. نمیخوام همینجور اونجا دراز بکشم. این بزرگترین ترس منه.» و این حرف را چندینبار تکرار کرد. برایم تعریف کرد که چطور صبحهای زود در راه رفتن به محل کارش در مرکز شهر و شبها در راه برگشت، به بیمارستان میرفت تا پدرش را ببیند. دوبار در روز سیگاری آتش میزد و داخل دهان پدرش میدمید و عصرها کنار بسترش مینشست و برایش روزنامههای عبری زبان میخواند. سندر راث، ناتوان از حرکت و درمانده، تقریبا یک سال با همین وضع زنده ماند و پس از دومین سکتهٔ دیرهنگام در شبی، سال ۱۹۴۲ مُرد. پدر من دوبار در روز کنارش مینشست و مُردنش را نظاره میکرد.
حجم
۱۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
نظرات کاربران
از کتابهایی بود که استاد چرمشیر بهم معرفی کردند واقعا چرا من این کتاب را تا الان نخونده بودم. حتما بخونید
خواندنی و عمیق
خاطرات نویسنده از بیماری پدرش و البته مرور خاطرات پدرش رو شامل میشه. به لحاظ درماندگی فرزند در مواجهه با بیماری و مرگ والد/والدین کتاب خوب و ارزشمندیه. صداقت نویسنده و واگویههای طبیعی و صادقانهش، خواننده رو جذب میکنه. با این حال
بی خود