کتاب در ارتش فرعون
معرفی کتاب در ارتش فرعون
کتاب در ارتش فرعون نوشته توبیاس وولف است این کتاب با ترجمه منیر شاخساری منتشر شده است. توبیاس ولف نویسنده آمریکایی در این کتاب خاطراتش از جنگ ویتنام است. وولف در این کتاب، با زبانی طنزآلود اما تلخ و گزنده، خاطرات روزهای حضورش در ویتنام را مرور میکند. وی خاطرات خود را در سه فصل ارائه کرده که هر فصل، خود به تنهایی نمایهای از داستان کوتاهی است که نویسنده در قلب حوادث آفریده است.
خواندن کتاب در ارتش فرعون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به خاطرات پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب در ارتش فرعون
رفتم توجه افسر کارگزینی را جلب کرد. او گفت که توپخانهٔ ارتش ویتنام در اطراف مایتائو به مشاوری با تسلط به زبان ویتنامی نیاز دارد. بعدها اگر در پستی نیاز به جایگزین بود میتوانستم تقاضای انتقال و بازگشت به نیروهای ویژه را بدهم. بهخاطر مأموریتی که به من داده بود عذرخواهی کرد. گفت میداند که من بیش از آنکه بخواهم به دلتا بروم، مشتاق رفتن به منطقهٔ عملیات هستم و متأسف است که ناامیدم میکند.
این موضوع را مهلت خوبی برای خودم میدانستم. تعدادی از افرادی که با آنها دورهٔ آموزشی را گذرانده بودم، در ماههای اخیر کشته یا زخمی شده بودند، در پست دیدهبانیشان بهشان حمله شده بود، هنگام گشتزنی سربهنیست شده و افراد مزدور زیر دستشان بهشان خیانت کرده بودند. بهترین دوستم، هیو پییرس۷، چند ماه پیش از آنکه به اینجا بیایم کشته شده بود و این موضوع چنان شوکهام کرده بود، که نمیتوانستم از شر آن خلاص شوم. در آن روزها حسابی ترس برم داشته بود و احساس بدی پیدا کرده بودم، برایش دلیل خوبی هم داشتم. سرپرستی گروهی از نیروهای ویژه واقعاً از توانم خارج بود. این واقعیتی انکارناپذیر بود و علتش هم ضعف عصبی نبود. ضعف عصبیام بهشکل دیگری بروز میکرد. میخواستم از نیروهای ویژه بیرون بیایم اما شجاعتش را نداشتم که به ناتوانیام اقرار کنم و از آنجا بیرون بیایم. حاضر بودم کشته شوم و حتا شاید دیگران را هم بکشم اما تحقیر نشوم.
بنابراین افسر کارگزینی راهی برای خلاصی پیش پایم گذاشته بود، شاید مایهٔ سرافرازی نبود، اما دستکم ظاهر خوبی داشت. با اینحال چند ساعت بعد که در کافهای در مرکز پذیرش چیزی نوشیدم، فکرم عوض شد. بالاخره این خودش مایهٔ افتخار بود که خودم داوطلب رفتن به آنجا بشوم، نمیخواستم بهانه آورده باشم. میخواستم طوری باشد که باقی عمرم بتوانم با این قضیه کنار بیایم. باید مأموریت دلتا را رد میکردم و درخواست انتقال به نیروهای ویژه را میدادم، جایی که آخرین فجایع در آن جریان داشت. امیدوار بودم معجزهای ثابت کند سرباز بهتری هستم از آنچه میپنداشتم.
تمام بعدازظهر با کمک جین و نوشیدنیهای دیگر عزمم را جزم کردم. اوایل غروب از کافه بیرون آمدم و بهطرف مرکز نقلوانتقالات برگشتم. هوا گرم بود. چند قدم که از هوای خنک داخل کافه دور شدم از پا درآمدم، بیحال شدم، اونیفرم به پوستم چسبیده بود. نزدیک خوابگاه که رسیدم دستهای از افراد تازه از راهرسیده بیرون یکی از سولههای رسیدگی به وضعیت افراد نشسته بودند، در سکوت سیگار میکشیدند و سعی میکردند قیافهٔ آدمکشها را بهخود بگیرند، اما نبودند. با یک نگاه میشد به بیتجربگیشان پی برد، همانطور که میشد به بیتجربگی من پی برد. هنوز گونههایی گوشتالو داشتند. اونیفرمها قوارهٔ تنشان بود و هنوز در اثر چربی و شرشر عرق شل و بدقواره نشده بود. چشمهایشان هنوز پرنشاط و کنجکاو بود. حتا اگر به این چیزها هم توجه نکرده بودم، میتوانستم آنها را از روی حالت مضطرب و انزوای ناراحتکنندهشان تشخیص دهم. برای این افراد که با اقدامی شجاعانه به اینجا آمده بودند، تعجبآور بود که بهجای استقبال و خوشامدگویی ازشان دوری میشد. اما این اتفاقی بود که میافتاد. بهمحض پیاده شدن از هواپیما متوجه این موضوع میشدی.
حجم
۲۱۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۳۷ صفحه
حجم
۲۱۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۳۷ صفحه
نظرات کاربران
نمی دونم چرا ملت ایران فقط میره دنبال بدبختی... اگر می خواهیم فیلم بسازیم می ریم از بدبختی هامون بسازیم تا اسکار ببره... وقتی می خواهیم کتاب انتخاب کنیم تا ترجمه بشه می ریم دنبال مرگ و سرطان و فرار از کره